✨چله زیارت عاشورا✨
لطفاً به دوستان و آشنایان خود اطلاع بدید
https://eitaa.com/Navid_safare
May 11
نوید دلها 🫀🪖
✨چله زیارت عاشورا✨ لطفاً به دوستان و آشنایان خود اطلاع بدید https://eitaa.com/Navid_safare
این #وصیت نامه رو برای دوستان و آشنایان و کانال هاتون بفرستید
مطمئن باشید اگر یک نفر به وسیله ی شما با #شهید اشنا بشه و به نیتش#زیارت_عاشورا بخونه شما هم در این ثواب سهم دارید
زنده نگه داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست
https://eitaa.com/Navid_safare
مومـنبـودنجسـارتمیخواد
#اینکهوسطیـهعدهبـینمـاز؛نمازبخونی
اینکهوسطیهعـدهبیحجاب؛حجابداشتهباشی
#اینکهحدوحدودمحـرمونامحرمرورعایتکنی
بهخودتافتخارکن...بهمومنبودنت...
- بهمحجبهبودنت..(:
نماز و #نمازشب در سخن بزرگان
📌در روایت است که روز قیامت اشراف بهشت، آنهایی هستند که در دنیا نمازشب می خواندند...
[خود بهشت وصف ناپذیر است...🌸 حال تصور آنکه اشراف بهشت چه نعمت ها و جایگاهی دارند، از اندیشه ما خارج است.]
_♥️♥️:♥️♥️_
•{ الحمدللهالّذیتَحبّبَاِلَیَّوهوغنیُّعنّی}•
سپاسخُـدآیـےڪہمرآدوستدارد
درحالیکھازمن بۍ نیاز اسٺ...🌿
هرزمان...
جوانیدعایفرجمہدی"عج"
رازمزمہکند "
همزَمانامامزمان"عج"
دستهاےمبارڪشانرابہ
سوۍآسمانبلندمیکنندو
براۍآنجواندعامیفرمایند؛
چہخوشسعادتندڪسانۍڪہ
حداقلروزیۍیڪباردعآۍفرج
رازمزمہمیڪنند (:
- اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
#امام_زمان
#همه_بخوانیم
وقتتو زیاد نمیگیره رفیق🙂👌
اگر مرگ به سراغم آمد
و هنوز همدیگر را
ندیده بودیم،
فراموش نکن من
خیلی دیدنت را
آرزو میکردم..
اللهم عجل لولیک الفرج♥️
میدانم دنیا قادر است
آدمی را تا ناکجا غمگین کند
میدانم زندگی حسابگر است ؛
خوشیها را یکی درمیان و غصهها را
دولا پهنا حساب میکند.
اما شادی با وجود همینهاست
که شادی محسوب میشود!
تاریکی هرچند غریب؛ هرچقدر گسترده؛
ما را نسبت به نور ، قدردان بار میآورد...
این چشمِ ماست که تصمیم میگیرد. چه به قصدِ دیدنِ نور ، چه به قصدِ پلک زدنهای بیهوده در تاریکی. حالا اگر قصدت را به تافتهی نور بافته باشی چیزی که در نهایت روشن میشود ، دلِ توست .
حاجت روایی یکی از بزرگواران 😍🥺
ان شاءالله حاجت روا 🤲🏻❤️
https://eitaa.com/Navid_safare
🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋
نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_نوزدهم
بخش_چهارم
_یه مدت گذشت روند درمان خبلی خوب پیش رفت .
دکتر بهم گفت احتمال درمان شدنت خیلی بیشتر از قبله و تقریبا میشه با اطمینان گفت که درمان میشی .
دوباره تصمیم گرفتم بیام خواستگاری .
بعدم اومدم با خانودم و پدرتون صحبت کردم که همه ی اینا رو تو جلسه اول خواستگاری براتون تعریف کردم .
کمی میکث میکند و در فکر فرو میرود و بعد میگوید
_میدونید من یه دوستی داشتم که خیلی برام عزیز بود .
تقریبا از سوم ، چارم دبستان با هم رفیق بودیم .
۲ سال پیش یه روز اومدم میشم و خیلی ازم حلالیت خواست .
هرچی ازش پرسیدم چرا داره حلالیت میخوا تفره میرفت ، میگفت انسان به هوا بنده یهو میبینی فردا مردم ، دلم نمیخواد حق الناس گردنم باشه .
۱۰ روز بعد خبر شهادتش بهم رسید .
چند روز بعد از روزی که ازم حلالیت خواست فهمیدم رفته سوریه برای همین ازم حلالیت خواسته بود .
با سکوتش سرم را بلند و نگاهش میکنم .
نگاهی به آسمان می اندازد و چند لحظه به آن خیره میشود و بعد دوباره چشم به رمین میدوزد .
بعد از کشیدن نفس عمیقی ادامه میدهد
+رفیقم خیلی واسم عزیز بود .
بهترین دوستم بوده و هست .
نمیشه اسم دوست روش گذاشت ، یه چیزی فراتر از دوست برام بود .
مثل برادر نداشتم بود .
تو این ۲ سالی که شهید شده ، هر وقت مشکلی برام پیش میاد میرم سر مزارش و باهاش درد و دل میکنم ؛ بعدش به طرز معجزه آسایی مشکلم حل میشه .
جلسه اول خواستگاری ، ۳ ساعت قبل از شروع مراسم رفتم سر مزارش و باهاش حرف زدم .
ازش خواستم اگه به صلاحمه به شما برسم .
نزدیک یک ساعت باهاش درد و دل کردم .
من شما رو از رفیق شهیدم گرفتم .
میتونم با یقین بگم سرطانم درمان میشه .
