eitaa logo
ناحِله
1.1هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
4هزار ویدیو
207 فایل
بسم‌ربِ‌خالِقِ‌‌المَهـد؎✨ لاتَحْزَنْإِنَّ‌اللَّهَ‌مَعَنَا :) -غم‌مخور‌خدابا‌ماست🤍 کپی‌با‌ذکر‌صلوات‌حلاله‌مومن😉 کانال‌وقف‌‌امام‌زمان‌مون‌ِ . . . شروط‌ناحله 🌱↶ @sharayetr کانال‌عکس‌خام‌ناحله🌱↶ @N313Nahele متولد¹⁴⁰¹/⁷/¹🕊️
مشاهده در ایتا
دانلود
من زنده ام به عشق تو یا صاحب الزمان(عج) ═══✿💕✿═══ @Nahelah ═══✿💕✿═══
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه ═══✿✿✿═══ @Nahelah ═══✿✿✿═══
امیࢪمومنین علۍ﴿علیھ السلام﴾‌‌: عبࢪت‌ها چقدر فࢪاوانند و عبࢪت پذیران چه اندڪ ═══✿✿✿═══ @Nahelah ═══✿✿✿═══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در‌قلـب،ڪوچڪ‌من تو‌چہ‌فراوانۍ...‌:) ═══✿🍂✿═══ @Nahelah ═══✿🍂✿═══
بعد‌از‌شهادت‌ آقا محسن ؛ دیدم علی همش میوفته! میخواستم ببرمش دکتر... شب‌ محسن اومد تو خوابم بهم گفت : خانم!علی چیزیش نیست🙂💔 منو میبینه میخواد بغلم کنه نمیتونه!🥺 +به‌نقل‌ازهمسرشهید -------•••🖤•••------- @Nahelah -------•••🖤•••-------
12.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚫️ شوکه شدن مردم با دیدن انگشتر حاج قاسم -------•••🖤•••------- @Nahelah -------•••🖤•••-------
AUD-20201130-WA0017.mp3
7.59M
┅═༅𖣔 ﷽  𖣔༅═┅ بریم تو حال و هوای دی ماه ۱۳۹۸ ... 😭 چقدر خوشگل آقا تحویلش گرفت ...😭 🥀ای اهل حرم میر و علمدار نیامد.... حاج قاسم رفت اما راهش تا ابد ادامه خواهد داشت سومین سالگرد شهادت سردار دلها تسلیت باد منتظران ظهور🍃🌹🍃🌹 ❣اللهم عجل لولیک الفرج❣🕊🌹🕊 🚩لینک کانال: 👇👇👇 👇👇👇 ایتا، سروش،بله ╭━⊰❀🍃❀🦋🌷🦋❀🕊❀⊱━╮ @khadem_al_mahdi_ir ╰━⊰❀🕊❀🦋🌹🦋❀🍃❀⊱━╯ 🚩لینک گروه: ایتا 👇👇👇 👇👇👇 ╭━⊰❀🍃❀🦋🌷🦋❀🕊❀⊱━╮ https://eitaa.com/joinchat/4153016594C7019841528 ╰━⊰❀🕊❀🦋🌹🦋❀🍃❀⊱━╯
ناحِله
حاج قاسم شهید شدنت کمر مرا شکست😔💔 #جان_فدا #حاج_قاسم
دعات خیلی زود برآورده شد حاج قاسم برای ماهم دعا کن😔💔
ناحِله
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 #من_میتࢪا_نیستمـ🌿 #شهیده_زینب_کمایی #قسمت‌دوم زینب دختری نیست که بی اطلاع من جایی برود و
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🌿 شهلا گفت: "مامان دیگر نمی‌دانم با چه کسی تماس بگیرم. هیچ کس از زینب خبری ندارد." شهلا یک دفعه یاد مدیر مدرسه شان افتاد. خانم کچویی، مدیر دبیرستان بیست و دو بهمن،زینب را خوب می‌شناخت. زینب در دبیرستان فعالیت تربیتی داشت و برای خودش یک پا معلم پرورشی بود و خانم کچویی علاقه زیادی به او داشت. از طرفی خانم کچویی خیلی وقت ها برای نماز به مسجد المهدی می‌رفت و در کلاس های عقیدتی جامعه زنان هم شرکت می‌کرد. زینب مرتب با خانم کچویی ارتباط داشت. شهلا به خانه رفت و شماره تلفن خانم کچویی را آورد. در این فاصله خانم دارابی سعی می‌کرد با حرف زدن،مرا مشغول و تا اندازه ای آرامم کند. اما من فقط نگاهش می‌کردم و سرم را تکان می‌دادم. حرف های او را نمی‌شنیدم و توی مغزم غوغایی از افکار عجیب و غریب بود. شهلا به خانم کچویی زنگ زد و چند دقیقه ای با او حرف زد. وقتی تلفن را گذاشت، گفت: "خانم کچویی امشب به مسجد نرفته و خبری از زینب ندارد."