چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#امام_زمان(ع)
و
حاجت روایی شما بزرگواران
روز#بیست و دوم
https://eitaa.com/Navid_safare
به قول استاد پناهیان:
شیطون برای کسایی که مذهبی هستن
بیشتر دام پهن میکنه..
اون خودش یه بچه مذهبی بود
که عاقبت به شر شد!
به خودمون مغرور نشیم(:
💚#ټَݪَݩْڱُږآݩِہ..🌿
یهبندهخدایی..
خیلیقشنگتعریفکرد
میگفتمیخواستیگناهکنی
عاشورا به یاد بیار
که حسین داد زد گفت!!
(هَل مِن ناصرِ یَنصُرنی)
#یهوقتاینگناهکاریباهاتنکنهکه
صدایامامزمانتونشنوی:)💔
امامعلی(ع) فرمودهاند:
ای مالک..!
اگر شب هنگام کسی را در حالِ گناه دیدی../:
فردا به آن چشم نگاهش مڪُن👐'
شاید سحر توبه کرده باشد..(:
و تو ندانی..!
#ټَݪَݩْڱُږآݩِہ..
8.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•........••✾•🌸•✾••......•
شهیدان
هوایے دگر داشتند...؟!
ز غیرت دلے شعلہ ورداشتند
شهیدان ڪہ دل را بہ دریا زدند♥️
عجـب پشت پایے بہ دنیـ🌏ـا زدند
#شهيدا
#شهیدنویدصفری💚
#امام_زمان
#کلیپ
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری🌱
7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبت های حاج مهدی رسولی درباره بیانات اخیر مقام معظم رهبری 🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 احترام به مادر به روش شهید حججی 🥀🍃
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_نود_یکم
+چرا قبول کردی اینا رو برای من تعریف کنی ؟
اگه شهروز بفهمه میخوای چیکار کنی ؟
_بهت گفتم تا یه جورایی بدیام رو جبران کنم .
اولش ازت فرار میکردم تا بهت نگم ولی الان میبینم بهترین کار همینه ، در ضمن تو به شهروز نمیگی .
اگرم بگی .....
اگرم بگی .......
با کلافگی میگوید
_نمیدونم ولی امیدوارم نگی
نازنین با چیزی که فکر میکردم خیلی متفاوت است . خیلی مظلوم و مهربان است درست برعکس آخرین بار که دیدمش ، الحق که او هم با زیگر خوبیست .
با لحنی پر محبت همراه با لبخند میگویم
+نازنین من تورو حلال کردم ولی ازت میخوام که دیگه هیچکس رو حتی اگه پای جون خودت و عزیزات در میکن بود چه جسمی و چه روحی از عمد اذیت نکنی
نازنین با تکان داون سر حرفم را تایید میکند و با لبخندی متقابل از من تشکر میکند
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
روی تخت مینشینم و نگاهی به ساعت دیواری اتاقم می اندازم .
عقربه ها ۱ و ۳۰ دقیقه نیمه شب را نشان میدهند .
طبق قول و قرارمان تا آخر فردا باید چیز هایی که از نازنین دستگیرم شده را برای شهریار تعریف کنم .
مصمم از روی تخت بلند میشوم و از اتاق بیرون میروم .
پشت در اتاق شهریار می ایستم و با کشیدن نفس عمیقی خودم را به آرامش دعوت میکنم .
آرام تقه ای به در میزنم .
با گفتن (بفرماییدی) از سوی شهریار در را باز کنم و در چهار چوب در می ایستم .
با دیدن شهریار که رو بع روی سجاده ایستاده بی اختیار لبخند میزنم .
لبخندم را عمیق تر میکنم و با لحنی که در آن شیطنت موج میزند میگویم
+پس میخواستی نماز شب بخونی
لبخند میزند و به شوخی پیگوید
_تُف به ریا
و بعد هر دو میخندیم .
