eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 | بھ‌فکر‌مثل‌شہدا‌مردن‌نباش؛ بھ‌فکر‌مثل‌شہدا‌زندگے‌کردن‌باش!
نوش‌جانت‌اما..؛ گاھ‌گاهۍبھ‌دل‌خستھ‌ماهم‌نظر؎ شهید نوید صفری♥️
دنیـابماندبراےعاقل‌هاما ( :🌱!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«نمــــــازشــب✨ باعــث‌ڪفاره‌گناهان‌است ڪلیدرفتن‌به‌بهشت‌وجوازعبورازپل‌صراط‌است
🌸🍃 شهدا زنده اند....
_♥️♥️:♥️♥️_ هـےـچ‌ڪَس نِمۍتونِہ‌دَرے‌ڪِہ‌خُدآ بَࢪآت‌بٰآز‌ڪَࢪدِھ‌ࢪو‌بِہ‌روت‌بِبَندِھ..!シ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا به دل آدم نگاه می‌کنه ها....🌱✨ پ ن:کلی حس خوب میگیرد نگاهش بکنید بخصوص اونایی ک گره افتاده ب کاراشون و براشون سنگ گذاشتن تو مسیرشون
چله به نیابت از هدیه به حاجت روایی شما بزرگواران😍 روز: پنجم ڪانال رسمـے شهیـد نوید صفرے♥️
به وقت ﴿ لبخند بهشتی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 نویسنده: میم بانو🌸 قسمت_صد_بیست_سوم بخش_دوم بعد از اینکه صفحه های مشخص شده را امضا میکنیم بلاخره از اتاق پیوند آسمانی خارج میشویم و به سمت ضریح حرکت میکنیم . قرار بر این شد برنامه ی ولیمه را فردا برای ناهار برگزار کنند تا اقوامی که بخاطر دوری راه نتوانسته بودند در مراسم شرکت کنند روز ولیمه حضور داشته باشند . من و سجاد از بقیه جدا میشویم و قرار بر این میشود که خودمان به تهران برگردیم . نگاهم را به سجاد و بعد به گنبد میدوزم . سجاد با دقت سر تا پایم را میکاود _چادر مشکی نیاوردین ؟ نگاهش میکنم +چرا آوردم ، برم تو عوض میکنم . لبخند میزند و سر تکان میدهد _خوبه ، اخه هم چادر سفیده و زود کثیف میشه ، هم خیلی جلب توجه میکنه . لبخند میزنم و ذوق زده نگاهش میکنم . از هم جدا میشویم و داخل میرویم . ار حضرت معصومه برای خوشبختی و دوام زندگیمان کمک میخواهم و بعد از تعوض چادرم بیرون میروم . سجاد را از دور میبینم و برایش دست تکان میدهم . با لبخند به سمتش میرود . سجاد ذوق زده مدام نگاهم میکند . با کنجکاوی نگاهش میکنم +چیزی شده ؟ سر تکان میدهد _۳ تا خبر خوب دارم لبخند مهربانی میزنم +خب بگید _هنوز وقتش نشده یکم دیگه صبر کنید گرچه صبر برایم خیلی سخت است اما به زور جلوی خودم را میگیرم تا سجاد به وقتش بگوید . بعد از چند دقیقه پیاده روی به پارکینگ میرسیم ، نگاهم را میگردان و با لب و لوچه ای آویزان میگویم +پس ماشین عمو محمود کو ؟ سجاد لبخند میزند و به راهش ادامه میدهد _حتما رفتن دیگه با چشم هایی که از تعجب شده نگاهش میکنم و آب دهانم را با شدت قورت میدهم +پس ما الان با چی برگردیم تهران ؟ با تاکسی ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهد و با آرامش نگاهم میکند . نمیدانم این آرامشش خوب است یا نه . به پراید سفید رنگی اشاره میکند _ما قراره با اون بریم نگاهش به ماشین می اندازم +اون که ماشین ...... تا زه منظور سجاد را متوجه میشوم . با ذوق لبخند دندان نمایی میزنم +ماشینتونو تحویل گرفتید ؟ لبخندش را عمیق تر میکند و قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد _بله و بعد سوییچ را از جیبش بیرون میکشد و قفل ماشین را باز میکند . در سمت راننده را برایم باز میکند و کمی سر خم میکند _بفرمایید . نگاهی به ظاهر نو و براق ماشین می اندازم و بعد روی صندلی جا میگیرم . