گمنامۍمعشوقۍبودڪہابراهیمبہدنبالآنمیدوید
اوفهمیدڪہدنیاجاۍماندننیستوچیزۍباقۍ
مۍماندڪہبراۍخداباشد👌
#یومالله۲۲بهمن🇮🇷
#شهیدگمنامابراهیمهادے🕊
#بہوقتچهلمینسالگردشهادت💔🖤
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋 نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_بیست_یکم
بخش_دوم
سجاد زیر چشمی نگاهم و میکند و لبخند میزند ، بعد دوباره نگاهش را به مزار شهید میدوزد .
خم میشود و کلمه ی شهید سرخ رنگ روی سنگ قبر را آرام اما طولانی میبوسد .
سر بلند میکند و نگاهم میکند
_بریم ؟
سر تکان میدهم و همزمان بلند میشویم .
سجاد انگار چیزی را بیاد می آوردد ، خطاب به من میگوید
_یه لحظه صبر کنید الان میام .
و بعد سریع از من دور میشود و به سمت ماشین میدود .
نگاهم را از سجاد میگیرم و دور تا دور گلزار شهدا میچرخانم ، افراد زیادی در گلزار حضور دارند .
دختری با وضع حجاب نا مناسب نظرم را جلب میکند .
چنر مزار آن طرف تر با وضع حجاب نامناسبی نشسته و گریه میکند .
بخاطر گریه کردنش آرایش روی صورتش ریخته است .
با صدای سجاد نگاه از او میگیرم و به سجاد میدوزم .
جعبه شیرینی بزرگی به دست گرفته و جعبه ی دیگری به سمتم میگیرد .
_لطفا این جعبه رو بگیرید .
جعبه را از دستش میگیرم و با تعجب میپرسم
+این جعبه ها برای چیه ؟
لبخند مهربانی میزند
_امروز تولد صادقه ، میخوام به مناسبت تولدش تو گلزار شیرینی پخش کنم .
لبخندی از سر شادی میزنم
+چه کار خوبی
لبخندش را عمیق تر میکند و درجعبه را باز میکند .
همانطور که از من دور میشود میگوید
_شما اون سمتو پخش کنید منم این سمتو پخش میکنم .
هر وقت پخش کردید و تموم شد دوباره برگردید سر مزار صادق .
لبخند عمیقی میزنم و شروع به حرکت میکنم .
اول به سمت همان زن بد حجاب میروم .
وقتی رو به رویش می ایستم اخم میکند و سریع جبهه میگیرد .
لبخندم را پهن تر میکنم و جعبه را پایین می آورم تا بردارد
+بفرمایید . بناسبت تولد یکی از شهیدا داریم شیرینی میدیم .
گره ابرو هایش را باز میکند . لبخند ملایمی تحویلم میدهد و دماغش را بالا میکشد .
همانطور که شیرینی بر میدارد میگوید
_دستتون درد نکنه .
+خواهش میکنم
و بعد از او دور میشوم .
کمی که حرکت میکنم سر بر میگردانم و نگاهی به زن بد حجاب می اندازم .
موهایش را به زور زیر شال نصف و نیمه اش میچپاند و گازی به شزینی دانمارکی اش میزند .
با شادی نگاه از او میگیرم و به یمت بقیه ی افراد حرکت میکنم .
بعد از اینکه همه ی شیرینی ها را پخش میکنم دوباره سر مزار شهید صادق محمدی بر میگردم .
سجاد دست در جیب سلوارش کرده و با لبخند آمدن من را انتظار میکشد .
وقتی کنارش میرم به ماشین اشاره میکند
_بریم دیگه
سری به نشانه ی تایید نکان میدهم و با هم به سمت ماشین حرکت میکنیم .
لبش را با زبان تر میکند
_انشالله دفعه ی بعد که ماییم گلزار با ماشین خومدن میایم .
بعد من را نگاه میکند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋
نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_بیست_یکم
بخش_سوم
لبش را با زبان تر میکند
_انشالله دفعه ی بعد که ماییم گلزار با ماشین خومدن میایم .
