eitaa logo
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
1.7هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
919 ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌نگاھَش !♥🔗 ⌝ڪُلناقاسمڪ یا #خـٰامنہ‌ایۍ🇮🇷✊🏻⌞ شروع‌ـمون ↶ ⁰⁷'⁰⁸'¹⁴⁰¹ پایان‌مون ↶ ان‌شاالله شهادت ‹ #کپی؟ حلاله‌مشتی:) › خادم‌↓ @Eafkhami313 تبادلات↓ @Ea3796 - وقفِ آقایِ ۱۲۸ و مولامون حضرتِ ۳۱۳ -
مشاهده در ایتا
دانلود
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
کاش من را تنها با نامِ تو بشِناسند و خطابم کنند: سربازِ روح‌ الله(:🌿 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
آیت‌الله‌مرتضیٰ‌تهرانی: اگرشماازگناهان‌‌خود‌‌خسته‌شوید ، خُداازبخشید‌ن‌شما‌خسته‌‌نمیشود! 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
کیست لقمان که خدای ادبش میدانند ؟ مقتدای همه‌ی با ادبان عباس است . 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
. . عجیب‌دلم‌گرفته.. دلم‌یک‌دنیآ‌میخواهد‌شبیه‌دنیآی‌شما . .(: که‌همه‌چیزش بوی‌خـــدا‌بدهــد . . شهدا! گاهی‌نگاهی . . ! 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
♥️😍..!'
دردوازدهم‌بهمن۱۳۵۷،پرشکوه‌ترین‌استقبال تاریخ‌جلوه‌گرشد؛دراین‌روز،یکی‌از‌ماندگارترین صحنه‌های‌تاریخ‌معاصر‌ایران‌رقم‌خوردکه‌شور وشوق‌مردم‌درآن‌وصف‌ناپذیر‌بود. سالروز‌بازگشت‌غرورآفرین‌‌ حضرت‌امام‌خمینی‌(ره)‌به‌ایران‌ و‌آغاز‌دهه‌مبارک‌فجر،گرامی‌باد🎈🥳♥️!' ‌‌ 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
میگفت: اگربه‌گناه‍‌افتادید یاحتی‌غرق‌درگناه‌بودید دست‌ازنمازبرندارید این‌رشته‌باریک‌بین‌خود وخداراپاره‌نکنید عاقبت‌این‌نمازشمارااصلاح‌می‌کند 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
دو چیز شما را می‌شناساند : صبر ِشما وقتی که چیزی ندارید ؛ رفتار ِشما وقتی که ھمه‌چیز دارید . | امیرالمؤمنین | 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
می‌گفت اگه دلتنگ ِامام‌رضا شدی بدون اول امام‌رضا دلتنگت شده :)! 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
درشگفتم‌ازکسی‌که‌مرگ‌رافراموش‌میکند ! درحالی‌که‌مردگان‌رامیبیند . - مولا‌علی - 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
‌گفت بدون ِامام زمان ، چه میکنید؟ گفتیم مُردگی ؛ 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
تنها میان داعش 🥀 #قسمت4 من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و
تنها میان داعش 🥀 روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زنعمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد : «پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد : «نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!» خجالت می کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس ها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند،بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی پوشاند که من اصلا انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم. دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد. با لبخندی زشت سلام کرد و ... 𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦ @Namira_org