نوید دلها 🫀🪖
سلام همراهان گرامی 😍🌱 ان شاءالله که حالتون خوب باشه 🌺 قصد داریم ﴿جانماز حضرت زهرا (س)و پوستر وصی
بزرگواران خداروشکر هزینه جور شد
ممنون از همگی شما ان شاءالله حاجت روا 🤲🏻🌺
لطفاً خواهشاً دیگه کسی هزینه واریز نکنه 🙏🏻
سلام #مهدی_جان
سلامی از دوستان دلتنگتان...
سلامی از مشتاقانِ چشم براهتان...
سلامی از منتظرانِ تنهایتان...
سلامی از دردمندانِ فراقتان...
سلامی از فرزندانِ گرفتارتان...
سلامی از محبینِ بغض آلودتان...
سلام بر شما که خوبترینید،عزیزترینید...
سلام برشما که دوستمان دارید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برادر شهید ك داشته باشي ، نیازی به عشقايِ بيخودي نداري . .❤️ میدوني يكي حواسش بھت هست ، يكي ك اومده تا وصلت کنه ب خُدا :)🌱' #برادرآسموننشینِمَندلتنگتم...
•┄═•🌤•═┄•
https://eitaa.com/Navid_safare
•┄═•🌤•═┄•
چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#امام_حسین_(ع)
و
حاجت روایی شما بزرگواران
روز#هفدهمین
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری 💚
﹝خوشبخٺآنھ خـدآ
خیلۍبزࢪگٺࢪازدݪوآپسۍها؎
مآهسٺ🌿🌧﹞
-آࢪومتکـࢪاࢪکنباخودٺ
یہخداییهسٺ،دوسِٺداࢪھ
🌸🌸🌸🌸🌸
❤️رمان لبخند بهشتی ❤️
نویسنده: میم بانو
قسمت اول
بی حوصله روی تخت دراز میکشم و ساعدم را روی چشم هایم میگزارم. بخاطر فکر کردن زیاد شقیقه هایم تیر می کشند . از صبح که خبر را شنیده ام ، فقط مشغول فکر کردن هستم. دیشب عمو محمود با پدرم تماس گرفت و از جانب خودش و عمو محسن اظهار پشیمانی کرد و خواستار رابطه ی دوبارهل شد به همین دلیل از ما دعوت کرد تا برای نهار مهمانش باشیم. پدرم هم بعد از مشورت با مادرم دعوتش را قبول کرد . با صدای در اتاق از فکر بیرون می آیم . دستم را از روی چشم هایم پایین می اورم قبل از اینکه چشم هایم را باز کنم صدای عصبی مادرم به گوشم میرسد
_ای بابا تو که هنوز اماده نشدی. باید نیم ساعت دیگه اونجا باشیم ، من فکر کردم زودتر از من اماده میشی.
با آرامش چشم هایم را باز میکنم و روی تخت مینشینم . به چهره عصبی مادرم چشم میدوزم
+اونوقت چرا فکر کردید من باید مشتاق رفتن باشم؟
اخم هایش را باز میکند و با لحنی که سعی دارد مهربان باشد می گوید
_مشکلت با این بنده های خدا چیه؟انسان جایز الخطاست. این ها هم یه اشتباهی کردن الانم پشیمونن.
پوزخندی میزنم و سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم
+مادر من چقدر ساده ای آخه.من که میگم اینا یه کاسه ای زیر نیم کاسشونه . وگرنه چرا این همه سال حتی یه زنگم بهمون نزدن؟
دوباره ابروهایش را در هم میکشد
_تو چرا انقدر نسبت به همه بد بین شدی؟انشا الله که قصد بدی ندارن
شانه بالا می اندازم
+من که بعید میدونم اینا قصدشون خیر باشه
مادر بی توجه به حرفم به سمت کمد میرود
_بسه دیگه پاشو بیا لباستو بپوش دیر شد بنده های خدا منتظرن.
بعد در کمد شروع به جست و جو میکند.
کاش میتوانستم به این مهمانی نروم.
______________
دل از من برد روی از من نهان کرد
خدارا با که این بازی توان کرد؟
حافظ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان لبخندبهشتی 💖
نویسنده: میم بانو
قسمت دوم
مادرم مانتوی کالباسی رنگی را از کمد بیرون میکشد .
مانتوی ساده ای است که فقط در قسمت بالاتنه اش گل های کوچک سفید رنگی دارد و لب آستین هایش تور های سفید رنگ نازکی دوخته شده اند.
لباس را از دست مادرم میگیرم و همزمان بلند میشوم
+الان آماده میشم شما برید .
مادر مردد نگاهی به من می اندازد و به سمت در میرود
_پس عجله کن
بعد از بسته شدن در نفسم را محکم فوت میکنم .
نگاهی به ساعت می اندازم . ١٢ و ٤٥ دقیقه را نشان میدهد .
از کمد شلوار سفید رنگی بیرون میکشم و همراه مانتو روی تخت می اندازم . روسری صورتی ساده ام را بر میدارم و مشغول پوشیدن لباس هایم میشوم . عطر گل مریم را به چادرم میزنم و ان را روی ساعدم می اندازم .
وقتی وارد حیاط میشوم با چهره درهم مادرم رو به رو میشوم
_کجایی تو پس دختر . مثلا قرار بود ساعت ١ اونجا باشیم الان ١ و ١٠ دقیقه هست هنوز راه نیوفتادم .
لبخند عمیقی میزنم
+حرص نخور مامانی وگرنه زود پیر میشی
مادر سری به نشانه تاسف تکان میدهد و از در خارج میشود .
خنده ریزی میکنم و چادرم را روی سرم می اندازم .
به سرعت سوار ماشین میشوم .
با بسم اللهی پدر استارت میزند و به سمت خانه ای که معلوم نیست چه در آن انتظارمان را میکشد حرکت میکنیم .
در تمام مسیر ذهنم غرق در اتفاقات ٩سال پیش میشود : روز های اول مهر ماه بود که متوجه شدم بابا رضا تصادف کرده و به خاطر ضربه مغزی فوت کرده است .
مهر آن سال شد بدترین مهر ماه زندگی ام .
〰〰〰〰〰〰〰
《دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شندنش می ارزد》
علی اصغر داوری
🌸🌸🌸🌸🌸