چون محاله از رفیق شهیدم چیزی بخوام و رومو زمین بندازه .
تا وقتی زنده بود حق برادری رو در حقم اَدا کرد ؛ حالا هم که شهید شده حق برادری رو در حقم اَدا میکنه ، نمیدونم چجوری براش جبران کنم .
با احساس گرمای چیزی روی گونه ام تازه به خودم می آیم .
دستی به صورتم میکشم .
گرمای قطرات اشک هستند که یکی پس از دیگری روی گونه هایم سر میخورند و به آن گرما میبخشند .
آنقدر در حرف هایش فرو رفته بودم که گویی در عالم دیگری به سر میبردم .
اشک هایم را پاک میکنم و نگاهی به سجاد می اندازم .
چشم هایش پر از اشک و لبخند عمیقی روی لبهایش است .
لبخند میزنم و میپرسم
+اسم رفیق شهیدتون چیه ؟
نگاهم میکند
_شهید محمد صادق محمدی
اسم برایم به شدت آشناست .
چند باری آن را زیر لب زمزمه میکنم .
جرقه ای در ذهنم میخورد و تازه به یاد می آورم .
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋
نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_بیستم
بخش_اول
_شهید محمد صادق محمدی
اسم برایم به شدت آشناست .
چند باری آن را زیر لب زمزمه میکنم .
جرقه ای در ذهنم میخورد و تازه به یاد می آورم .
این نام را پشت عکسی خواندم که از بین کتاب چشم هایش افتاد ، کتابی که از کتابخانه سجاد ، روزی که بی اجازه به اتاقش رفتم برداشتم .
سجاد بی محالا به چشم هایم خیره میشود
_میخوام دفعه بعد که با هم اومدیم بیرون ببرمتون سر مزارش تا انتخابمو نشونش بدم .
خجالت زده چشم از او میگیرم و به قدم های کوتاهم میدوزم .
اما سجاد همانطور که به من نگاه میکند لبخند کوچکی گوشه لبش جا میدهد .
با ورم نمیشود من همان آدمی هستم که کمتر از یک سال پیش ، وقتی از تپه افتادم ، برای دیدن پاهایم با سجاد بحث میکردم و حالا از خجالت حتی نمیتوانم نگاهش کنم .
سجاد نگاهش را از من میگیرد و دور تا دورمان میچرخاند .
از حرکت می ایستد و من هم به تابعیت از او می ایستم .
_انقدر غرق حرف زدن بودم که زمان و مکان از دستم دَر رفت .
با پایان حرف سجاد سر بلند میکنم و نگاهی به دور و اطراف می اندازم .
حق با اوست .
تقریبا ۱ ساعت است که داریم قدم میزنیم .
سجاد به نیمکتی که نزدیکمان است اشاره میکند .
_بفرمایید بشینید من الان میام
بی هیچ حرف و سوالی سر تکان نیدهم و مینشینم .
سجاد با قدم های بلند و سریع از من دور میشود .
به رفتنش چشم و با لبخند نگاهش میکنم .
با هر بار دیدن و حرف زدن با او به تصمیمم مصمم تر و به انتخابم افتخار میکنم .
یاد شعر امیر خسرو دهلوی می افتم و آن را زیر لب زمزمه میکنم
+لذت وصل نداند مگر آن سوخته ای
که پس از دوری بسیار به یاری برسد
چقدر این شعر وصف حال من است .
چقدر از داشتن سجاد خوشحالم و چقدر خوب سختی هایم و روز های پر فراز و نشیبم جبران شد .
با صدای پایی سر بلند میکنم .
سجاد با ۲ لیوان بزرگ آب هویج به من نزدیک میشود .
لبخندش را حفظ کرده و چشم هایش برق شادی میزنند .
کنارم مینشیند و بعد از صحبت کوتاه و خوردن آب هویج ، به خاطر نزدیک شدن به غروب ، بلند میشویم و عزم رفتن میکنیم .
سجاد کمی دورتر از خانیمان ماشین را پارک میکند.
قبل از اینکه فرصت پیدا کنم چیزی بگویم دست میبرد و در داشبورد را باز میکند .
جعبه ای کوچک از آن بیرون میکشد و به سمتم میگیرد .
ذوق زده چشم به جعبه میدوزم .
جعبه ای کرم رنگ با طرح قلب های کوچک قرمز .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
جورۍروۍخودتون
ڪارڪنید
ڪهاگہیهگناهڪردید
گریہتونبگیره🌱
#شهیدجهادمغنیہ...🥀'
🌹 خوابی که حاج قاسم پس از شهادت
شهید زینالدین دید.
هیجانزده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش، توی جاده سردشت؟» حرفم را نیمهتمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانیاش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسههاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زندهن.» عجله داشت. میخواست برود. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه میخوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمندهها برسونم.» رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی که میگم زود بنویس. هولهولكی گشتم یک برگه كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم» بنویس: «سلام، من در جمع شما هستم» همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی به او گفتم: «بیزحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. زیرش نوشت: «سیدمهدی زینالدین» نگاهی بهتزده به آن كردم و با تعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی» اینجا بهم مقام سیادت دادن. از خواب پریدم. موج صدای مهدی هنوز توی گوشم بود «سلام من در جمع شما هستم»
#زین_الدین
#حاج_قاسم
#مهدوی_ارفع
_♥️♥️:♥️♥️_
گــرچه ما سزاوار رحمتت نیستیم
ولیتو شایستهی آنےکه برما بخشش کنے(:💕🦋
39.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پخش رزق شهید نوید در اعتکاف😍
ممنون از همگی کسانی که در این کار خیر ما را یاری کردن♥️
ان شاءالله حاجت روا 🤲🏻
https://eitaa.com/Navid_safare