فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«نمــــــازشــب✨
#گناهانیکهدرروزانجامگرفتهازبینمیبرد
باعــثڪفارهگناهاناست
ڪلیدرفتنبهبهشتوجوازعبورازپلصراطاست
_♥️♥️:♥️♥️_
هـےـچڪَس
نِمۍتونِہدَرےڪِہخُدآ
بَࢪآتبٰآزڪَࢪدِھࢪوبِہروتبِبَندِھ..!シ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#حضرت_عباس
حاجت روایی شما بزرگواران😍
روز: پنجم
ڪانال رسمـے شهیـد نوید صفرے♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋 نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_بیست_سوم
بخش_دوم
بعد از اینکه صفحه های مشخص شده را امضا میکنیم بلاخره از اتاق پیوند آسمانی خارج میشویم و به سمت ضریح حرکت میکنیم .
قرار بر این شد برنامه ی ولیمه را فردا برای ناهار برگزار کنند تا اقوامی که بخاطر دوری راه نتوانسته بودند در مراسم شرکت کنند روز ولیمه حضور داشته باشند .
من و سجاد از بقیه جدا میشویم و قرار بر این میشود که خودمان به تهران برگردیم .
نگاهم را به سجاد و بعد به گنبد میدوزم .
سجاد با دقت سر تا پایم را میکاود
_چادر مشکی نیاوردین ؟
نگاهش میکنم
+چرا آوردم ، برم تو عوض میکنم .
لبخند میزند و سر تکان میدهد
_خوبه ، اخه هم چادر سفیده و زود کثیف میشه ، هم خیلی جلب توجه میکنه .
لبخند میزنم و ذوق زده نگاهش میکنم .
از هم جدا میشویم و داخل میرویم .
ار حضرت معصومه برای خوشبختی و دوام زندگیمان کمک میخواهم و بعد از تعوض چادرم بیرون میروم .
سجاد را از دور میبینم و برایش دست تکان میدهم .
با لبخند به سمتش میرود .
سجاد ذوق زده مدام نگاهم میکند .
با کنجکاوی نگاهش میکنم
+چیزی شده ؟
سر تکان میدهد
_۳ تا خبر خوب دارم
لبخند مهربانی میزنم
+خب بگید
_هنوز وقتش نشده یکم دیگه صبر کنید
گرچه صبر برایم خیلی سخت است اما به زور جلوی خودم را میگیرم تا سجاد به وقتش بگوید .
بعد از چند دقیقه پیاده روی به پارکینگ میرسیم ، نگاهم را میگردان و با لب و لوچه ای آویزان میگویم
+پس ماشین عمو محمود کو ؟
سجاد لبخند میزند و به راهش ادامه میدهد
_حتما رفتن دیگه
با چشم هایی که از تعجب شده نگاهش میکنم و آب دهانم را با شدت قورت میدهم
+پس ما الان با چی برگردیم تهران ؟ با تاکسی ؟
سری به نشانه نفی تکان میدهد و با آرامش نگاهم میکند .
نمیدانم این آرامشش خوب است یا نه .
به پراید سفید رنگی اشاره میکند
_ما قراره با اون بریم
نگاهش به ماشین می اندازم
+اون که ماشین ......
تا زه منظور سجاد را متوجه میشوم .
با ذوق لبخند دندان نمایی میزنم
+ماشینتونو تحویل گرفتید ؟
لبخندش را عمیق تر میکند و قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد
_بله
و بعد سوییچ را از جیبش بیرون میکشد و قفل ماشین را باز میکند .
در سمت راننده را برایم باز میکند و کمی سر خم میکند
_بفرمایید .
نگاهی به ظاهر نو و براق ماشین می اندازم و بعد روی صندلی جا میگیرم .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_صد_بیست_سوم
بخش_سوم
سجاد در را میبندد و بعد خودش سوار ماشین میشود .
قبل از اینکه ماشین را روشن کند نگاهم میکند .
چند باری نگاهم میکند و بعد نگاه از من میگیرد .
بلاخره لب باز میکند
_این ماشین خبر خوبه اول بود بقیه ی خبرا رو میخواستم یکم دیگه بگم ولی دلم نیمیاد ، میخوام ۲ تا خبر خوب دیگرو بگم .
لبخند میزنم و سر تکان میدهد .
سجاد داشبورد را باز میکند و کاغذی بیرون میگشد و به دستم میدهد .