بعد من را نگاه میکند.
از جمع بستن خودم و خودش خوشم می آید .
لبخند میزنم
+خبریه ؟
سر تکان میدهد و به رو به رو چشن میدوزد
_تو جلسه اول خواستگاری گفتم میخوام با پس اندازم ماشین بخرم .
خریدم ، انشا الله تا ۲ هفته دیگه تحویل میگیرم .
ذوق زده نگاهش میکنم .
+اینکه خیلی عالیه
سجاد با شادی سر تکان میدهد ، انگار او بیشتر از من خوشحال است .
خدا وند تمام درهای رحمت را برایمان باز کرده و مسیر زندگی ام روز به روز هموار تر میشود
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نگاهم را از فنجان قهوه میگیرم و به هستی میدوزم .
+هستی یه خبر خوب دارم .
لبخند مهربانی میزند و ابرو بالا می اندازد
_اتفاقا منم خبر خوب دارم .
لبخند ملیحی میرنم
+چه خوب پس اول تو خبرتو بگو
_حیف که طاقتم تموم شده و گرنه صبر میکردم اول تو بگی
و بعد شروع به جست و جو در کیفش میکند .
بعد از کمی گشتن بلاخره پاکتی از آن بیرون میکشد و رو به رویم قرار میدهد .
به محض دیدن پاکت هم داخل آن را تشخیص میدهم و هم خبر خوب را .
پاکتی نباتی رنگ که روی آن پر از گل های برجسته نقره ای رنگ است .
دور پاکت هم رمانی نقره ای پیچیده شده و به شکل پاپیون گره زده شده .
لبخندم را عمیق تر میکنم و ابتدا رمان و بعد پاکت را باز میکنم کاغذ داخلش را بیرون میکشم .
کاغذ هم به رنگ پاکت است و در ابتدای آن با خط نستعلیق نوشته شده
《هستی و امیر حسین》
چشم های خندانم را از نوشته میگیرم و به نگاه منتطزر هستی میدوزم .
با محبتی بی ریا میگویم
+مبارکه عزیزم ، ایشالا به پای هم میر شید
دستش را میان دست هایم میگیرم .
لبخندم را جمع میکنم و با تردید میپرسم
+واقعا دوستش داری ؟ یه وقت بخاطر فراموش کردن .....
میان حرفم میپرد و با تحکم میگوید
_نه اصلا ، خیالت راحت باشه .
من دیگه سبحان رو فراموش کردم و الان واقعا عاشقانه دوستش امیر حسین رو دوست دارم .
دوباره لبخند میزنم
+خدا رو شکر ، نمیدونی چقدر برات خوشحالم ، حالا یه عکس از این داماد خوشبخت نداری نشون من بدی ؟
سر تکان میدهد
_چرا اتفاقا
درتش را از میان دست هایم بیرون میکشد و موبایلش را بر میدارد ، بعد از کمی جست و جوی صفحه ی آت را مقابل صورتم میگیرد .
با دقت به عکس نگاه میکنم .
پسری قد بلند با ریش و مو های مشکی پر کلاغی و ۲ چشم درست مشگی که پشت عینک های مستطیلی شکی حبس شده این داماد خوشبخت را توصیف میکند .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
ارسالی یکی از دوستام♥️
ان شاءالله حاجت روا 🌺
عاقبتت بخیر💜
https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 کوهرنگ دو متر برف اومده ملت تو خیابونن! یادش بخیر آبان هوا سرد شده بود براندازا میگفتن جمهوری اسلامی هوا را سرد کرده که ما نیایم تو خیابون. اونها هم که خیلی جوگیر شده بودند میگفتند جمهوری اسلامی برف زمستون رو دیگه نمیبینه.
👈 اینها هنوز از علاقه مردم به جمهوری اسلامی بیاطلاعند.
تازه مجروح شده بود....وقتی رفتیم ملاقاتش بخاطر موج انفجار و شدت آتش موشک اصابت کرده به خودرو،موهای سر و مقداری از بدنش سوخته بود و سوختگی و جراحت باعث نشده بود که علی رغم جراحتش از وظیفش بگذره و چه ایثاری از این بالاتر...
