eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لایو از مزار شهید نوید صفری ✨👇🏻
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام باقر عليه السلام: روز قيامت همه چشم ها گريان است مگر سه چشم؛ چشمى كه در راه خدا بيدار مانده است، چشمى كه از خوف خدا گريسته است، چشمى كه از محارم الهى فرو بسته شده است. ع
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ دلم میخواست دوباره بخوابم.. اما امانم را بریده.. و دیگر خوابم نمیبرد که میان بستر از درد دست و پا میزدم... آفتاب بالا آمده.. ☀️ و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بی اختیار گریه میکردم.. که دوباره در حیاط به هم خورد.. و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید _مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم! دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد.. و صدای مادر مصطفی را شنیدم _بیداری دخترم؟ شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم،.. در اتاق باز شد... خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله میبارید.. که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند _میتونم بیام تو؟ پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم _بفرمایید! و او بلافاصله داخل اتاق شد... دل زن پیش من مانده.. و از اضطرار نگاه مصطفی میفهمید خبری شده.. که چند لحظه مکث کرد و سپس بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت... مصطفی روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار میداد.. و دل من در قفس سینه بال بال میزد.. که مستقیم نگاهم کرد و بی مقدمه پرسید _شما شوهرتون رو دوست دارید؟ طوری نفس نفس میزد که قفسه سینه اش میلرزید.. و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم _ازش خبری دارید؟ از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس میکردم به گریه هایم شک کرده.. و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد _دوسش دارید؟ دیگر درد پهلو... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ دیگر درد پهلو فراموشم شده.. و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای آواره شدن پیشدستی کردم... _من امروز از اینجا میرم! چشمانش درهم شکست.. و من دیگر نمیخواستم اسیر سعد شوم که با بغضی قسمش دادم _تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم! یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم.. و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید _کجا میخواید برید؟ شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست.. و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید _من کی از رفتن حرف زدم؟از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط میخوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟ دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد.. _من فقط میخواستم بدونم چه احساسی به همسرتون دارید...همین! پیشانی ام از شرم نم زد و او بی توجه به رنجش چشمانم نجوا کرد _میترسیدم هنوز دوسش داشته باشید! انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود.. و باید فرار میکردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت.. _صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت...گفت دیشب بچه ها خروجی داریا به سمت حمص یه پیداکردن. با هر کلمه... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو میرفت.. و من سخت تر صدایش را میشنیدم.. که دیگر زبانش به سختی تکان میخورد _من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم! گیج نگاهش مانده و نمیفهمیدم چه میگوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید،.. رنگ از صورتش پرید.. و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد _باید هویتش تأیید بشه. اگه حس میکردم هنوز دوسش دارید، دیگه این عکس رو نشونتون بدم! همچنان مردد بود.. و حریف دلش نمیشد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید _خودشه؟ چشمانم سیاهی میرفت.. و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود،.. قسمتی از گلویش پاره و خون از زیرچانه تا روی لباسش را پوشانده بود... سعد بود،.. با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطهای ناپیدا مانده بود.. و قلبم را از تپش انداخت... تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان خون در رگهایم بند آمده.. که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد. عشق قدیمی و زندانبان وحشی ام را و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم.. که لبهایم میخندید و از چشمان وحشتزده ام اشک میپاشید. مادرش برایم آب آورده.. و از لبهای لرزانم قطرهای آب رد نمیشد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده.. و بین برزخی از عشق و بیزاری پَرپَر میزدم. در آغوش مادرش تمام تنم از ترس میلرزید.. و 🔥تهدید بسمه🔥 یادم آمده بود که با بیتابی ضجه زدم _دیشب تو حرم بهم گفت... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🌱چـــله زیارت عاشورا🌱 به نیابت از شهید نوید صفری هدیه به امام حسین(ع) روز: هجدهم https://eitaa.com/Navid_safare
