eitaa logo
کانال نماز خوب
1.6هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
✅ کانال اول ما @ahkaamcanonical 🔴 جهت پیشنهاد و انتقاد،پاسخگویی #سئوالات_شرعی، #ازدواج، و #دیگر_مسائل به این آیدی می توانید رجوع بفرمایید.👇👇👇 @fatematozahrastmadaram 🔵 ادمین تبادل و تبلیغ:👇👇 @fadaypedar79 کپی_آزاد ۹۹/۲/۱۷ ♥از صبوری شما متشکریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 .منتظر 🔺 زیر پتو!! 🔺 💓 یکی از نیروها به نماز خواندن کاوه حساس می شود. می بیند زیر پتو خوابیده و اذان که می گویند برای بلند نشد. 💓 تا طلوع آفتاب می بیند باز از زیر پتو بیرون نیامد. خیلی ناراحت می شود. یک شب دیگر زودتر می رود قضیه را چک کند می بیند محمود ساعت 12 شب از خواب بلند شد و لباس هایش را به شکل انسانی درست کرد و زیر پتو گذاشت. 💓 بخاطر اینکه کسی متوجه نشود که محمود زیر پتو خواب نیست و از آسایشگاه خارج شد. ابتدا به بعضی از چادرها سرکشی کرد و به نقطه ای دورتر از چادرها رفت و به راز و نیاز با خدا مشغول شد. 📚 اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و ۲۳ هزار شهید استانهای خراسان. کانال ⭕️ @Namaztchtore 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
✨ پایی که در مسجد جا ماند! ✨ 💧 با اینکه چند سالی از پیروزی انقلاب می ‌گذشت، هنوز مسجد محله ما از غربت بیرون نیامده بود. عده ‌ای گمان می کردند نماز خواندن در مسجد مخصوص پیرمردها و پیرزن‌هاست. 🕯 برخی هم کارایی را محدود به زمان مرگ و می ر افراد می دانستند. حسن، بسیار باصفا و دوست‌داشتنی بود و با چهرة بشّاش و خنده هایش خود را در دل همه بچه های محل جا کرده بود. 💧 یک موتور گازی دست دوم داشت، و بچه ها دوست داشتند ترک آن سوار شوند و دوری بزنند و صفایی بکنند. حسن هم با استفاده از همین علاقه بچه ها نزدیک اذان مغرب موتورش را می آورد توی کوچه؛ یکی را پشت موتورش سوار می کرد و بقیه هم دنبالش می دویدند. 🕯 بچه ها بی‌آنکه به طور مستقیم متوجه چیزی بشوند، ناگهان خودشان را نزدیک مسجد می دیدند و چشمشان به مردمی می افتاد که درحال گرفتن و آماده شدن برای نماز بودند. 💧 حسن موتورش را گوشه ‌ای می ‌بست و خودش را به صفوف نماز می رساند. با این کار حسن کم‌کم رفت و آمد به مسجد برای بچه ها عادی شد، و مسجد از غربت درآمد و پاتوق بچه های محل شد. 🕯 بعدها در عملیات خیبر در جزیره مجنون شهید شد؛ اما بچه هایی که ترک موتور گازی او سوار می شدند، امروز مردانی بزرگ و با ایمان‌اند که نمی توانند از مسجد و دل بکنند. 📚 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص 72 ؛ براساس خاطره ‌ای از شهید حسن مهدی‌پور. 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال @Namaztchtore 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🧡 بعد از ملی‌شدن صعنت نفت، فضای دانشگاه از لحاظ فکری در دست چپ‌ها بود. در آن سال‌ها هر کس می خواست بگوید روشنفکرم، ادعای کمونیستی و مارکسیستی بودن می کرد. 💙 کمونیست‌ها هم بعد از کودتای 28 مرداد تشکیلات زیرزمینی خود را داشتند و در دانشگاه‌ ها فعال بودند. در آن شرایط بعضی از دانشگاه ها نمازخانه ‌ای دایر کردند. 🧡 دانشکده فنی هم جز نخستین دانشگاه ‌ها بود که نمازخانه تشکیل داد؛ اما تعداد اندکی برای نماز آنجا می رفتند. به طور مداوم آنجا می خواند؛ چون می خواست نمازخوان‌های دیگر هم جرأت کنند و به مسجد بیایند. 💙 خود شهید هم در دست ‌نوشته هایش به این موضوع اشاره می کند و می ‌گوید: از اینکه راز و نیاز خود با خدای خویش را فاش کنم، احساس گناه می کنم؛ چون رنگی از غرور و خودخواهی بر من زده، و صدق و اخلاصم کاسته شده است. 🧡 این را تحمل می کنم شاید دل دردمند دیگری با این راز و نیاز هماهنگ شود و در این دنیا غریب نمانم. این نشان‌دهنده نیروسازی و کادرسازی شهید چمران است؛ وگرنه نمی خواست خودنمایی کند. 