شهلا با حالتی مشکوک ادامه داد که خانم کچویی از گم شدن زینب وحشت زده شده و با نگرانی برخورد کرده است. وقتی از تماس گرفتن با دوستان زینب ناامید شدیم ،با خانم دارابی خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم . در حیاط را که باز کردم ،چشمم به بوته گل رز باغچه ی گوشه ی حیاط افتاد. جلو رفتم و کنار باغچه به دیوار تکیه زدم. بلندی بوته به اندازه قد زینب و شهلا بود. از بالا تا پایین بوته ،گل های رز صورتی خودنمایی می‌کردند .آن درختچه هر فصل گل می‌داد و انگار برای آن بوته ،همیشه فصل بهار بود. زینب هر روز با علاقه به درختچه گل رز آب می‌داد تا بیشتر گل دهد. او این چند روز باقی مانده به سال تحویل ،در تمیز کردن خانه خیلی به من کمک می‌کرد .البته همان طور که مشغول کار بود به من می‌گفت: "مامان، من به نیت عید به تو کمک نمی‌کنم؛ما که عید نداریم. توی جبهه رزمنده ها می‌جنگند و خیلی از آنها زخمی و شهید می‌شوند، آن وقت ما عید بگیریم؟ من فقط به نیت تمیزی و نظافت خانه کمک می‌کنم." کنارِ بوته گل رز مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم و به حرف های او فکر می‌کردم که مادرم به حیاط آمد و گفت : "کبری، ننه ،آنجا نایست. هوا سرد است بیا تویِ خانه. شهلا و شهرام طاقت ناراحتیِ تو را ندارند..." ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 🌿 نمی‌توانستم آرام باشم. دلم برای شهلا و شهرام می‌سوخت؛ آنها هم نگران حال خواهرشان بودند. بی هوا به آشپزخانه رفتم. انگار رفتن من به آشپزخانه عادت همیشگی‌ام شده بود. کابینت ها از تمیزی برق می‌زدند. بغض گلویم را گرفت. زینب، روز قبل، تمام کابینت ها را اسکاچ و تاید کشیده بود. دستم را به کابینت ها کشیدم و بی اختیار زیر گریه زدم؛گریه ای از ته وجودم. دیروز به زینب گفتم: "مامان، خیلی در تمیز کردن خانه کمکم کردی. دوست داری برای جبران زحمت هایت چه چیزی برایت بخرم؟ تو دو سال است برای عید هیچ چیز نخریده ای، حالا یک چیز را که دوست داری بگو تا برایت بخرم." زینب گفت: "مامان به من اجازه بده جمعه اول سال را به نماز جمعه بروم. دلم می‌خواهد سال را با نماز جمعه و جماعت شروع کنم." به زینب گفتم: "مادر، ای کاش مثل همه‌ی دخترها کفشی، کیفی، لباسی، می‌خریدی و به خودت می‌رسیدی. هروقت دلت خواست نماز جمعه برو، ولی دل من را هم خوش کن." صدای گریه ام بلند شده بود. شهلا و شهرام به آشپزخانه آمدند و خودشان را توی بغلم انداختند. با اینکه آن شب بخاطر سال تحویل، غذای مفصلی درست کرده بودم، قابلمه ها دست نخورده روی اجاق گاز ماند. کسی شام نخورد. با آن نگرانی، آب هم از گلوی ما پایین نمی‌رفت؛ چه رسد به غذا. باید کاری می‌کردم، نمی‌توانستم دست روی دست بگذارم. اول به فکرم رسید که به کلانتری بروم، اما همیشه توی مغزمان کرده بودند که یک خانواده آبرومند هیچ وقت پایش به کلانتری باز نمی‌شود. چهارتایی از خانه بیرون زدیم و در کوچه و خیابان های شاهین شهر دنبال زینب می‌گشتیم. شهرام، کلاس چهارم دبستان بود. جلوی ما می‌دوید و هر دختر چادری را می‌دید، می‌گفت حتما آن دختر، زینب است. خیابان ها خلوت بود. شب اول سال نو بود و خانواده ها خوش و خرم کنار هم بودند. افراد کمی در خیابان ها رفت و آمد می‌کردند. توی تاریکی شب یک دفعه تصور کردم که زینب از دور به طرف ما می‌آید؛ اما این فقط یک تصور بود. دخترم قبل از اذان مغرب لباس های قدیمی‌اش را پوشید و روسری سرمه‌ای رنگش را سر کرد و چادرش را تنگ به صورتش گرفت و رفت.دوتا چشم سیاه قشنگش میان صورت لاغر و سفیدش، معصومیت عجیبی به او می‌داد.... ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