🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت37
یکی یکی میاومدن و به امیر و سارا تبریک میگفتن منم صبر کردم که یه کم خلوت تر بشه برم بهشون تبریک بگم
بعد از چند دقیقه آقایون از اتاق رفتن بیرون و امیر چادر و از روی سر سارا بالا برد
با دیدن چهره سارا لبخند زدم
رفتم نزدیکشون
چشم دوخته بودم به چشمای امیر
چقدر آرزو داشتم واسه همچین روزی
از شدت خوشحالی بقلش کردمو گریه میکردم
امیرم خیلی خودشو کنترل کرد که بغضش نشکنه ولی نشد
همه از عشق خواهر و برادری ما با خبر بودن
امیر همه چیزم بود ،بهترین دوست ،بهترین شنونده ،بهترین برادر
به سختی خودمو ازش جدا کردمو رفتم سمت سارا
بغلش کردم
- خیلی تبریک میگم بهتون ،امید وارم خوشبخت بشین
سارا گونه امو بوسید : خیلی ممنونم عزیزم
حلقه ها رو برداشتم و به سمتشون رفتم
امیر حلقه خودشو برداشت و گذاشت توی انگشت خودش که زدم زیر خنده
- آخه دیونه یعنی تا حالا کجا دیدی که دوماد حلقه اشو خودش تو انگشتش کنه
یعنی کل اتاق منفجر شد با این کار امیر
بعد دوباره امیر حلقه سارا رو داخل انگشتش گذاشت سارا هم حلقه امیرو گرفت و داخل انگشت امیر گذاشت بعد دستاشونو گرفتم و روی هم گذاشتم
یعنی از شدت سردی دست هر دوشون فهمیدم که چقدر استرس دارن بعد از مدتی با هم چند تا عکس گرفتیم و کم کم همه اومدن خداحافظی کردن و رفتن
سارا و امیر هم رفتن یه کم دور بزنن تا شب بشه مهمونا بیان برگردن خونه....
منم رفتم سوار ماشین بابا شدم و حرکت کردیم سمت خونه خونه ما مجلس زنونه بود ،خونه عمو اینا مجلس مردونه بود ،اینجوری خانوما راحت تر بودن
ساعتهای ۸ شب بود که امیر و سارا اومده بودن همه با دیدنشون شروع کردن به کل کشیدن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت 38
بلاخره مجلس تمام شد و همه یکی یکی خداحافظی کردن و رفتن
به همراه مامان واسه بدرقه مهمونا به حیاط رفتیم دم در ایستاده بودم که چشمم به رضا افتاد
از صبح رضا رو ندیده بودم
چقدر خوش تیپ شده بود
حرصم گرفته بود از اینکه امیر در عرض یه هفته ازدواج کرد
ولی من الان چند ساله که منتظرم تا بیاد
تو فکر خودم بودم که دستی نشست روی شونه ام برگشتم نگاه کردم ،معصومه بود
- خدا نکشتت ترسیدم
معصومه: میخواستی با چشمات کسی و نپایی تا متوجه حضور من باشی
چیزی نگفتم و ازش جدا شدم رفتم داخل خونه
دیدم هیچ کس تو خونه نیست یه نفس راحتی کشیدمو رفتم سمت اتاقم
لباسامو درآوردم که لباس راحتی مو بپوشم که یه دفعه صدای باز شدن در اتاق و شنیدم
یه دفعه جیغ کشیدم : نیااااا داخل
از پشت در صدا اومد: نمیری تو دختر منم سارا
-درد بگیری داشتم سکته میکردم
سارا وارد اتاق شد تو دستش یه ساک بود
لباسمو عوض کردمو روی تختم دراز کشیدم
- اینجا چیکار میکنی ؟
سارا: اومدم اینجا لباسمو عوض کنم
- سارا جان ،اتاق امیر یه چند متر اون طرف تره ،اشتباه اومدی
سارا: میدونم ،امیر تو اتاق بود نتونستم لباسمو عوض کنم ،اومدم اینجا ،حالا سوالات تمام شد لباسمو عوض کنم
با حرفش زدم زیر خنده
بعد از عوض کرد لباسش
اومد کنارم دراز کشید
- وااا ،سارا ؟
سارا: میگم آیه ،نمیشه امشب و کنار تو بخوابم
یعنی منفجر شدم با حرفش
سارایی که تو دانشگاه از جواب دادن و پرویی زبون زد بود الان خجالت میکشه
بلند امیرو صدا زدم
-امییییییر امییییییر امیییی
سارا دستشو گذاشت روی دهنم : خیلی بیشعوری
یه دفعه در اتاق باز شد و امیر اومد داخل و هاج و واج نگاه میکرد...
