eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
چله به نیابت از هدیه به(ع) و حاجت روایی شما بزرگواران روز و دوم https://eitaa.com/Navid_safare
به قول استاد پناهیان: شیطون برای کسایی که مذهبی هستن بیشتر دام پهن میکنه.. اون خودش یه بچه مذهبی بود که عاقبت به شر شد! به خودمون مغرور نشیم(:
💚..🌿 یه‌بنده‌خدایی.. خیلی‌قشنگ‌تعریف‌کرد میگفت‌میخواستی‌گناه‌کنی عاشورا‌‌ به‌ یاد ‌بیار که حسین داد زد گفت!! (هَل مِن ناصرِ یَنصُرنی) صدای‌امام‌‌زمانتو‌نشنوی:)💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شـاید لایـق شدیـم...💔 https://eitaa.com/Navid_safare
امام‌علی(ع) فرموده‌اند: ای ‌مالک..! اگر شب‌ هنگام‌ کسی ‌را‌ در حالِ ‌گناه ‌دیدی../: فردا‌ به آن ‌چشم ‌نگاهش‌ مڪُن👐' شاید سحر توبه کرده‌ باشد..(: و تو ‌ندانی..! ‌‌ ..
8.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•........••✾•🌸•✾••......• شهیدان هوایے دگر داشتند...؟! ز غیرت دلے شعلہ ورداشتند شهیدان ڪہ دل را بہ دریا زدند♥️ عجـب پشت پایے بہ دنیـ🌏ـا زدند 💚 https://eitaa.com/Navid_safare کانال رسمی شهید نوید صفری🌱
7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبت های حاج مهدی رسولی درباره بیانات اخیر مقام معظم رهبری 🔴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_نود_یکم +چرا قبول کردی اینا رو برای من تعریف کنی ؟ اگه شهروز بفهمه میخوای چیکار کنی ؟ _بهت گفتم تا یه جورایی بدیام رو جبران کنم . اولش ازت فرار میکردم تا بهت نگم ولی الان میبینم بهترین کار همینه ، در ضمن تو به شهروز نمیگی . اگرم بگی ..... اگرم بگی ....... با کلافگی میگوید _نمیدونم ولی امیدوارم نگی نازنین با چیزی که فکر میکردم خیلی متفاوت است . خیلی مظلوم و مهربان است درست برعکس آخرین بار که دیدمش ، الحق که او هم با زیگر خوبیست . با لحنی پر محبت همراه با لبخند میگویم +نازنین من تورو حلال کردم ولی ازت میخوام که دیگه هیچکس رو حتی اگه پای جون خودت و عزیزات در میکن بود چه جسمی و چه روحی از عمد اذیت نکنی نازنین با تکان داون سر حرفم را تایید میکند و با لبخندی متقابل از من تشکر میکند ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ روی تخت مینشینم و نگاهی به ساعت دیواری اتاقم می اندازم . عقربه ها ۱ و ۳۰ دقیقه نیمه شب را نشان میدهند . طبق قول و قرارمان تا آخر فردا باید چیز هایی که از نازنین دستگیرم شده را برای شهریار تعریف کنم . مصمم از روی تخت بلند میشوم و از اتاق بیرون میروم . پشت در اتاق شهریار می ایستم و با کشیدن نفس عمیقی خودم را به آرامش دعوت میکنم . آرام تقه ای به در میزنم . با گفتن (بفرماییدی) از سوی شهریار در را باز کنم و در چهار چوب در می ایستم . با دیدن شهریار که رو بع روی سجاده ایستاده بی اختیار لبخند میزنم . لبخندم را عمیق تر میکنم و با لحنی که در آن شیطنت موج میزند میگویم +پس میخواستی نماز شب بخونی لبخند میزند و به شوخی پیگوید _تُف به ریا و بعد هر دو میخندیم . سر کج میکنم +من که هر وقت میام تو داری نماز میخونی یه جوری پیش برو ماهم بهت برسیم _۲ تا نماز دست و پا شکسته که حسرت خوردن نداره اخم تصنعی میکنم +بحث من حسادت نیست ، بحث من اینه که بهت نگفت نباید تک خوری کنی ؟ تنها تنها نماز شب میخونی ؟ نمیخوای یه مسلمون دیگرو هم شریک کنی ؟ بلند میخندد _تو اول بزار ببینم بلدم بخونم ، هر وقت درست و حسابی یاد گرفتم تو رو هم خبر میکنم . حالا برای چی اومده بودی ؟ لبخند پهنی میزنم +میرم بعدا میام شاید قرار شد یه چیزی بهت الهام بشه من مزاحم بودم . بعد چشمکی حواله اش میکنم و سریع در را میبندم . شهریار با صدای بلندی که خنده در آن موج میزند طوری که من بشنوم میگوید _باشه خانوم خانوما نوبت منم میرسه آرام میخندم و به سمت اتاقم حرکت میکنم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_نود_دوم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ فردای آن روز تا جایی که نازنین به من اجازه داده بود ماجرا را برای شهریار تعریف کردم ؛ البته با حذف شهروز و قرار دادن شخصیت خیالی به نام فرهاد به جای او . فرهادی که از ایران رفته و هیچکس از محل زندگی او خبر ندارد ! بهتر است کسی چیزی راجب کار های شهروز نداند ، حد اقل فعلا ! شهریار با کمی بد خلقی بلاخره از پیگیری ماجرای نازنین منصرف شد . من و شهریار بعد از ۲ روز حرف زدن با پدر و مادرم بلاخره آن ها را هم منصرف کردیم . راضی کردن مادرم کار سختی نبود اما پدرم خیلی سخت حاضر شد کوتاه بیاید ، البته کوتاه آمدن همراه با دلخوری ای ظاهری . پدرم در آخر گفت که اگر دوباره فرهاد خیالی یا نازنین کاری بکنند به هیچ وجه حاضر نیست کوتاه بیاید . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ دیروز عمو محسن و خانواده اش از خارج برگشتند و شهریار بعد از یک هفته از پیش ما رفت . آنقدر از رفتنش ناراحت و گرفته شدم که انگار دیگر قرار نیست اورا ببینم . با صدای سوگل نا خواسته از افکارم بیرون میایم _با تو ام نورا ! نگاهش میکنم و بی حوصله میگویم +بله ؟ نفسش را با حرص بیرون میدهد _۲ ساعت دارم باهات حرف میزنم +ببخشید حواسم نبود دوباره بگو کنجکاو نگاهم میکند _میخوای برای تولد شهریار چیکار کنی ؟ چند وقت میش بهم گفتی با مامانت صحبت کردی یه فکرایی تو سرت داری . یک تای ابرویم را بالا میدهم +تولد شهریار ؟ _آره دیگه دوهفته دیگه ۱۱ مهر سریع می ایستم و محکم روی پیشانی ام میکوبم +وای کلاً یادم رفته بود . از یه ماهه پیش داشتم براش برنامه ریزی میکردم ، کلی برنامه ریخته بودم ولی روزی که رفتم براش کادو بخرم....... تازه به یاد میاورم که نازنیم از ماجرای نازنین با خبر نیست سوگل پرسشگرانه نگاهم میکند _ خب چی شد ؟ لبم را با زبان تر میکنم +کادوی خوب پیدا نکردم ، میخواستم ساعت بخرم اما مدلاشون خوشگل نبودن ، دیگه از اون روز به بعد یادم رفت . عیب نداره یه هفته مونده به تولدش کار کم کم وسایلو آماده میکنم . کمی جا به جا میشود و نگاهش را از من میگیرد _ نمیشه +چرا نمیشه ؟ _۳ روز دیگه دانشگاه ها باز میشه ، باید قبل از دانشگاه کار هارو انجام بدی بی خیال روی تخت دراز میکشم +اولاش کلاسا تَقُ لَقِ _آره راس میگی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شجاعی.mp3
2.17M
ماخیلۍراحت بدون امام زمان داریم زندگۍمیکنیم😭 اصلا غصه امام زمانو نخوردیم😔 ♥️ 🌱