eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
خریدار عشق قسمت8 هر روز به بهانه های مختلف میرفتم ازش جزوه میگرفتم،یه روز تصمیم گرفتم مستقیم باهاش حرف بزنم یه روز تو محوطه نشسته بودم که دیدم از داخل ساختمون دانشگاه داره میاد بیرون چند تا پسر هم همراهش میاومدن از طرز لباس پوشیدنشون فهمیدم که بچه های بسیج دانشگاهن رفتم نزدیکشون شدم - سلام همه برگشتن نگاهم کردن:علیک السلام - ببخشید آقای احمدی میتونم باهاتون صحبت کنم (همه به احمدی نگاه میکردن) احمدی: بله بفرمایید درخدمتم ( یه نگاهی به بقیه انداختم): اگه میشه خصوصی بقیه هم شنیدن این حرف از احمدی خداحافظی کردن و رفتن احمدی:بفرمایید،درخدمتم ... -هومممم، چه جوری بگم ... احمدی: اتفاقی افتاده؟ -نه،میخواستم بگم،من ازشما .‌.. (لعنتی،چقدر سخته گفتنش ) احمدی:از من چی؟ (چقدرخنگه این پسره،حتمن باید تاآخرشو بگم) - من از شما خوشم اومده... احمدی: (مثل چوب خشک شده بود) ببخشید من باید برم... - حرف بدی زدم؟ (احمدی،بدون هیچ حرفی رفت،منم دویدم سمتش رفتم جلوش) -کجای حرف بد بود که شما رفتین؟ احمدی(زیر لب یه استغفرلله گفت): خواهرمن گفتن این حرفا برازنده شما نیست - خوب چیکار کنم ،برم خونمون ،میاین خواستگاری... احمدی: لا اله الا الله،برین کنار خواهر (خواهر ،خواهر ،شیطونه میگه بزنم تو سرش ،اینگار کشته مرده اشم ) گوشیم زنگ خورد و احمدی رفت... - چیه سهیلا سهیلا: اوه او ،زد تو برجکت پس ،بیا نزدیک پارک بریم... - باشه اولین بارم بود که همچین حس تنفری داشتم نسبت به کسی که اینقدر مغرور و از خود راضی بود.... سوار ماشین شدم - من دیگه نیستم مریم : علیک سلام سهیلا: هنوز وقتت مونده هاا... -گفتم که ،دیگه نیستم، پسره ی احمق ،یه جوری خودشو تحویل میگیره که انگار یوسف پیامبره من ام زلیخا... مریم: خوشم میاد که یکی هم اومده روی مخ تو با کیفم زد تو سر مریم : زهره مار سهیلا: عع بهار،جا زدن نداشتیم... - به خدا این دفعه بگه خواهر میزنم اون عینکشو تیکه تیکه میکنم ... مریم: فک کردم میخوای خودشو تیکه تیکه کنی که... - بریم خونه حوصله ندارم سهیلا: باشه بابا آروم باش تو. ..
🌸مزار شهید نوید صفری🌸 …بسم‌رب‌الشھدا‌والصدیقین🌱… 〖ظلم‌یعنی‌براۍشھیدشدن‌آفریده‌شده‌ایم ولی‌میمیریم🥀〗 ، رسیدنی‌اسٺ.🕊 بایدآنقدربدو؎ تابہ‌آن‌برسی. اگربنشینی‌تابیاید، همہ"السابقوݩ"میشوند، مےروندوط‌ُجـٰامی‌مانۍ... :)💔 🥀 ••••─━━⊱✦🌸✦⊰━━─••• https://eitaa.com/Navid_safare کانال شهید نوید صفری 👆🏻🌸👆🏻
نوید دلها 🫀🪖
-ابراهیم‌به‌تنهاچیزی‌که‌فڪر‌نمیڪرد مادیات‌بود‌وهمیشه‌میگفت: روزۍ‌راخدا‌می‌رساند‌برڪت‌پول‌مهم‌است ڪاری‌هم‌که‌براۍخداباشد برڪت‌دارد..🤍🌓 🌱 صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🦋👀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐یڪ لحظہ چشم دیدن خود را بہ من ببخـش آیینہ هاےروشن خود را بہ من ببخـش✨ 🌷پـرواز را تو تجربہ ڪردے مبارڪتــــــ حالا پرِ پریدن خود را بہ من ببخـش...🕊 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊💚 🌿✨واقعیت این است عشق ما به شھدا و شھادت متصل است به عـشق ما بـه «اباعبداللھ‌الحسین علیھ‌السلام» (: الحمدللھ‌الذےخلق‌‌الحسین 🕊
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 سلام وقت بخیر دوستان عزیز اگر میشه لطف کنید 14صلوات به نیت 14 معصوم برای رفع مشکلات و حاجت روایی همه ی عزیزان گروه بفرستید ان شاءالله همگی حاجت روا و عاقبت بخیر باشین 🙏🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ندا ندا بابا جان.... برای این چادر خونها ریخته شده صوت بیسیم شهید‌عباسعلی‌علیزاده 🥺🥀🥺🥀🥺🥀🥺 https://eitaa.com/Navid_safare کانال شهید نوید صفری 👆🏻🌱
🔴 می‌دانی چرا غیبت این همه طول کشید؟ چون تاریخ پُر است از آدم هایی که فکر می کنند یک دست صدا ندارد. همین دست‌ها اگر هم پیمان می‌شدند کار به اینجا نمی‌رسید. 🔵 اکنون اما فصل هم‌عهدی رسیده، بیا با امامِ خویش تجدید بیعت کنیم و بر عهد خود پایدار بمانیم شاید تمام شود این فِراق و تنهایی https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📕 😢 من هم منتظر بودم که روز اربعین برسد و باهم برگردیم ایران. خانواده اش هم منتظر بودند که با من برگردد. من روز چهارشنبه رسیدم کربلا. قول داده بودم رو به روی گنبد حضرت عباس دعایش کنم. برای آقا نوید و ... دعا کردم. آرزو کردم همیشه همراهشان باشد. پای ستون ۱۴۱۴ خیلی منتظرش ماندم. قرار بود آقا نوید ه 🌹 بشود. به دوستش هم زنگ زدم ولی فایده ای نداشت. غافلگیری در کار نبود. 🔹من جمعه برگشتم ایران. اصلا از آقا نوید خبری نداشتم. نه تماسی نه پیامکی. بی خبرِ بی خبر. -بودم. همه نگران😢 بودیم. به تماس نگرفتنش عادت نداشتیم. اول از طریق یکی از دوستانش خبر رسید که شده. نگرانی بیشتر شد. می دانید خانم جان! یاد لحظاتی می افتادم که شما توی خیمه می ماندید و آقا امام حسین و فرزندانشان می رفتند میدان. یاد لحظه های سخت انتظاری که هزار جور فکر و خیال از سر آدم می گذرد {یارب امیدِ کسی را نکن تو ناامید} 👇
🔻سخت ترین شب برای من می دانید کی بود؟ غروب یکشنبه ۲۱ آبان. همسر آقاسیدحسن، رفیق آقانوید تماس گرفت. لحن صدایش امیدوار کننده نبود. دلم می خواست همین الان پیامک آقانوید برسد. روی گوشی که «لبیک یاحسین». این کلمه اسم رمزمان بود. من پیامکش را باز کنم و با خوشحالی به زهرا خانم بگویم: «آقانویدم زنده است! همین الان پیام داد.» شما خوب معنی ناامیدی را می فهمید. شمایی که توی خیمه منتظر مشک پر از آب برای بچه ها بودید و به جای مشک برایتان خبرپیکر ارباً اربا آورده اند. می فهمید وقتی این حرفها را شنیدم چطور رمق از پاهایم رفت : «آقانوید رفته عملیات با ، که از شهدای اهواز بود. رفتن جلو. الان پیکر حبیب پیدا شده و شهید شده، اما از آقا نوید خبری نیست.» 📚کتاب شهید صفحه ۱۳۹_۱۳۸ 🌷
حاجت روایی یکی از بزرگواران 😍😍 کتاب شهید نوید خیلی تاثیر گذاره.. https://eitaa.com/Navid_safare
یکی دیگر از حاجت روایی ها که نذر کتاب یا رزق کردن...😍❤️ https://eitaa.com/Navid_safare کانال شهید نوید صفری 👆🏻🌸
«🖤🥀» وقـتـۍ بهتون‌ میگن: +التمـاس‌ دعـا واقعا‌ برای‌ طرف‌ دعا‌ ڪݩید، نگید‌ محتاجیم‌ به‌ دعا‌ و‌ ڪلا‌ یادتون‌ بره|: میدونید‌ کہ↓ واسه‌ هرڪۍ دعای‌ خیر‌ ڪنید یه‌ فرشتہ‌ توی آسمون‌ هست کہ‌ چند برابر همون‌ دعا رو برای‌ خودتون‌ میڪنہ🌱🕊 ‌ التماس دعا🤲💔
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا 🥺 https://eitaa.com/Navid_safare
🦋 «اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْهَا وَمِنْ كُلِّ كَرْبٍ» خداست که شما را از آن سختی‌ها و از هر اندوهی نجات می‌دهد...!🌱 - سوره انعام ٦٤ https://eitaa.com/Navid_safare
هے نگـو مـن گناهکارم منو قبول نمیکنہ... روم نمیشہ با خدا حرف بزنم... بہ قولِ استاد دولابی مالِ بد بیخِ ریشِ صاحب شہ...! تـو مخلوقِ خدایے :)♥️ 🌱 • https://eitaa.com/Navid_safare
•🥀• عاشقـی بہ رسمـِ ٺو • زیباٺرین عاشقـیِ این زمـانہ هاسٺ•♥• • https://eitaa.com/Navid_safare
السلام و علیک یا اباصالح المهدی 💚✨ اقا جان کاش زودتر بیایی برای دل های پرآشوبمان فقط شما مرحمین 🥺🤍 اللهم عجل لولیک الفرج✨ https://eitaa.com/Navid_safare
معرفی مختصری از شهید مدافع حرم 🌱 https://eitaa.com/Navid_safare کانال شهید نوید صفری 👆🏻🌸👆🏻
حال روز ما...
آدم ها گاهی می روند که برگردند اما.... https://eitaa.com/Navid_safare کانال شهید نوید صفری 👆🏻🌸👆🏻
🌹فروش ویژه کتاب شهیدنوید🌹 با امضای خانواده شهید و بسته هدیه فرهنگی(شامل تسبیح و کارت زیارت عاشورا و عکس شهیدنوید) هزینه ارسال رایگان به سراسر کشور کتاب شهیدنوید فوق العاده ست. هم محتوا هم نگارش عالیه. اگر کتاب رو خوندید، پوستر رو برای دوستانتون بفرستید «گـروه فرهنگی شهدایی اَحیـــــا» معرفی شهدا و عرضه محصولات شهدایی https://eitaa.com/ahyyagroup
رُمان (خریدار عشق)👇🏻❤️
خریدار عشق قسمت 9 رسیدم خونه ،بدون هیچ حرفی از پله ها رفتم بالا مامان: بهاااار تویی؟ - اره مامان مامان: لباست و عوض کن بیا غذا تو بخور - نمیخورم مامان ،میخوام بخوابم خستم مامان: باشه ،فقط امشب باید بریم خونه خانم محمدی اینا، زیاد نخواب که سردرد بگیری - باشه مامان جان اینقدر ذهنم مشغول بود که نفهمیدم کی خوابم برد... جواد: بهار خانم،خواهری چشمامو به زور باز کردم - جانم داداش جواد: نمیخوای بیدار شی، نا سلامتی خواهر دامادی - الان بلند میشم میام جواد ( پیشونیمو بوسید): قربون خواهرم گلم بشم جواد بلند شد و رفت سمت در... - داداشی؟ جواد:جانم - نگفتی بچه دوتا نظامی چی میشه آخر... جوادم یه بالش گرفت پرت کرد سمتم منم رفتم زیر پتو جواد: پاشو بیا سرم اینقدر درد میکرد که رفتم یه مسکن گرفتم خوردم لباسمونو پوشیدیم و حرکت کردیم جوادم توی راه از یه گلفروشی یه دسته گل رز خرید رسیدیم خونه خانم محمدی زنگ درو زدیم وارد خونه شدیم... منو مامان کنار هم نشستیم بعد یه مدت عروس خانم با سینی چایی وارد شد،زیر گوش مامان آروم گفتم، مامان عروس اسمش چیه؟ مامان: زهرا زهرا اومد سمتم چایی رو به من تعارف کرد - دستت درد نکنه زهرا جون زهرا: خواهش میکنم عزیزم چهره آروم و دلنشینی داشت بعد مدتی داداش و زهرا رفتن باهم صحبت کردن بعد نیم ساعت از اتاق اومدن بیرون و همه با لبخند زهرا، صلوات فرستادن خیلی خوشحال بودم برای جواد که همچین خانومی نصیبش شده...
