eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگہ‌خۅاستےتعࢪیفےبراےشھیدپیداڪنے، بگۅ: باࢪان :)💧 حُسنِ‌باران‌این‌اسٺ‌ڪه‌‌زَمینیسٺـ ، ۅݪےآسمانےشده‌ۅبہ‌امدادزمین‌مےآید !. /
یکی از کامنت های زیر پست مربوط به شهیدنوید ببینید چه حاجتهایی از شهیدنوید میگیرن😭😭 شهدا کارهای نشدنی رو به اذن خدا شدنی میکنند چقــدر خوب گفته با اطمینان زیارت عاشورا بخونید نخونید بگید ببینیم چی میشه👌 بفرستید برای دوستان و گروه هاتون معجزه شهیدنوید رو ببینند😭 «گروه فرهنگی شهدایی احـیا» @ahyyagroup
بخشی از روایت خواهر شهید روضه نمی خواهد تنی که سر ندارد... 🖤😔🖤 https://eitaa.com/Navid_safare کانال رسمی شهید نوید صفری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـگو کـنار رفـقای خوش میـگذره... 😭🖤🥀😭🖤 https://eitaa.com/Navid_safare کانال رسمی شهید نوید صفری 🖤
چقدر آقانوید دوست داشت مادرش را سربلند کند.چقدر عاشق مادرش بود،عاشق مادران شهدا. آقا نوید میگفت: ( همیشه از خدا خواسته ام که به من توفیق شهادت و به والدین من توفیق پدر و مادر شهید بدهد تا تاج پدر و مادر شهیدی بر سر بگذارند.نمی دانم چرا همیشه ته دلم روشن بوده که به این آرزو خواهم رسید.یک بار خواب دیدم که شدم و به خون خود غلتیدم و وقتی من را به کشور اوردند حضرت آقا خودشان برای نماز میت من آمدند و نماز خواندند و من خودم آنجا ایستاده بودم و ذوق می کردم که به آرزویم رسیدم.) تلاش کرد ،با تمام وجودش برای رسیدن به آرزوهایش تلاش کرد. مشتاق رسیدن بود. دلم می خواهد همینجا از زبان آقا نوید من هم به آقا اباعبدلله بگویم: 《 آقاجان !شما را به علی اکبر ،شما را به عباس،شمارا به علی اصغرتان ،شما را به عزیزانتان قسم‌می دهم که برای ما به حق مادرتان عاقبت بخیری بخواهید و شهادت را قرار دهید و نگذارید عمر بی قدر و برکت ما بیشتر از این هدر رود و ان شاالله در این شب های عزیز مورد لطف شما قرار میگیریم،به اذن الله و ان شاالله.》 راوی همسر 🌹 https://eitaa.com/Navid_safare کانال رسمی شهید نوید صفری 🖤🥀
「💚🌱! بترســید از ڪســانۍ ڪہ .. دعــاۍ بعد از نمازشان اسٺ !🌱 https://eitaa.com/Navid_safare کانال رسمی شهید نوید صفری 🥀🖤
غمگین نباشید ... چرا که خوشبختی می‌تواند از درون تلخ‌ترین روزهای زندگی شما، زاده شود … باورکن ... در تقدیر هر انسانی معجزه‌ای از طرف خدا تعیین شده که قطعاً در زندگی، در زمان مناسب نمایان خواهد شد! یک شخص خاص ... یک اتفاق خاص ... یا یک موهبت خاص ... منتظر اعجاز خدا در زندگی‌ات باش بدون ذره ای تردید ...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 نوشته:عذراخوئینی خونه قشنگی داشتند یک باغچه نقلی زیبادرکنارحیاط درست شده بودوگلدان های پرگلی هم دراطرافش قرارداشت... فضای غم انگیزخونه منوسمت حیاط کشاند..نفس حبس شده ام روآزادکردم توفکروخیال بودم که توپی محکم به صورتم خورد!!به خودم که اومدم نگاهم به پسربچه ای افتادکه مثل گربه روی دیوارنشسته بود._توپ رومیندازی یاخودم بیام!. اخمام توهم رفت وازعصبانیت دستام رومشت کردم چقدربی ادب بود _یالابپرپایین ومثل بچه ادم درخونه روبزن وبخاطررفتاربدت عذرخواهی کن بعدهم بگوخاله جان میشه توپم روبدی؟!. خندیدوگفت:_حوصله داریا!چه خودش روهم تحویل میگیره!.نگاه عصبانیم روکه دید زبون درازی کرد. بدون اینکه جلب توجه کنم ازاشپزخونه چاقو برداشتم وزیرشالم قایم کردم وبه حیاط برگشتم ازنتیجه کارم راضی بودم بایدبراش درس عبرتی می شد تا از این به بعدبابزرگترازخودش درست رفتارکنه!. پشتم به دربودکه صدای زنگ اومدازهمون پشت توپ روبیرون انداختم حتی اینجاهم دست ازشیطنت برنمی داشتم هیچ صدایی نیومد یکم عجیب بود! سرموبه طرف دربرگردوندم امابادیدن سیدخشکم زد نگاه متعجبش روازمن گرفت وبه زمین دوخت لبخندی گوشه لبش بود دیگه ازاین بدترنمی شد هول کردم وخجالت کشیدم واین بارمن سرم روپایین انداختم!!. غروب رفتیم سرخاک گریه های فاطمه خانم دل ادم روبه دردمی اورد سیدکمی دورترایستاده بود وارام اشک می ریخت کنارلیلانشستم نمی دونستم تواین موقعیت چی بایدبگم بخاطرهمین فقط به نجوای سوزناکش گوش دادم _ازوقتی یادمه کلی دستگاه بهت وصل بود خوب نمی تونستی نفس بکشی امانفس مابودی سایَت بالاسرمون بودپشت وپناه داشتیم اخ باباجون نمی دونی چقدردلتنگ نگاه مهربونتم سرش رو روی قبرگذاشت وازته دل گریه کرد. دیگه نمی تونستم این صحنه روتحمل کنم تاحالاتوهمچین موقعیتی قرارنداشتم ازجمع فاصله گرفتم احتیاج داشتم کمی تنهاباشم........ ازسرخاک که می اومدیم ماشین باباخراب شد مجبورشدیم شب روبمونیم اماعمواینابرگشتند.... اهسته ازپله هاپایین اومدم می خواستم برم حیاط توفضای بسته نمی تونستم بمونم اصلاارام وقرارنداشتم سیدروی کاناپه خوابش برده بود وکتابی باجلدقشنگ کناردستش بود حسابی چشمم روگرفت کمی جلوتررفتم تاکتاب روبردارم اماپام به لبه میزبرخوردکرد ولیوان روی زمین افتاد یکدفعه هوشیارشد فاصله کمی باهم داشتیم نگاهش باچشمانم تلاقی کرد مثل برق گرفته ها ازجاپرید فقط تونستم به کتاب اشاره کنم دراتاق فاطمه خانم که بازشدبیشترهول کردم خواستم برگردم که این بارپام به لیوان خوردوپخش زمین شدم چه ابروریزی شد کم مونده بودگریم بگیره باکمک فاطمه خانم بلندشدم انگارهمه خرابکاری هام بایدمقابل چشمای سیداتفاق می افتاد!!......