17.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قدمی برای غدیر 🎙استاددانشمند ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
11روز دیگه بیشتر تا عیدغدیر نمونده رفقاااا
گفتیم بیایم امسال ی کار متنوعی انجام بدیم عید غدیر رو تولد شهید نوید رو با هم ی کار فرهنگی قشنگ انجام بدیم
قراره واسه نیازمندان بسته های معیشتی تهیه کنیم و بینشون پخش کنیم ان شاءالله هر کی هر چقدر هزینه در توانش هست کوتاهی نکنه مهربونم باشیم خدا حساب می‌کنه😉❤️
زمان پخشش هم هنوز معلوم نیست بعد از پخش تو کانال عکس و فیلم گذاشته میشه😎🥰
برای شماره کارت به آیدی زیر پیام بدید @Massoumeh_sh84
هنوز هم فرصت مشارکت هست تا فرصت داری وقت رو از دست نده🏃🏻😉
👀
ان شاءالله عاقبت بخیر 🤲🏻😍 بهترین ها نصیب دلتون 🌹
ان شاءالله خیر کثیر دنیا و آخرت نصیبتون بشه 🤲🏻😍
تا تو نیـایی دلم، آسمـان‌جمعہ اسـت. می‌گیـرد و نمی‌بارد
- گاهی‌به‌مرگ‌فکرکن ؛ شایداز انجام بعضی‌کارها منصرف‌شدی . . . ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوید دلها 🫀🪖
گفتیم بیایم امسال ی کار متنوعی انجام بدیم عید غدیر رو تولد شهید نوید رو با هم ی کار فرهنگی قشنگ انجا
پاداش خرج کردن در عید غدیر👀😍 امام صادق (ع): یک درهم خرج کردن در روز غدیر برابر است با صد هزار درهم - و بنا بر نقلی یک میلیون درهم - در بقیه اوقات است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید فکرکنیم ۵تومان یا ۱۰ تومانی و...که کمک می‌کنیم، خیلی اثری نداره، ولی همین کم هم اثر بزرگی در یاری امام داره...💚
برای اینکه یه جوری خودمونُ بین شهدا جا کنیم ؛ بینِ بنده‌های خوب خدا جا کنیم ، فقط کافیه یه چیز داشته باشیم : اخلاص . اخلاص یعنی مهم نیست بقیه بفهمن یا نه مهم خداست که در هر شرایطی می‌بینه .
🌱چـــله زیارت عاشورا🌱 به نیابت از شهید نوید صفری هدیه به امام حسین(ع) روز: نانزدهم https://eitaa.com/Navid_safare
•از شهدا یاد گرفتیم: از ابراهیم هادی،پهلوانی را... از حاج همت،اخلاص را... از باکری ها،گمنامی را... از علی خلیلی،امر به معروف را... از مجید بقایی،فداکاری را‌‌... از حاجی برونسی،توسل را... از مهدی زین الدین،سادگی را... از حسين همدانى،جوانمردى و اخلاق را... از حاج قاسم سلیمانی،ولایت مداری را... از شهید رئیسی صبر در مقابل تلخی‌ها را
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ _دیشب تو حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو و میکنه! و نه به هوای سعد که از 🔥وحشت ابوجعده🔥 دندانهایم از ترس به هم میخورد.. و مصطفی مضطرب پرسید _کی بهتون اینو گفت؟ سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشکهایم خیس شده و میان گریه معصومانه شهادت دادم _دیشب من نمیخواستم بیام حرم، بسمه کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو میکشه و میاد سراغم! هنوز کلامم به آخر نرسیده،.. خون غیرت در صورتش پاشید و از این از چشمانم کرد که نگاهش افتاد.. و میدیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش میزند... مادرش سر و صورتم را نوازش میکرد تا کمتر بلرزم.. و مصطفی آیه را خوانده بود که خیره ماند و خبر داد _بچه ها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو حرم بودید! یعنی اون کار خودش رو ، چه شما حرم میرفتید چه نمیرفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ... و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونه هایش از خجالت گل انداخت. ازتصور بلایی که دیشب میشد به سرم بیاید.. و حضرت سکینه(س) خدا نجاتم داده بود،.. قلبم به قفسه سینه میکوبید.. و دل مصطفی هم برای از این به لرزه افتاده بود.. که با لحن گرمش التماسم میکرد _خواهرم! قسمتون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، آروم نمیگیره! شدت گریه نفسم را بریده بود.. و مادرش میخواست کمکم کند تا دراز بکشم.. که پهلویم در هم رفت... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد