eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت ﴿ لبخند بهشتی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_بیست و ششم بعد از مدتی شهریار به آشپزخانه میرود و با یک کیک بزرگ برمیگردد . کیک شکل قلب قرمزی است که پر از گل های سفید است و روی آن اسم من و شهریار نوشته شده است . با تعجب میپرسم +این کیک برای چیه ؟ ابرو بالا می اندازد _این اتفاق خوب یه جشن کوچیک میخاد دیگه مگه من چند تا خواهر کوچولو دارم و بعد چشمکی میزند . یک لحظه یاد اتفاقات عصر می افتم . لبخند روی لبم میماستد . سریع خودم را جمع و جور میکنم و دوباره لبخند میزنم . با احساس سنگینی نگاهی سرم را بلند میکنم . متوجه نگاه شهروز میشوم . لبخند مرموزی میزند و سر بر میگرداند . نمیدانم دوباره چه نقشه ای برایم کشیده است . بعد از خوردن کیک شام را آماده میکنیم . شام را هم با شوخی و خنده و شیطنت های شهریار میخوریم . سوگل با خنده میگوید _خیلی شب خوبی بود واقعا خوش گذشت +آره خیلی . خاطره ی خوبی شد _نورا میتونی بری گوشیتو بیاری عکس بگیریم ؟ یادگاری میشه . من خودم گوشیمو جا گزاشتم +آره حتما با پایان جمله ام بلند میشوم و به سمت اتاق شهریار میروم . وقتی وارد اتاق میشوم متوجه شهروز میشوم که روی تخت نشسته و مشغول کار کردن با موبایلش هست . میخواهم برگردم که شهروز سر بلند میکند و من را میبیند . بی اختیار ابرو هایم را در هم میکشم . به ناچار به تخت نزدیک میشوم . موبایلم را از داخل کیف بر میدارم و به سمت در حرکت میکنم . در میان راه صدای شهروز متوقفم میکند _چیه تیرت به سنگ خورده ناراحتی ؟ بر میگردم و با تعجب میپرسم +یعنی چی تیرت به سنگ خورده ؟ ابرو بالا می اندازد _یعنی تو نمیدونی ؟ میدونم داری خودتو میزنی به اون راه اخمم غلیظ تر میشود +یعنی چی ؟ اصلا متوجه حرف هات نمیشم . از روی تخت بلند میشود و یک قدم جلو می آید _اینکه واسه شهریار دلبری کردی تا مخشو بزنی آخرم برادرت شد . فکر نکن حواسم بهت نیست . اون روز خونه ی عمو محمود خوب با شهریار خوش و بش میکردی و واسش دلبری میکردی ، الانم تا شهریار بهت گفت ( خواهر ) پکر شدی . از حرف های شهروز خشکم میزند . 🌿🌸🌿 《گفتم ز کویت میروم ، گفتا تو آزادی مگر ؟ گفتم فراموشم نکن ، گفتا تو در یادی مگر ؟》 مجتبی عدالتی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_بیست_هفتم از حرف های شهروز خشکم میزند . انگار برقی با ولتاژ بالا به من وصل کرده اند . حالا دلیل آن خنده های مرموزش را میفهمم . برای یک لحظه تمام قدرم را در دستم جمع میکنم و محکم روی صورت شهروز فرود می آورم . شهروز که انگار انتظار این حرکت را نداشت ، چند قدمی به عقب پرت میشود . با صدایی که نفرت در آن موج میزند میگویم +خیلی پست فطرتی . چطور به خودت اجازه میدی انقدر راحت به من تحمت بزنی ؟ خودتم خوب میدونی که من اهل این کار ها نیستم ، دلیل ناراحتیمم فقط و فقط خود تو هستی . شهروز هنوز گیج و منگ است . وقتی به خودش می آید آخم غلیظی میکند و با قدم هایی بلند فاصله ی بینمان را پر میکند . با صدایی که سعی میکند بلند نشود میگوید _هوی خانم کوچولو مثل اینکه حواست نیست با کی طرفی . فکر نکن هر غلطی که دلت بخواد میتونی بکنی منم ساکت میشینم هیچ کاری نمیکنم . صورتش به قرمزی میزند . رگ های گردنش ورم کرده اند . انگشت اشاره اش را به نشانه ی تهدید جلوی صورتم میگیرد . _مطمئن باش ، مطمئن باش انتقام این سیلی رو سخت ازت میگیرم . تابحال او را انقدر عصبی ندیده بودم . فکر نمیکردم انقدر عصبانی شود . از تهدید هایش میترسم . میدانستم اهل عمل است ، اگر حرفی بزند حتما به آن عمل میکند . سعی میکنم ترسم را پنهان کنم و نقاب خونسردی را به صورتم میزنم _هر کاری دلت میخواد بکن . به سرعت از اتاق خارج میشوم. به دست هایم نگاه میکنم . بخاطر فشار عصبی زیاد لرزش گرفته اند . از سیلی که زدم پشیمان نیستم . باید حساب کار دستش بیاید . سعی میکنم فکرم را از شهروز منحرف کنم . وارد جمع میشوم و کنار سوگل مینشینم . سوگل با اعجب میپرسد _چرا انقدر دیر کردی ؟ +هرچی میگشتم گوشیمو پیدا نمیکردم . _عیب نداره حالا گوشیتو بده عکس بگیرم‌ دستم را داخل جیبم میکنم ولی چیزی نمییابم . کمی فکر میکنم و تازه بیاد می آورم که موقع جر و بحث با شهروز گوشی را روی میز تحریر گزاشته ام . سری به نشانه تاسف تکان میدهم . دیگر نمیتوانم به اتاق بروم چون شهروز هنوز آنجاست . سعی میکنم طبیعی رفتار کنم. +فکر کنم گوشیمو تو خونه جا گزاشتم آخه نبود سوگل بلند میشود _پس میرم گوشیه مامانمو بیارم وقتی سوگل بلند میشود شهروز از اتاق خارج میشود 🌿🌸🌿 《دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم؟ نازنینا تو چرا بی خبر از ما شده ای 》 شهریار 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ارسالی یکی از بزرگواران 😍🥺 ان شاءالله حاجت روا 🤲🏻 https://eitaa.com/Navid_safare
🍁🔗•• خَـزآن‌شُـدنَیـٰامد؎عَـزیزلَحظـہ‌هـٰاۍمَـن، اگـرنَدیـدَمت‌تـورا، تـوگـریھ‌ڪُن‌بَـرا؎مـَـنシ..! ❁ ¦↫ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄ https://eitaa.com/Navid_safare ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
چله به نیابت از هدیه به(ع) و حاجت روایی شما بزرگواران روز ام https://eitaa.com/Navid_safare کانال رسمی شهید نوید صفری 💚
⚫⚫⚫⚫⚫⚫⚫⚫⚫⚫⚫⚫⚫ اجرای نمایش وصیت سوخته روایتی متفاوت از زندگانی حضرت صدیقه کبری سلام الله علیها ۲۳ الی ۲۵ آذر ماه؛ ساعت ۱۶ شهرری، خیابان شهید غیوری حسینیه پیروان شهدای کربلا *مراسم ویژه بانوان میباشد. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 شماره حساب جهت کمک به اجرای مراسم: 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🔸️با انتشار بنر در فضای مجازی و دعوت از دوستانتان، در هرچه باشکوه تر برگزار شدن مراسم، شریک شوید🔸️ @fatemiishoo
نوید دلها 🫀🪖
⚫⚫⚫⚫⚫⚫⚫⚫⚫⚫⚫⚫⚫ اجرای نمایش وصیت سوخته روایتی متفاوت از زندگانی حضرت صدیقه کبری سلام الله علیها ۲۳
دوستان این پوستر و مراسم برای یکی از دوستان خود بنده هست و خودم هم شرکت میکنم و تایید شده و معتبر هست لطفا در خواست قرار دادن پوستر یا شماره کارت نکنین 🙏ممنون🌺
یا حسین...💔🥀 https://eitaa.com/Navid_safare