من شهادت میدهم پدرم در طول عمر، یک گندم حرام وارد زندگی اش نکرد.
پ.ن: بی شک چنین سرداری، دست پرورده ی نان حلال است.
#حاج_قاسم_سلیمانی
#جان_فدا
بزرگواران ممنون میشم برای همه بچه های کنکوری ک تلاش کردن و درس خوندن اونم با وجود شرایطای سخت دعا کنین کنکور خوبی بدن و نتیجه زحماتشون رو ببینن🙏✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
📹 منو از خودم بگیر
خودتو ازم نگیر !
چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#امام_زمان(ع)
و
حاجت روایی شما بزرگواران
روز#بیست و پنجم
https://eitaa.com/Navid_safare
کاشدرصحرایمحشر، وقتیخدا بپرسد:
بندهیمن روزگارترا چگونهگذراندی؟!
مھدیِفاطمه بگوید: منتظر من بود
تورفیقاوناییهستیڪہ
هیچرفیقیندارن..(:🚶♂
#پسحواستبهمونباشہداداش..
#شهیدنویدصفری
https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیـٰالطُمـرابےخیـٰالعـٰالمڪرد..!🌸
#شھیدانہ🕊/ #شھیدنویدصفری🌱
#کلیپ
شادی روحش#صلوات
https://eitaa.com/Navid_safare
کانال رسمی شهید نوید صفری💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_نود_نهم
_حق با توئه . میدونی اولش اصلا حاضر نبودم حتی نگاش کنم چه برسه به اینکه بخوام بهش آدرس یا شماره بدم که بیاد خواستگاری .
آخرش یه روز تعقیبم کرد آدرس خونمون رو پیدا کرد .
سر همین موضوع دفعه بعد که دیدمش باهاش بحثم شد .
یه مدت که از بحثمون گذشت اومدن خواستگاری ، اولش قاطع گفتم نه ولی بعدا که خوب فکر کردم دیدم یتونه شریک خوبی برای زندگیم باشه
چقدر امیر حسین من را بیاد علیرام می اندازد .
لبخند مهربانی میزنم
+اگه فکر میکنی شریک مناسبی و واقعا دوست داره ، با اجزه خانواده هاتون یه بار با هم دیگه صحبت کنید ، بهش بگو بخاطر یک سری شرایط باید صبر کنه . اگه واقعا دوست داشته باشه صبر میکنه
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
با خستگی از دانشگاه خارج میشوم ، کلاس های امروز فشار زیادی به من وارد کردند .
_ببخشید خانم رضایی
صدا برایم آشناست ، به محض بر گرداندن سرم با علیرام رو به رو میشوم .
سعی میکنم بر اعصابم مسلط باشم .
چند قدمی نزدیک تر میشود
_ببخشید مزاحمتون شدم
نگاهم را به کفش هایم میدوزم و جدی پاسخ میدهم
+امرتون ؟
نگاهش را از زمین میگیرد
_میشه لطف کنید شماره ی پدرتون رو به من بدید ؟
میدانم به چه قصدی شماره پدرم را میخواهد . نگاه گذرایی به صورت سرخ شده اش می اندازم و با تحکم میگویم
+دفعه ی قبل بهتون گفتم بازم تکرار میکنم ، ببینید آقای حسینی من هنوز سنی ندارم که بخوام ازدواج کنم .
من شماره پدرمو بهتون میدم ، ولی بدونید این کارتون بی فایدست ؛ این کار رو میکنم تا من رو با خیال راحت کنار بزارید .
دلم نمیخواهد اذیتش کنم و بی دلیل مدتی بخاطر من صبر کند .
کیفم را از روی دوشم بر میدارم و دفترچه یاد داشتم را همراه خودکار آبی رنگی از آن بیرون میکشم و در یکی از صفحه هایش ، شروع به نوشتن شماره پدرم میکنم .
هملانطور که کاغذ را از دفترچه جدا میکنم و به دست علیرام میدهم میگویم
+امیدوارم از جواب ردم ناراحت نشده باشید
خودکار و دفترچه را داخل کیف می اندازم زیپش را میبندم ، همانطور که کیف را روی دوشم می اندازم از علیرام دور میشوم
+خدافظ
کمی خم میشود و لبخند پهنی میزند
_لطف کردید ، یاعلی
نفسم را کلافه بیرون میدهم و از خیابان رد میشوم .
علیرام حسینی پسر ۲۴ ساله که یکی از دانشجویان دانشگاه هست .