ساراهم که دستش روی دهنم بود و کنارم دراز کشیده بود با دیدن امیر لبخند زد و نشست
امیر: چی شده؟
- داداشم بیا دست زنتو بگیر ببر تو اتاقت
یه دفعه سارا یه نیشگونی به پهلوم گرفت
گفتم: آییییی
بعد از چند لحظه سارا بلند شد و همراه امیر رفت بعد از رفتنشون فقط میخندیدم
تو فکر اینکه الان با ۶ متر فاصله کنار هم میخوابن خندم میگرفت...
از شدت خستگی زیاد نفهمیدم کی بیهوش شدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت39
باصدای سارا بیدار شدم
با دیدنش تعجب کردم
- چی شده ؟ اینجا چیکار میکنی ؟
سارا: هیچی بیدار شدم حوصله ام سر رفت اومدم پیش تو
- امیر کجاست؟
سارا: خوابه ؟
- خوب تو مگه مرض داشتی بیدار بشی دختر ،برو بگیر بخواب
سارا: میگم امیر همیشه اینقدر میخوابه ؟
- مگه ساعت چنده؟
سارا: ۱۱
خندم گرفت
سارا: چرا میخندی ؟
- شرط میبندم دیشب تا صبح امیر بیدار بود و نگات میکرد
سارا: واااا نه بابا
- من داداشمو میشناسم ،از اینکه مستقیم نگات کنه خجالت میکشید واسه همین تا صبح بیدار بوده
سارا: تو داشتی به کی نگاه میکردی که تا الان خوابیدی کلک
- پاشو برو بیرون صبحانه تو بخور منم میام
سارا: باشه ،زود بیا
بعد رفتن سارا بلند شدم تختمو مرتب کردم رفتم سرویس دست و صورتمو شستمو رفتم سمت آشپزخونه
کسی تو خونه نبود
از پنجره نگاه کردم سارا بیرون روی تخت نشسته داره صبحانه میخوره
بافتمو پوشیدم روسریمو سرم گذاشتم رفتم بیرون
- چرا اومدی اینجا
سارا: نمیدونم یه دفعه با دیدن شکوفه های درختا دلم خواست بیام اینجا
نشستم کنارش مشغول صبحانه خوردن شدم
- راستی مامان کجاست؟
سارا: گفت میره خونه زن عمو
- آها
در خونه باز شد و امیرم اومد سمت ما
امیر: سلام
- سلام شاه دوماد
سارا: سلام صبح بخیر
- صبح چیه ،ظهره بابا ،نپوسیدی امیر ؟
امیری چیزی نگفت و کنارم نشست و مشغول خوردن صبحانه شد
- منم چند تا لقمه خوردم و سردی هوا رو بهونه کردمو رفتم داخل خونه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مهندسی فکر 04.mp3
9.44M
#مهندسی_فکر ۴
هر موفقیتی، نیازمند تفکری قدرتمند است!
اما؛
هنرِ تفکرِ صحیح ، بصورت وراثتی به کسی منتقل نمی شود.
💎هنر فکر کردن را باید آموخت ...
چگونه؟
مهندسی فکر 05.mp3
17.07M
#مهندسی_فکر ۵
عبادتهای زیاد، اما بدون تفکر،
هرگز به رشدِ روح شما کمک نمی کند!
⚜️روحِ کسی که به "تفکر" عادت کرده است ؛
با افزایش سن و کهولت جسم،
قدرت، نشاط و شفافیت بیشتری کسب میکند.
پادکست ها ادامه دارد......
چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#حضرت_عباس
حاجت روایی شما بزرگواران😍
روز: سی و ششم
ڪانال رسمـے شهیـد نوید صفرے♥️
6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلتنـگ تـوام...💝
|همیشہماندندلیݪعاشقبودننیست
شہدارفتندڪہثابتکنندعاشقند..|🖤
#شهیدنویدصفری
#زیارت_عاشورا
#کلیپ
کانال رسمی شهید نوید صفری♥️