حتی فرمانده می گفت پاشو برو مرخصی، می گفت کار بی بی روی زمینه...با همون لباس درمانگاه اومد گفت ماشینم ترکش خورده به شیشه هاش و شکسته و بارون شدیدی میاد، ماشینت رو امانت بده، گفتم ذوالفقار (سردار حسین فدایی) کی بر میگردونیش؟ گفت فردا صبح اول وقت...✌️
گفتم باشه پس اگه اینجوریه دیگه ماشین خودت هم لازم نیست هر دو ماشین رو ببر....
بله رفت تا مسیر خناصر که دست داعش بود و سه روز مسیر حلب به دمشق بسته شده بود رو آزاد کردن (بخاطر همین بسته بودن مسیر سه روز پیکر شهدا من جمله شهید سید ابراهیم رو زمین مونده بود)💔
نقل از ابوعلی - همرزم شهید
سردار شهید مدافع حرم حسین فدایی (ذوالفقار) 🌹
گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود
گاهی بساط عیش خودش جور می شود
گاهی دگر، تهیه بدستور می شود
گه جور می شود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور می شود...
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود…
گاهی برای خنده دلم تنگ می شود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود
گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ می شود
گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود
ازهرچه زندگیست دلت سیر می شود
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود
#قیصرامینپور
من بالای آسمان این شهر
خدایی را دیده ام
که هر ناممکنی را ممکن می سازد
فقط کافیست زمانش برسد⏰❤️
https://eitaa.com/Navid_safare ✨
♥️⃟📿
آقاموݩمنٺظرھ...↯
بریمدعاےفرجبخوݩیم...🙃🤲🏻
#اللھمعجللولیڪالفرج...🍃
خیلےوقٺمونونمیگیرھرفقا-!🤚
#دعـاےفࢪج
#قراࢪعـاشقانه
کانال رسمی شهید نوید صفری ♥️
دلگرمی_۲۰۲۳_۰۲_۱۱_۱۸_۴۴_۱۰_۶۸۸.mp3
4.21M
دلگرمی
ای همراه روزهای پر دردم
حاجمجتبی رمضانی 🎙
#سلامآقـاجـان✋🏻💚•°
حیدرۍوار بیاحیـدرڪرارزمان
جمڪرانمنتظــرمنبرمردانہتوست
پردهبردارازاینمصلحتطولانی
ڪهجہانمعبدومنزلگہشاهانهتوست..
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌱
#امام_زمان
چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#حضرت_عباس
حاجت روایی شما بزرگواران😍
روز:دوم
ڪانال رسمـے شهیـد نوید صفرے♥️
مَنبَراۍتۅهَمچۅنحَـبیبنِمیشَوَم
اَمـٰاتۅیۍحَـبیبِدِلِتَنھـٰایَمحُسِین:))
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋
نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_بیست_یکم
#بخش_چهارم
پسری قد بلند با ریش و مو های مشکی پر کلاغی و ۲ چشم درست مشگی که پشت عینک های مستطیلی شکی حبس شده این داماد خوشبخت را توصیف میکند .
بینی کوچک و باریکش با لب های نازک و صورت سبزه اش تناسب دارد .
با پشت دست آرام روی میز چوبی میکوبم
+ماشالا بزنم به تخته چقدر به هم دیگه میاید .
هستی ذوق زده نگاهم میکند
_ایشالا قسمت تو هم بشه .
با شیطنت نگاهش میکنم
+اتفاقا شده ، خوبشم شده
متعجب ابرو بالا می اندازد
_جدی میگی ؟
سر تکان میدهم و به شوخی با غرور میگویم
+بعله ، فکر کردی خدا فقط نعمتاشو نصیب تو میکنه ؟ اتفاقا خبر خوبم همین بود
لبخند دندان نمایی میزند
_حیف که وسط کافی شاپیم و گرنه از ذوق جیغ میزدم
ریز ریز میخندم و او هم به تابعیت از من میخندد.