خریدار عشق قسمت10 بعد از خوندن نماز صبح دیگه خوابم نبرد ،از یه طرف حس گناه داشتم که چرا همچین کاره احمقانه ای دارم میکنم با پسر مردم از یه طرف ترس ،ترس از باخبر شدن خانواده ام... از خونه زدم بیرون... سوار تاکسی شدم رفتم سمت دانشگاه توی راه چشمم به گلفروشی افتاد پیاده شدم و یه گل رز خریدم رفتم سمت دانشگاه وارد کلاس شدم ،چشمم به احمدی افتاد ،چقدر امروز خوشتیپ تر از قبل شده بود رفتم سمتش ،گل و گذاشتم روی میزش و رفتم چند صندلی اون طرف تر نشستم احمدی چون بچه ها توی کلاس بودن چیزی نگفت.... ساعت معارف بود و اصلا حوصله این استاد و نداشتم ،یعنی هیچ کس حوصله امر به معروف کردناشو نداشت خیلی حرف میزنه... کلاس که تمام شد پرسید کسی سوالی نداره بچه ها هم از خدا خواسته گفتن نه من دستمو بالا بردم از عمد... - ببخشید استاد بچه ها همه گفتن: ععععع کلاس رفت رو هوا... - خوب سوال دارم... استاد : بفرمایید خانم صادقی... - استاد عاشق شدن جرمه ؟ ( صدای استغفرلله شنیدم ،نگاه کردم دیدم خودشه صبر کن برادر،دارم برات... هه هه) همه شروع کردن به زمزمه کردن استاد:ساکت بچه ها،چه خبرتونه... (استاد نگاهی به من کرد):نه جرم نیست ،فقط باید راهشو درست برین... - چه راهی، یعنی چه جوری باید به نفر بگی دوستش داری ... استاد: خوب ،مثل همه باید برن خواستگاری -یعنی دخترا هم میتونن برن خواستگاری؟ (صدای خنده های بچه ها بلند شد ،و من فقط صدای ذکر گفتن احمدی رو میشنیدم از عصبانتیتش خوشحال بودم) اینقدر بچه ها همهمه کردن که نزاشتن استاد جواب بده ،استادم گفت،دفعه بعد جواب میده بعد از رفتن استاد ،منم به خاطر سوالای بچه ها ،از کلاس زدم بیرون رفتم سمت کافه دانشگاه صدای زنگ گوشیمو شنیدم نگاه کردم مریم بود - بله مریم: وااای دختر، عالی بودی امروز ،کجایی؟ - کافه ام،نیاینااا مریم: باشه، ما داریم میریم تو نمیای؟ - نه ،شما برین من خودم میام مریم: باشه ،باااای نسکافه مو خوردم و از دانشگا زدم بیرون همینجور که قدم میزدم یه دفعه یکی پرید جلوم باورم نمیشد ،احمدی بود احمدی: این چه کاری بود که کردی تو کلاس؟ - کدوم کار؟ احمدی:این گل، اون حرفا به استاد! - خوب ، همه حرفای دلم بود... احمدی: ببینین خواهر من.... - ععععع خواهر من خواهر من، بسه دیگه ،آلرژی پیدا کردم به این اسم ، پدر مادرمون یکیه که میگی خواهر من ، من خواهر کسی نیستم این تو مغزت فرو کن. احمدی: باشه ،هر چی شما بگین ،لطفا دیگه مزاحم من نشین... فهمیدی چه گفتم... (اینو گفت و برگشت که بره منم با صدای بلند گفتم) - عاشق شدن مگه جرمه... یعنی شما تاحالا عاشق نشدین...