📚 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص 18 ؛ به ‌نقل از مهندس مهدی چمران. ↙️بپیوندید↙️ کانال @Namaztchtore 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🕋 کمک از نماز 🕋 🌼 بی سیم، خبر محاصره شدن تعدادی از رزمندگان را داد، آن هم در منطقه ای صعب العبور. فرماندهان و شهید بروجردی خیلی ناراحت و نگران بودند. 🔻 هیچ راه حلی برای رهایی نیروهای محاصره شده پیدا نمی کردند. شهید بروجردی بلند شد گرفت و به نماز ایستاد. نمازی پر از حضور خدا؛ 🌼 پس از نماز بر اثر خستگی خوابش برد. بعد از چند دقیقه، ناگهان از خواب پرید؛ سراسیمه به سوی نقشه عملیاتی دوید، مدتی به نقشه زل زد، 🔻 بعد با صدای بلند همه فرماندهان را به اتاق فرا خواند و طرحی را برای کمک به نیروهای در محاصره مطرح کرد؛ طرحی نو که همه را به تعجب وا داشت. 🌼 همه موافق این طرح بودند. با اجرای طرح، محاصره شکسته شد و رزمندگان آزاد شدند. با خوشحالی به سمت شهید بروجردی رفتم و در مورد طرح، سؤال کردم؛ 🔻 اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: هر وقت با مشکلی مواجه می شوم به نماز می ایستم و توسل به ائمه اطهار پیدا می کنم. این کار راه هایی را جلوی رویم باز می کند. 📚 زیر این حرف ها خط بکشید؛ ص ۷۰. کانال @Namaztchtore 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🕋 پیک حق 🕋 🔻 «شهید حسین ( فرمانده روحانی واحد تخریب) بسیار مقیّد به خواندن بود و این روحیه را در عمل به سایرین نیز منتقل می کرد. هر کس دو روز با او بود، نماز شب خوان می شد. 🔻 از او سؤال کردم: «شده است از خواب بیدار نشوی؟» او با تبسم ملیحی گفت: «یک شب که از شدت ضعف و بی خوابی، خواب مانده بودم، با نیش پشه ای از خواب بیدار شدم، 🔻 دیدم ساعت سه بامداد است. بسیار خوشحال شدم که پیک حق در قالب پشه، مرا از خواب بیدار کرد تا نمازم فوت نشود.» 📚 نماز شب شهیدان ؛ محمد محمدی ؛ نشر دارخوئین ؛ ص 17. کانال @Namaztchtore 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🥀 دریایی از اخلاص 🥀 🕋 در عملیات والفجر 1، گردان قمر بنی هاشم از لشکر سیدالشهدا (علیه السلام) قرار بود یک گردان عملیاتی باشد. محوری که بنا بود آنجا عمل کنیم، به نام «پیچ انگیزه» معروف بود. 💧 شب عملیات، موقع پیشروی، خمپاره ای نزدیک یکی از دسته ها خورد، فرمانده گردان شهید ساربان نژاد و نیز یکی از فرماندهان گروهانها که به او برادر رقعی می گفتند، نزدیک آن دسته بودند که هر دو مجروح شدند. 🕋 وظیفه ما در آن عملیات، حمل مجروح بود. این برادران را از توی شیارها بالا آوردیم و به داخل یکی از سنگرهای عراقی که بچه ها تصرف کرده بودند، منتقل کردیم. 💧 به طرف یکی از بچه ها برگشتم و گفتم: پایین شیار را نگاه کن، ببین بین شهدا کسی هست که مجروح شده باشد تا او را اول بیاوریم بالا؟ 🕋 صبح که یکی از بچه ها رفته بود پایین ببیند وضعیت شهدا چگونه است، می گفت: یکی از مجروحین وقتی که می فهمد رفتنی است، جانمازش را پهن کرده بود 💧 و در همان حالت، با آن جراحت شدید شبش را خوانده بود. 📚 نماز شب شهیدان ؛ محمد محمدی ؛ نشر دارخوئین ؛ ص 63. کانال @Namaztchtore 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🕋 بنده به عنوان مسئول حفاظت قرارگاه رعد، به سربازان نگهبان دستور داده بودم تا شبها پس از خاموشی، برای ورود و خروج به قرارگاه، ایستِ شبانه بدهند. 💧 یکی از شب‌ها نگهبان پاس دو، که نوبت پاسداری اش از ساعت دو الی چهار صبح بود سراسیمه مرا از خواب بیدار کرد و گفت: در ضلع جنوبی قرارگاه شخصی هست که فکر می کنم برایش مشکلی پیش آمده. 🕋 پرسیدم: مگر چه کار می کند؟ گفت: او خودش را روی خاک‌ ها انداخته و پیوسته گریه می کند. 💧 من بی درنگ لباس پوشیدم و همراه سرباز به طرف محلی که او نشان می داد رفتم. به او گفتم که تو همین جا بمان. 🕋 سپس آهسته به طرف صدا نزدیک شدم. صدا به نظرم آشنا آمد. نزدیکتر که رفتم او را شناختم. شهید تیمسار عباس بابایی، فرمانده قرارگاه بود. 💧 او به بیابان خشک پناه برده بود و در دل شب آنچنان غرق در مناجات و راز و نیاز به درگاه خداوند بود، که به اطراف خود توجهی نداشت. من به خودم اجازه ندادم که خلوت او را برهم بزنم. 📚 پرواز تا بی نهایت، ص 233. کانال @Namaztchtore 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