لبخندش را جمع میکند و ادای آدم های جدی را در می آورد
_خودت از سیر تا پیازشو میگی یا مجبورت کنم بگی ؟
حق انتخاب با خودته .
با خنده میگویم
+واقعا ممنونم از این همه حق انتخابی که بهم دادی
دیگر نمیتواند خودش را کنترل کند . جلوی دهانش را میگیرد تا صدای خنده اش بلند نشود .
بعد از پایان خندیمان شروع به صحبت میکنم
+راست قراره با پسر عموم ازدواج کنم .
اسمش سجاده و چند روزه دیگه ۲۴ ساله میشه .
۳ روز دیگه قرار عقد محضری داریم . مراسم نامزدی که نمیگیریم ولی برای عروسی منتظرتم .
صورتش را کمی نردیک تر میکند و آرام میگوید
_اینا رو ول کن. بگو دوسش داری ؟ او چی ؟ اونم دوست داره ؟
لبخند کوچکی میزنم و به صندلی تکیه میدهم .
+خیلی وقته همدیگرو دوست داریم .
لبخند روی لبش میماستد . اخم تصنعی میکند و با دلخوری میگوید
_یعنی تو خیلی وقته پسر عمو تو دوست داری و به من نگفتی ؟
واقعا که ، منو باش با کی درد و دل میکردم .
ن فقط به تو گفتم که سبحانو دوست دارم او نوقت تو به من نگفتی که پسر عموتو دوست داری ؟ من چی ....
میان حرفش میپرم
+آرروم باش ، من به هیچکش نگفتم ، برای این کارم دلیل دارشتم ولی دلیلمم نمیتونم بگم . اگه میشد حتما بهت میگفتم ولی واقعا نمیتونستم .
اخمش را باز میکند اما همچنان دلخور است .
لبخند میزنم
+ناراحت نباش دیگه ، اگه ناراحت باشی عکسشو نشونت نمیدم . بخند تا نشونت بدم .
یک تای ابرویش را بالا میدهد .
لبخندم را عمیق تر میکنم
+بخند دیگه ، قیافت شبه بچه سر تقا شده وقتی میخندی خوشگل تری .
لبخن میزند
_چیکارت کنم ، نمیتونم در برابرت مقاومت کنم .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋
نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_بیست_دوم
بخش_اول
+بخند دیگه ، قیافت شبه بچه سر تقا شده وقتی میخندی خوشگل تری .
لبخن میزند
_چیکارت کنم ، نمیتونم در برابرت مقاومت کنم .
همانطور که میخندم عکس سجاد را در موبایل پیدا ، و به هستی نشان میدهم .
هستی با دیدن سجاد آرام سوت میکشد .
_نه میبینم که سلیقت خوبه ، آفرین ، الحق که رفیق خودمی .
میگم خوب شد با من دوست شدی من خوش سلیقه گی رو یادت دادم و گرنه الان شوهر درست حسابی هم نداشتی .
آرام روی دستش میزنم .
+اولس که داشتیم حرف میزدیم بهم میگفتی ، عشقم ، عزیزم ، حالا که یَخِت آب شده اینطوری حرف میزنی .
با مایان جمله ام هر دو شروع به خندیدن میکنیم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
با ذوق نگاهم را به ضریح حضرت معصومه میدوزم .
همزمان با پدر و مادرم خم میشوم و به حضرت معصومه سلام و ادای احترام میکنم .
پدر با چشم هایی شاد و لبخند متینش مدام به من نگاه میکند و مادر با مهربانی های همیشگی اش قربان صدقه ام میرود .
چادر سفیدم را محکم تر میکنم و آرام در قهوه ای رنگ اتاق 《پیوند آسمانی》را باز میکنم .
مکانی که در آن قرار است پیوند آسمانی من و سجاد بسته شود .
چند روز پیش به خاطر اصرار من و سجاد قرار بر این شد که از تهران راهی قم شویم و خطبه ی عقد بین من و سجاد در اتاق مخصوص عقد ، در حرم حضرت معصومه خوانده شود .