سر کج میکنم
+من که هر وقت میام تو داری نماز میخونی یه جوری پیش برو ماهم بهت برسیم
_۲ تا نماز دست و پا شکسته که حسرت خوردن نداره
اخم تصنعی میکنم
+بحث من حسادت نیست ، بحث من اینه که بهت نگفت نباید تک خوری کنی ؟
تنها تنها نماز شب میخونی ؟
نمیخوای یه مسلمون دیگرو هم شریک کنی ؟
بلند میخندد
_تو اول بزار ببینم بلدم بخونم ، هر وقت درست و حسابی یاد گرفتم تو رو هم خبر میکنم .
حالا برای چی اومده بودی ؟
لبخند پهنی میزنم
+میرم بعدا میام شاید قرار شد یه چیزی بهت الهام بشه من مزاحم بودم .
بعد چشمکی حواله اش میکنم و سریع در را میبندم .
شهریار با صدای بلندی که خنده در آن موج میزند طوری که من بشنوم میگوید
_باشه خانوم خانوما نوبت منم میرسه
آرام میخندم و به سمت اتاقم حرکت میکنم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_نود_دوم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
فردای آن روز تا جایی که نازنین به من اجازه داده بود ماجرا را برای شهریار تعریف کردم ؛ البته با حذف شهروز و قرار دادن شخصیت خیالی به نام فرهاد به جای او .
فرهادی که از ایران رفته و هیچکس از محل زندگی او خبر ندارد !
بهتر است کسی چیزی راجب کار های شهروز نداند ، حد اقل فعلا !
شهریار با کمی بد خلقی بلاخره از پیگیری ماجرای نازنین منصرف شد .
من و شهریار بعد از ۲ روز حرف زدن با پدر و مادرم بلاخره آن ها را هم منصرف کردیم .
راضی کردن مادرم کار سختی نبود اما پدرم خیلی سخت حاضر شد کوتاه بیاید ، البته کوتاه آمدن همراه با دلخوری ای ظاهری .
پدرم در آخر گفت که اگر دوباره فرهاد خیالی یا نازنین کاری بکنند به هیچ وجه حاضر نیست کوتاه بیاید .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
دیروز عمو محسن و خانواده اش از خارج برگشتند و شهریار بعد از یک هفته از پیش ما رفت .
آنقدر از رفتنش ناراحت و گرفته شدم که انگار دیگر قرار نیست اورا ببینم .
با صدای سوگل نا خواسته از افکارم بیرون میایم
_با تو ام نورا !
نگاهش میکنم و بی حوصله میگویم
+بله ؟
نفسش را با حرص بیرون میدهد
_۲ ساعت دارم باهات حرف میزنم
+ببخشید حواسم نبود دوباره بگو
کنجکاو نگاهم میکند
_میخوای برای تولد شهریار چیکار کنی ؟ چند وقت میش بهم گفتی با مامانت صحبت کردی یه فکرایی تو سرت داری .
یک تای ابرویم را بالا میدهم
+تولد شهریار ؟
_آره دیگه دوهفته دیگه ۱۱ مهر
سریع می ایستم و محکم روی پیشانی ام میکوبم
+وای کلاً یادم رفته بود .
از یه ماهه پیش داشتم براش برنامه ریزی میکردم ، کلی برنامه ریخته بودم ولی روزی که رفتم براش کادو بخرم.......
تازه به یاد میاورم که نازنیم از ماجرای نازنین با خبر نیست
سوگل پرسشگرانه نگاهم میکند
_ خب چی شد ؟
لبم را با زبان تر میکنم
+کادوی خوب پیدا نکردم ، میخواستم ساعت بخرم اما مدلاشون خوشگل نبودن ، دیگه از اون روز به بعد یادم رفت .
عیب نداره یه هفته مونده به تولدش کار کم کم وسایلو آماده میکنم .
کمی جا به جا میشود و نگاهش را از من میگیرد
_ نمیشه
+چرا نمیشه ؟
_۳ روز دیگه دانشگاه ها باز میشه ، باید قبل از دانشگاه کار هارو انجام بدی
بی خیال روی تخت دراز میکشم
+اولاش کلاسا تَقُ لَقِ
_آره راس میگی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شجاعی.mp3
2.17M
ماخیلۍراحت بدون امام زمان داریم زندگۍمیکنیم😭
اصلا غصه امام زمانو نخوردیم😔
#امام_زمان ♥️
#استاد_شجاعی🌱