چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#حضرت_عباس
حاجت روایی شما بزرگواران😍
روز: شانزدهم
ڪانال رسمـے شهیـد نوید صفرے♥️
نوید دلها 🫀🪖
مسابقه به این شکل هست که یک بنر توی کانال قرار میگیره بنر رو تا جایی که امکان داره یه گروه ها یا کان
بزرگواران یادتون باشه ان شاءالله فرصت تا فردا هست😍⭐❤️
#تلنگر
یہبزرگیبهممیگفت:
هروقتخواستیبفهمی
خداصداتومیشنوهیانه
ببینوقتیگناهمیکنی
عذابوجداندارییانه💔
https://eitaa.com/Navid_safare ✨
فڪرڪنبرےگلزارشهدا،میونقبرهاقدمبزنی
نوشٺہهاشونوبخونے،اشڪبریزے،
ٺااینجاهمہچیزعادیہ!
امافڪرڪنبرسےبہیہمزار،یہشهید..
روےسنگقبرروبخونے..
شهیدهمسنٺباشہ..!
اونموقعسٺڪہ،
نفسٺحبسمیشہ،قلبٺٺندمےزنه،
اشڪاٺروونمیشہ..:)💔'!
https://eitaa.com/Navid_safare✨
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋 نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_بیست_هشتم
بخش_چهارم
بینی ام را بالا میکشم
+لابد بهاره و عمو محسن وقتی فهمیدن شهریار شهید شده نیومندن ، آره ؟
سری به نشانه نفی تکان میدهد و لبخند تلخ و بیجانی میزند
_اشتباه میکنی ، اومدن ، بهاره خانم حالش بد شد غش کرد ، الان تو اتاق توعه ، عمو محسنم پیششه
بی آن که کسی ببیند قطره اشکی را از گوشه چشمم پاک میکند
_۱۰ دقیقه میگم همه برن بیرون هر چی دلت میخواد به شهریار بگو ، گریه کن ، درد و دل کن ولی خودتو نزن ، به خودت آسیب نرسون . زیادم به خودت فشار نیار که یه وقت از حال بری
هوا را میبلعم و سر تکان میدهم .
سجاد بلند میشود و اشاره میکند تا همه از اتاق خارج شوند .
مادرم و خاله شبرین نگاهی به یکدیگر و بعد به من می اندازند .
با اکراه بلند میشود و پشت سر پدرم و عمو محمود از اتاق خارج میشوند .
سجاد در آخر میگوید
_۱۰دقیقه بیشتر زمان نداری ، ازش خوب استفاده کن .
و بعد از اتاق خارج میشود و در را پشت سرش میبندد
چشم از در میگیرم و به صورت بی جان شهریار میدوزم .
گریه ام آرام گرفته است .
با صدای خش داری میگویم
+رفتی نه ؟ لیاقتت همین بود ، اگه کمتر از شهادت نصیبت میشد تعجب میکردم .
فکر کنم تو بین شهدا مقام ویژه ای داری .
چون نه خانواده با دین و ایمانی داشتی نه حتی دوست و رفیق درست حسابی .
۹سال خارج بودی و حتی بلد نبودی یه رکعت نماز بخونی ولی حالا شهید شدی ، این نشون میده خیلی تلاش کردی .
فقط یه سوال ازت دارم . چرا به من نگفتی نمیری ایتالیا ؟ چرا به من دروغ گفتی ؟ من غریبه بودم ؟
بغض میکنم و سر تکان میدهم .
تلخندی میزنم و ادامه میدهم
+ولش کن ، باید از این ۱۰ دقیقه نهایت استفاده رو بکنم .
از اون بالا چه خبر ؟ خوش میگذره ؟
سوگل چی ؟ سوگل خوبه ؟
لابد چند روز دیگه عروسیتونه ، تو آسمونا یه عروسی حسابی برپاست ، خوش بحال سوگل که قراره با یه شهید ازدواج کنه .
خیلی داره بهت خوش میگذره ها !
شهید که شدی ، به خدا هم رسیدی ، سوگلم که پیشته .
فقط منو گذاشتی با یه دنیا غم و قصه رفتی .