امروز ، روز موعد فرا رسید و ما بعد از گذارندن ۲ ساعت مسیر بین تهران و قم بلاخره به مکان مورد نظر رسیده ایم .
نگاهم را به پله ی رو به رویم میدورم و همراه پدر و مادرم پله ها را طی میکنم .
به محض رسیدن به پله آخر با چشمم دنبال سجاد ، عمو محمود و خاله شیرین میگردم .
پشت در اتاق عقد پر از زوج های جوانی مثل من و سجاد است که همراه خانواده هایشان منتظر رسیدن نوبتشان هستند .
بلاخره بعد از جست و جوی زیاد میابمشان .
سجاد کت شلوار مشکی همراه با بلیز سفید به تن کرده ، کلاه گیش مشکی اش را گذاشته و آنها را مرتب شانه کرده . صورت را شس تیغ اصلاح و عطر مست کننده ای به خود زده .
با ذوق به سمت سجاد میروم .
وقتی به سجاد میرسم تازه متوجه ۳ خاله ، ۲ دختر خاله و ۳ سوهر خاله سجاد میشوم که آنجا حضور دارند .
سریع و بدون دقت به صورتهایشان با آنها سلام و روبوسی میکنم و بعد از تشکر از آمدنشان سراغ خاله شیرین و عمو محمود میروم .
بعد از گذارندان آنها بلاخره فرصت پیدا میکنم با سجاد سلام و احوالپرسی کنم .
سجاد با شیطنت نگاهم میکند و بعد دسته گل رز قرمز تزئین شده ای را از پشتش بیرون میگشد و به سمتم میگیرد .
به ذوق به گل ها نگاه میکنم
+دستتون درد نکنه چرا زحمت کشیدید ؟
_قابل نداره ، ۱۵ تا شاخه گل رز قرمز طبیعی ، همونطور که قول داده بودم
متعجب ابرو بالا می اندازم
+قول داده بودید ، کی ؟
_مهریه ی عقد موقطه دیگه
همانطور که گل ها را از دستش میگیرم میگویم
+دستتون درد نکنه ، خیلی خوشگلن .
نگاهم را به او میندازم . چشم های ذوق زده و لب های خندانش تپشم قلبم را بیشتر میکند .
بخاطر ذوق و استرس دست هایم یخ کرده اند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
.
.
-میگفت..
کاریمهمترازخودسازینداریم.
مااَبددرپیشداریم،هستیمکههستیم:
「وَإنَّمَاتَنْتَقِلُونَمِنْدَارٍإلَیدَارٍ💚」
#علامهطباطبایی✨
https://eitaa.com/Navid_safare 📚
-بہچیدلبستۍ؟
ها . . . یھروزےهمهمیمیرن
#بہهیچۍدلنبندچونموقعدلڪندن
سختمیشہبرات( :💔🗞-!
#حتییہخودڪارنبـایدبھشدلببندے وقتۍمیگیمنهیچمنهیچـم
یعنۍازخودمهیچیندارم . . حتۍ
خودمممالخودمنیستم
حواستباشہیهوقتیادموننرھ . .🙂☝️🏿'!
#مالخدابـاشیممشتی✌️🏿🕶'!
یکی از اهالی ترکیه در توییتر نوشته:
خلاصه زندگی و لذت زودگذر آن
چند روز پیش صاحب خانه مرا بیرون انداخت چون تقاضای افزایش بیش از حد اجاره می کرد. چند روز بعد از بیرون راندنم زلزله رخ داد
حالا صاحب خونه ای که مرا بیرون کرد، من و ایشان توی یک چادر و در کنار هم درکنار آتش می نشینیم
این است کار دنیا و غفلت ما
همه چیز فانی است
زیاد خودمون رو اذیت نکنیم
برای هر انچه از دست خواهیم داد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「#عاشقانه_شهدا」
توخواببهمگفتن
اینهدیهازطرفشهداست! :)
-شهیدنویدصفری
.
.
#شهیدانه
#پیشنهاد_دانلود
شهید نوید صفری ♥️