۰۰• بــسمـاللّٰہالرحمـٰـنالرحیــم •۰۰
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
○◇● یکــْـمینیاتوریستِـــــجــٰادوگـر ●◇○
#بخش_اول
چند تابلو #مینیاتور از استاد #فرشچیان دیدهاید؟ چه تصوّری از هنر مینیاتور در ذهن دارید؟
#من، معنای مینیاتور را هماکنون فهمیدم؛ مینیاتور را #من_و_شما نمیفهمیم. جملاتم #متناقض شد؟ بله! مینیاتور را هم فهمیدهام و هم نمیفهمم...
مینیاتور را حافظِ قلم به دست، روح الامینِ قلمو به دست، کیهان کلهرِ کمانچه به دست، آن سامورایی کاتانا به دست، اسکاتِ دست به دوربین و یاسین حجازی دست به قلم، درک میکنند؛ نه منِ بیهنرِ بیمهارت.
درک مینیاتور از استادان چیرهدستی برمیآید که کاردانان و خبرگان حرفهی خویشند...
اجازه بدهید! گفتم خبرگان و کارشناسان هر رشته، مینیاتور را #درک میکنند؛ نه آنکه قادر به #خلق اثری مینیاتوری باشند.
در این عالم، برخی آنقدر در کار خود حرفهای و زبردستاند که آدم از کارشان حظ کرده، کیفور میشود؛
امّا...
#امّا بعضی متخصّص و کارکشته نیستند، #جادوگر اند؛ آنها کارهایی محیّر العقول انجام میدهند که انگار از انسانْجماعت، برنمیآید. #استاندارد کاری ایشان آنقدر بالاست که مافوق تصورِ بشر، و دستنیافتنی به نظر میرسد. پس "#جادو" تعبیر رسایی از برای کاریست که ایشان میکنند.
زادنِ مینیاتور، کارِ سعدی و فرشچیان و حسین علیزاده و نینجاها و کوبریک و نادر ابراهیمیهاست؛ فکر کنم دیگر نیازی نیست تاکید کنم مینیاتورکاری، کار #من_و_شما...
#بخش_اول
یادداشت های جزیرهای:
(جزیرهی ششم)
#بچهها مدام پیرامون موضوعات #جزئی فکر میکنند و حرف میزنند. آنها یا به «لباس من» یا به «کیف قشنگ امیرعلی» یا به موبایل «دایی» و یا به این که آن پفک را بخورند و خانهی «خاله» بروند فکر میکنند. برای اینهاست که گریه میکنند و برای اینهاست که شاد میشوند. دوران کودکی من هم تفاوت چندانی نداشت: من هم دنبال این بودم هر طور شده، بیشتر شبیه «لیونل مسی» باشم و یا این که هر طور شده، پسرعمههایم را در فوتبال رایانهای در هم بکوبم.
حوالی #سن_بلوغ، #سؤالات و #دغدغه های متفاوتی پیش آمد. انگار تا قبل از این، فقط میتوانستم داستان جهان را با زاویهی #اوّل_شخص نگاه بکنم، امّا حالا میتوانم هر وقت که بخواهم، #دانای_کلّ داستان باشم. میتوانم خودم را از بالا نگاه کنم. میتوانم پیرامون قبل، اکنون و آینده سؤال بکنم، امّا تا قبل از این، چیزی جز «#حال» را لمس نمیکردم. حالا میتوانستم نه فقط پیرامون، امیرعلی و پسرعمه و خاله، بلکه پیرامون #انسان فکر کنم. حالا میتوانستم دربارهی #خدا سؤال کنم. گویا من ساکن عمارتی بودهام که به همهی اتاقهایش دسترسی نداشتهام و حالا کلید سایر اتاقها نیز به من داده شده است.
با این که این بخشی از من خواستار پاسخ گفتن به این سؤالها بود، من همچنان مشغول همان دغدغههای «ریز» خود بودم. انگار به آن دنیای قبلی خودم #انس گرفته بودم: دنیایی که در آن، همهی افکار و اندیشهها به «من» بر میگشت. به این میاندیشیدم که دانشمند «شَوَم»، مشهورم «شوم»، بزرگ «شوم» و قلّهی موفّقیت را فتح کنـ«م» و خوشبخت باشـ«م».
رفته رفته سؤالها طغیان کردند: آنها دنیای من را به آتش کشیدند، میپرسیدند: #موفّقیت چیست؟ #خوشبختی چیست؟ #زندگی کردن چیست؟ ارزش چیست؟ جریان زندگی به چه سمت و سویی میرود؟ آبشار زندگی از کدام ریشه جوشیده است؟ خلاصه، «#من» زمین خورد و «#پوچی» بالا گرفت. دیگر نمیتوانستم ادامه بدهم و دیگر به این فکر نمیکردم که از دوستان خود جا میمانم، چون میدانستم که آنها هم مسیری را طی میکنند که آن را انتخاب نکردهاند. این مسیری بود که همه، به اسم این که «همه» آن را درست میدانند میروند. مسیری که انگار در آن، ثروت و شهرت و قدرت، مترادف معنای زندگی است...
#مهدی_کرامتی 👌🏻
﷽
در رثای مبتلا شدن به تــَ..کـَ..ثّــُ..ر
┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄ما با #غربیها فرق داریم. صبر کنید، جدّی؛ فرق داریم. ما دنیا را در توافق، تلائم و همافزایی میبینیم. در یک کلام، #وحدت همهچیز ماست. هر چیزی، از جایی که هست شروع میشود و در انتها به #او ختم میشود؛ #من های متکثّر، تبدیل به #ما میشوند و در نهایت، همه او خواهند شد. وحدت، وحدت، وحدت. برای آنها امّا، همهچیز در تضادّ و تنافر و همنوعخواری است که رشد میکند. چیزهای مختلف با یکدیگر برخورد میکنند، همدیگر را میبلعند، از بین میروند و چیزهای مختلف –این بار جدید– به وجود میآیند. کثرت، کثرت، کثرت. #کثرت، همهچیز غرب است. غرب نماد کثرت روی زمین است. سرعت ریتم زندگی، توازن #انسانیّت در جامعه را به هم زده. تا حالا از یک اتوبوس در حال حرکت پیاده شدهاید؟ اوّلین قدمتان که به زمین میرسد، انگار چیزی شما را از پشت هُل میدهد –یا از جلو میکشد– و مجبورید آنقدر پا به پای این نیروی نامرئی بدوین که در نهایت، با صورت پخش زمین شوید –زمین خوردن حتمیست، شک نکنید. من خودم چند بار این #خریّت را مرتکب شدهام؛ بعد از هر بار امّا، دوباره آن کار را تکرار کردهام. حالْ میدهد. به این مدل از زندگی، #خو کردهام. سخت است که جدا شوم ازَش. بگذریم؛ حالِ زدن #حرفهای_نظری ندارم؛ شما هم حال شنیدن ندارید؛ گوشهایتان پُر است. #زندگیام دارد میرود، به #سرعت. بگذارید باهاش بروم تا جا نماندهام... ┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄ #محمد_برهان