👈گفتگوی پدر و پسری 👇👇👇👇👇 روزی من و عباس در حیاط روی تخت چوبی نشسته بودیم. از عباس پرسیدم: اگه من از شما یه لیوان آب 💧طلب کنم و شما سریع بری و برای من آب بیاری، فکر میکنی برخورد من چطور خواهد بود؟ » گفت: «معلومه از من تشکر میکنی.»🙏 حالا اگر چند دقیقه با تأخیر برای من آب بیاری چی؟ » شاید تشکر سردی❄️ از من بکنی.» گفتم: «اگرده - پانزده دقیقه⏰ دیر بیاری؟» تشکر نمیکنی.» گفتم: «نماز اول وقت🕋 هم همین طوره. اگه اول وقت خوندی، محبت خدا و ثواب زیاد به همراهش خواهد بود. و اگه نماز هرچه از سر وقت دیر بخونی ثوابش کمتر میشه . 🌻🌼🌞🍀☘️🌿🌱 📙آخرین نماز در حلب، صفحه ۳۴، خاطره ی پدر شهید عباس دانشگر. 🌺🌺🌺🌺 کانال ⭕️ @Namaztchtore 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
؛ شیران بیشه و عابدان شب ❤️ 🔹انتشار به مناسبت شهادت خلبان عباس بابایی🌹 🔸 بنده به عنوان مسئول حفاظت قرارگاه رعد، به سربازان نگهبان دستور داده بودم تا شبها پس از خاموشی، برای ورود و خروج به قرارگاه، ایستِ شبانه بدهند. 💧 یکی از شب‌ها نگهبان پاس دو، که نوبت پاسداری اش از ساعت دو الی چهار صبح بود سراسیمه مرا از خواب بیدار کرد و گفت: در ضلع جنوبی قرارگاه شخصی هست که فکر می کنم برایش مشکلی پیش آمده. 🔹 پرسیدم: مگر چه کار می کند؟ گفت: او خودش را روی خاک‌ ها انداخته و پیوسته گریه می کند. 💧 من بی درنگ لباس پوشیدم و همراه سرباز به طرف محلی که او نشان می داد رفتم. به او گفتم که تو همین جا بمان. 🔸 سپس آهسته به طرف صدا نزدیک شدم. صدا به نظرم آشنا آمد. نزدیکتر که رفتم او را شناختم. شهید تیمسار عباس بابایی، فرمانده قرارگاه بود. 💧 او به بیابان خشک پناه برده بود و در دل شب آنچنان غرق در مناجات و راز و نیاز به درگاه خداوند بود، که به اطراف خود توجهی نداشت. من به خودم اجازه ندادم که خلوت او را برهم بزنم. 📚 پرواز تا بی نهایت، ص 233. کانال ⭕️ @Namaztchtore 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
؛ محسن بود و نمازهاش❤️ 🍃 محسن عجیب اهل بود. بعضی مواقع دیگر کفر آدم بالا می آورد. وسط کاریک دفعه می‌دیدی می رفت برای . 📿 حتی روز جشن عقدش، رفت داخل اتاق و نماز خواند. به او گفتم: «حالا یه روز نمازت رو دیر بخونی، مشکلی پیش نمیاد!» اما او کار خودش را می‌کرد. 🍃 یادم هست رفته بودیم استخر یک باغ. محسن پرید توی آب، اما وسط آب تنی گفت: « شد. باید برم نماز بخونم.» 📿 هرچه به او گفتیم حالا خیس هستی، بعد نمازت را بخوان، قبول نکرد و رفت. 📚 زیر تیغ، ص ۱۳۶. 🌹🌹🌹🌹🌹 کانال ⭕️ @Namaztchtore 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
؛ فرود برای معراج✈️🛩 ✅ سوار بر هلیکوپتر، در آسمان کردستان بودیم. دیدم صیاد مدام به ساعتش نگاه می‌کند. وقتی علت کارش را پرسیدم، گفت: الان موقع نمازه. بعدش هم به خلبان اشاره کرد که همین جا فرود بیا! ✅ خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست؛ اگه اجازه بدین تا مقصد صبر کنیم. گفت: اشکالی نداره؛ ما باید همین جا نماز بخونیم! هلیکوپتر نشست. صیاد با آب قمقمه‌ای که داشت، وضو گرفت و به نماز ایستاد؛ ما هم به او اقتدا کردیم. 📚 برگرفته از: احمد دهقان، ناگفته‌های جنگ 🌹🌹🌹🌹🌹 کانال ⭕️ @Namaztchtore 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