نگاهی به کاغذ میکنم ، مثل برگه ایست که شهروز وقتی میخواست خبر سرطان سجاد را بدهد به من داد .
گنگ سجاد را نگاه میکنم
+جواب آزمایش سرطانه ؟
سری به نشانه نفی تکان میدهد و با صدایی که شادی در آن موج میزند میگوید
_آزمایش عدم سرطانمه ، درمان شد .
برای چند لحظه مغزم قفل میکنم .
چند لحظه ای نگاهم را بین کاغذ و سجاد میچرخانم .
بغض میکنم و اشک به چشم هایم حجوم می آورد .
بی اختیار اشک های شوق از گوشه چشمم سر میخورند و روی چادرم میچکند .
سجاد با دیدن عکس العمه غیر منتظره من لبخندش را جمع میکند
_چرا گریه میکنی ؟ خبر خوبه باید خوشحال باشی .
کاغذ را رها میکنم و اشک هایم را سریع پاک میکنم ، تمام تلاشم را میکنم تا جلوی آن ها را بگیرم اما نمیتوانم .
اشک ها با شدت بیشتری شروع به باریدن میکنند .
+اشک شوقه ، نمیتونم جلوشونو بگیرم ، باورم نمیشه انقدر زود خدا حاجتمو داد .
انقدر خدا خوبه نمیدونم .....
گریه ام به هق هق تبدیل میشود و اجازه نمیدهد باقی حرفم را بگویم .
سجاد مدام درلداری ام میدهد و سعی میکند آرامم کند .
بعد از چند دقیقه گریه کردن بلاخره آرام میگیرم .
دستی به چسم های سرخم میکشم و خطاب به سجاد میگویم
+خبر خوبه بعدی چیه ؟
لبخند میزند
_این بیشتر واسه ی من خوبه ، راستش چون سرطانم درمان شد ، تونستم تو سپاه ثبت نام کنم ، بلا خره دارم عضو سپاه میشم .
لبخند ملیحی میزنم و به سجاد تبریک میگویم ، انگار بابت ثبت نامش در سپاه بیشتر خوشحال است تا درمان سرطانش .
با احساس گرمای چیزی روی دستم متعجب سر خم میکنم و به دستم نگاه میکند .
با دیدن دست سجاد که روی دستم قرار گرفت خجالت میکشم .
این اولین برخورد من و سجاد است .
احساس میکنم بخاطر خجالت زیاد حرارت بدنم دارد بیشتر میشود و خون به گونه هایم میدود .
حس عجیبی دارم ، حسی که اولین بار است آن را تجربه میکنم .
گرمای عشق در رگ هایم جاری میشود .
به سجاد نگاه میکنم .
با لبخند پهنی به من خیره شده و منتظر عکس العمل من است .
قصد میکنم دستم را از زیر دستش بیرون بکشم که دستم را محکم میگیردم .
انگشت هایش را میان انگشت هایم فرو میبرد و فشار خفیفی به آنها وارد میکند .
حس خوبی دارم اما آنقدر خجالت زده ام که احساس میکنم ذره ذره وجودم درحال ذوب شدن است .
نگاهم را فقط به دست هایمان دوختم و از شدت خجالت حتی جرات بلند کردن سرم را هم ندارم .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ــــــ ــ 🤍🍃.
همین روزها ؛ اتفاقاتِ خوب، خواهند
افتاد ؛ درست وسطِ روزمرِگـے هایمان ،
دلخوشـے ها راهشان را گم خواهند کرد
و این بار ، به سمتِ ما روانھ خواهند شد .
شب هایـے را می بینم که از خستگےِشادی
و لبخندِ روزهایمان می خوابیم و صبح هایی
که با اشتیاقِ دلخوشـے هایِ تازه بیدار می
شویم . من شک ندارم ؛ یکی از همین روزها
همه چیز درست خواهد شد !
___ _ 🌻🍃.
#تلنگر
گناهتوکردی؟
لذتتوبردی؟
حالامیتونےتوچشماےاشکےامامزمانتنگاه
کن(:
اگهمیتونےنگاشکن!
چونعجیبدارهاشک
میریزهبرات..💔🚶🏻
نوید دلها 🫀🪖
دیشب که ناشناس گذاشته بودیم یک نفر این پیام رو توی ناشناس نوشته بود😍🦋