منو گذاشتی تو این دنیا بی سر و سامون و بی ارزش خودت رفتی اون بالا ها خوش میگذرونی .
قطره اشکی از گوشه چشمم سر میخورد .
لبخند پهنی میرنم
+یادته روز عقدم بهت گفتم ایشالا دومادیتو ببینم ؟
من که نمیتونم ببینم ولی حد اقل حق خواهری رو ادا میکنم بهت تبریک میگم .
مبارک باشه شازده دوماد ، مبارک باشه دوماد خوشبخت ، عروسیت مبارک عزیزم .
سلام منو به سوگل برسون ، بهش بگو دلم براش تنگ شده ، خیلی تنگ
دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم، اشک از گوشه چشم هایم میبارد و گونه هایم را تَر میکند .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋 نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_بیست_نهم
بخش_اول
آرام دستم را روی پیشانی شهریار میکشم و تار موهای به هم ریخته روی پیشانه اش را کنار میزنم .
با باز شدن در سر برمیگردانم و دستی به صورت اشک آلودم میکشم .
سجاد لبخند محزونی میزند
_بهاره خانم بهوش اومده ، میای بیرون بهاره خانم بیاد ؟
سر تکان میدهم و بلند میشوم .
سعی میکنم جلوی اشک هایم را بگیرم .
از چهارچوب در خارج میشوم و همراه سجاد روی مبل مینشینم .
هنوز کامل باور نکرده ام شهریار شهید شده .
محاسبه سر انگشتی میکنم ، ۱۷ روز پیش شهریار رفت .
درست گفته بود ، قبل از ۲۰ روز برگشت .
بهاره از اتاق من خارج میشود .
برخلاف همیشه موهایش را کامل زیر شالش فرو برده .
زیر چشم هایش گود افتاده و رنگش پریده است .
گریه کنان همراه عمو محسن وارد اتاق میشود و در را پشت سرش میبندد .
سرم را به سمت سجاد برمیگردانم .
+حالا برام تعریف کن ، بگو شهریار کجا شهید شد ، چجوری شهید شد ، اصلا بگو چه خبره ؟ چرا همه چی عجیبه ؟
سر تکان میدهد و لبخند دلسوزانه ای میزند
_بزار بعدا بگم الان حالت خوب نیست
+اتفاقا الان بگی بهتره ، میدونی هنوز خیلی باورم نشده ، بخاطر همین آرومم .
تا آرومم بهم بگو .
بزار زودتر باورم بشه ، بزار تا وقتی جسدش دفن نشده باور کنم .
سر به زیر می اندازد و به گل های قالی خیره میشود .
آهی از سر حسرت میکشد .
دلم برایش میسوزد ، دلش پر از درد وغم است اما بخاطر حال من مراعات میکند و زباد به روی خودش نمی آورد .
با دقت نگاهش میکنم . تازه متوجه صورت سرخش میشوم .
زیر آفتاب سوریه سوخته است .
آنقدر ذهنم درگیر شهریار بود که حتی درست سجاد را نگاه نکردم ، حتی وقت نکردم ابراز دلتنگی کنم .
نتوانستم ذوق کنم ، نتوانستم برایش از دلتنگی ها و نبودن هایش بگویم .
فقط تا به خودم آمدم دیدم یک دنیا غم درد دلم تلنبار شده است .
نگاهی به دور و بر می اندازم .
مادرم و خاله شیرین در آشپزخانه نشسته اند و آرام حرف میزنند و گزیه میکنند .
پدرم و عمو محمود همراه پسر های بسیجی جوان که در ابتدا دیدمشان به دنبال پرچم سیاه و حلوا و خرما رفته اند ، این را از میان حرف های مادرم و خاله شیرین متوجه شدم .
سجاد سر بلند میکنم و مستقیم به چشم هایم خیره میشود .
نگاه منتظرم را که میبیند بلاخره قفل میان لب هایش را باز میکند
_از اولشم شهریار نرفت ایتالیا ، قرارم نبود بره .
قبل از رفتنم با هم هماهنگ کردیم .
قرار شد یه مدت بعد از رفتن من به بهونه ایتالیا و کار های شهروز و غیره بیاد سوریه .