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_صد_بیست_سوم بخش_سوم سجاد در را میبندد و بعد خودش سوار ماشین میشود . قبل از اینکه ماشین را روشن کند نگاهم میکند . چند باری نگاهم میکند و بعد نگاه از من میگیرد . بلاخره لب باز میکند _این ماشین خبر خوبه اول بود بقیه ی خبرا رو میخواستم یکم دیگه بگم ولی دلم نیمیاد ، میخوام ۲ تا خبر خوب دیگرو بگم . لبخند میزنم و سر تکان میدهد . سجاد داشبورد را باز میکند و کاغذی بیرون میگشد و به دستم میدهد . نگاهی به کاغذ میکنم ، مثل برگه ایست که شهروز وقتی میخواست خبر سرطان سجاد را بدهد به من داد . گنگ سجاد را نگاه میکنم +جواب آزمایش سرطانه ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهد و با صدایی که شادی در آن موج میزند میگوید _آزمایش عدم سرطانمه ، درمان شد . برای چند لحظه مغزم قفل میکنم . چند لحظه ای نگاهم را بین کاغذ و سجاد میچرخانم . بغض میکنم و اشک به چشم هایم حجوم می آورد . بی اختیار اشک های شوق از گوشه چشمم سر میخورند و روی چادرم میچکند . سجاد با دیدن عکس العمه غیر منتظره من لبخندش را جمع میکند _چرا گریه میکنی ؟ خبر خوبه باید خوشحال باشی . کاغذ را رها میکنم و اشک هایم را سریع پاک میکنم ، تمام تلاشم را میکنم تا جلوی آن ها را بگیرم اما نمیتوانم . اشک ها با شدت بیشتری شروع به باریدن میکنند . +اشک شوقه ، نمیتونم جلوشونو بگیرم ، باورم نمیشه انقدر زود خدا حاجتمو داد . انقدر خدا خوبه نمیدونم ..... گریه ام به هق هق تبدیل میشود و اجازه نمیدهد باقی حرفم را بگویم . سجاد مدام درلداری ام میدهد و سعی میکند آرامم کند . بعد از چند دقیقه گریه کردن بلاخره آرام میگیرم . دستی به چسم های سرخم میکشم و خطاب به سجاد میگویم +خبر خوبه بعدی چیه ؟ لبخند میزند _این بیشتر واسه ی من خوبه ، راستش چون سرطانم درمان شد ، تونستم تو سپاه ثبت نام کنم ، بلا خره دارم عضو سپاه میشم . لبخند ملیحی میزنم و به سجاد تبریک میگویم ، انگار بابت ثبت نامش در سپاه بیشتر خوشحال است تا درمان سرطانش . با احساس گرمای چیزی روی دستم متعجب سر خم میکنم و به دستم نگاه میکند . با دیدن دست سجاد که روی دستم قرار گرفت خجالت میکشم . این اولین برخورد من و سجاد است . احساس میکنم بخاطر خجالت زیاد حرارت بدنم دارد بیشتر میشود و خون به گونه هایم میدود . حس عجیبی دارم ، حسی که اولین بار است آن را تجربه میکنم . گرمای عشق در رگ هایم جاری میشود . به سجاد نگاه میکنم . با لبخند پهنی به من خیره شده و منتظر عکس العمل من است . قصد میکنم دستم را از زیر دستش بیرون بکشم که دستم را محکم میگیردم . انگشت هایش را میان انگشت هایم فرو میبرد و فشار خفیفی به آنها وارد میکند . حس خوبی دارم اما آنقدر خجالت زده ام که احساس میکنم ذره ذره وجودم درحال ذوب شدن است . نگاهم را فقط به دست هایمان دوختم و از شدت خجالت حتی جرات بلند کردن سرم را هم ندارم . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ــــــ ــ 🤍🍃. ‌ همین روزها ؛ اتفاقاتِ خوب، خواهند ‌ افتاد ؛ درست وسطِ روزمرِگـے هایمان ، ‌ دلخوشـے ها راهشان را گم خواهند کرد ‌ و این بار ، به سمتِ ما روانھ خواهند شد . ‌ شب هایـے را می بینم که از خستگےِشادی ‌ و لبخندِ روزهایمان می خوابیم و صبح هایی ‌ که با اشتیاقِ دلخوشـے هایِ تازه بیدار می ‌ شویم . من شک ندارم ؛ یکی از همین روزها همه چیز درست خواهد شد ! ‌ ___ _ 🌻🍃.
دست نوشته شهید نوید صفری😍🦋 https://eitaa.com/Navid_safare
گناهتوکردی؟ لذتتوبردی؟ حالامیتونے‌توچشماے‌اشکے‌امام‌زمانت‌نگاه‌ کن(: اگه‌میتونے‌نگاش‌کن! چون‌عجیب‌داره‌اشک میریزه‌برات..💔🚶🏻
سلام سلام😍
ان شاءالله که حال دلتون خوب باشهههه🥳
نوید دلها 🫀🪖
دیشب که ناشناس گذاشته بودیم یک نفر این پیام رو توی ناشناس نوشته بود😍🦋
می‌خوام از کتابی فوق‌العاده بگم🥺