همیشه آراسته و نسبتا خوش چهره است .
پوستی سفید و موها و ریش های کم پشت قهوه ای روشن همراه با دو چشم متوسط مشکی رنگ اجزای صورتش لا تشکیل میدهند .
بینی کشیده و لب های کوچکش ، با صورت گردش تناسب دارند .
برای دومین بار غیر مستقیم خواستگاری کرده است . پسر خوبیست اما وقتی دل باخته شخص دیگری باشی ، هیچ احدی به چشمت نمی آید ، حتی اگر یوسف ثانی باشد .
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_صدم
علیرام پسر خوبیست اما وقتی دل باخته شخص دیگری باشی ، هیچ احدی به چشمت نمی آید ، حتی اگر یوسف ثانی باشد .
دلم میخواهد هر چه زودتر علیرام من را کنار بگذارد و دیگر به سراغم نیاید .
اذیت های شهروز و دل بیقرارم کم بود ، حالا باید در برابر اصرار های علیرام صبر پیشه کنم .
مگر یک انسان آستانه ی صبرش چقدر است ؟
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
روز ها یکی پس از دیگری میگذرند و کم کم زندگی ام شکل دیگری به خود میگیرد .
بیقراری های گاه و بیگاه دلم ، هر روز بیشتر از روز قبل من را تحت فشار قرار میدهد ، اما همین که فعلا شهروز کاری به کارم ندارد برای من خوشبختی محسوی میشود .
۲ دی ماه هم گذشت و من یک سال به سنم اضافه شد ، و به عبارتی دیگر یک سال از زندگی فانی ام کم شد .
۲ دی ماه شمع تولدم را به امید روزی که بیقراری های دلم آرام بگیرد ، یعنی روزی که مخاطب بیقراری های دلم به میل خواسته خودش نه جسمش ، بلکه روحش در کنار من باشد ، خاموش کردم .
علاوه بر من شهروز هم در ۱۱ بهمن ماه یک سال از عمر فانی خود را از دست داد .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
زیپ چمدان را میبندم و آن را از اتاق خارج میکنم .
با صدای بلند میگویم
+مامان من چمدونمو دوباره چک کردم ، هیچی از قلم نیوفتاده .
مادر خطاب به من میگوید
_باشه پس لباساتو بپوش وقتی خواستی بری با خودتت ببرش .
+چشم
دوباره به اتاقم بر میگردم و مشغول تعویض لباس هایم میشوم .
به خاطر عید نوروز همگی تصمیم گرفته ایم همراه عمو ها و خانوادهایشان به ویلای عمو محسن در آمل برویم .
ویلایی که طبق گفته های شهریار بسیار دنج و بزرگ ، نزدیک به دریا و در عین حال نسبتاً ساده و شیک است .
بعد از پوشیدن لباس هایم همراه چمدانم سوار ماشین میشوم و منتظر برای آمدن پدر و مادرم ناخواسته در فکر بی قراری های دلم فرو میروم .
گاهی اوقات فکر میکنم نکند عشق من بشود نثل عشق پیروانه به شمع ؟
نکند مثل پروانه گرد شمعم بگردم و آخر بسوزم ، درحالی که نه سودی به من میرسد نه به شمعم ؟
اگر من بسوزم و برای او اهمیت نداشته باشم چه ؟
بعید میدانم اینطور باشد ، بعضی نگاه های سجاد که تازگی معنیشان را فهمیدم نشان از خنثی بودن نسبت به من نمیداد ، اما هیچ دلیلی وجود ندارد که بخواهم تضمین کنم احساس سجاد هم مثل احساس من است .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
May 11
ممنون از#اعتمادتون🤩❤️
ان شاءالله خوشبخت و عاقبت بخیر بشین 🌱🌺
آقا امام زمان (عج)و شهید نوید دستگیرتون💚
https://eitaa.com/Navid_safare
ان شاءالله حاجت روا بشید به همین زودی زود😍🥳
دعای امام زمان (عج)و شهید نوید بدرقه ی راهتون🍀☘️💚
https://eitaa.com/Navid_safare
ان شاءالله پر خیر و برکت باشه
ان شاءالله هرچی از خدا میخواید بهتون بده 🌱☘️🌺
دعای آقا نوید و امام زمان (عج) بدرقه ی زندگیتون🥳🍀
ممنون از اعتماد شما 🌱
https://eitaa.com/Navid_safare