این نقشه رو کشید چون میدونست اگه بخواد مستقیم به خانوادش بگه که میخواد بره سوریه قبول نمیکنن .
گفت وقتی رسیدم سوریه بهون زنگ میزنم میگم و ازشون حلالیت میخوام .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
[روایتازهمسرشھید،دقـٰایقے]
بارهابالبخندبهشوخىخطاببه
ابراهیموزهرامیگفت:«اگرباباى
شماشهیدشد،چهکارمیکنید؟»
یامیگفت:«باباىشمابایدشهید
شود!»😍♥️
اومیخواستپدیدهشهادترادر
دلودیدِفرزندانشعادىجلوهدهد
وبراینباوربودکه:«نبایدکلمهشهید
وشهادت،بچههاراناراحتکندویادر
روحیهآناناثرمنفىبگذارد.»✨
وقتىشهیدشدآرامشخاطرىدر
ابراهیم۶سالهدیدهمیشدوسخناو
درفراقپدرچنینبود:«پدرمشهیدشده
واکنوندربهشتاست.»!
- #شهیددقایقی
حالمَندقیقامثلاونشخصےِکہ
رَفتپیشامامجوادوگفت:
جَوانم..!
بُریدهام..!
بہتہخطرسیدهام...!
آقاگُفت:
«فَفِّرُاِلَےالحُسَین»
بِہسمتحُسینفرارکن...!(:💔'!
- #اللهمالرزقناڪربلا
بـدتریـن مـرگ،نمـردن اَسـت و
بهـتریـن مُردن بـه شهـادت رِسیدن اَسـت!
کانال رسمی شهید نوید صفری♥️
ماتشنہےعشقیـموشنیـدیمڪہگفتند:
ࢪفععطشعشقفقطنـامحسیناسـت♥️
ــــ❁ـــــ
#امـامحسینم
#ڪربلا
💔
جواد توی رفاقت دست رد به سینه
ڪسی نمےزد اما حد و مرز رفاقت
را هم نگه مےداشت... رفیق شدنش
برای خوشگذرانی نبود؛ رفیق مےشد
تا در قالـب رفـاقت، بتواند به افـراد
ڪمڪ کند...
📚 بی برادر (با تغییرات)
#شهیدجوادمحمدی
به روایت دوستان
#شهید_جواد_محمدی🌹
https://eitaa.com/Navid_safare 🍃
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋
نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_بیست_نهم
بخش_دوم
همین کارم کرد . بلاخزه با هزار زحمت تونست بهاره خانم و عمو محسنو از خودش راضی کنه .
خودشم نازاحت بود از اینکه داره این کارو میکنه .
حتی بعضی شبا گریه میکرد .
ولی میگفت چاره دیگه ای نداشتم ، اگه میفهمیدن میخوام برم سوریه نمیزاشتن .
وقتی به خانوادش گفت ، بهون گفت به هیچکس دیگه نگن که رفته سوریه .
تو سوریه پیش هم بودیم .
ماجرای شهید شدنش رو بعدا برات میگم ، الان توانش رو ندارم .
خلاصه وقتی شهید شد خیلی یهویی قرار شد جسد رو برگردونن ایران . منم همراهش اومدم .
دیروز به عمو محمد و بابام و عمو محسن گفتیم ، قرار شد بخاطر بی تابی نکردن بقیه کسی متوجه نشه و وقتی جسد رسید به همه خبر بدیم برای مراسم بیان .
اینکه الان جسد شهریار تو خونه شماست هم بخاطر وصیت خودشه .
هم به من چندیدن بار گفت هم تو وصیت نامش نوشته که به هیچ وجه جسدش رو بعد از شهادت نبرن خونه ی خودشون .
وقتی ازش پرسیدم چرا نمیخوای ببرن خونه ی خودتون ، گفت چون پولی که باهاش خونشون رو خریدن خمس ندادست دلش نمیخواد وقتی شهسد شد پیکرش بره تو همچین خونه ای .
با صدای جیغ بهاره مادرم و خاله شیرین سریع از آشپزخانه خارج میشوند و به اتاق میروند .
به احتمال زیاد دوباره بیهوش شده است .
با احساس گرمی چیزی روی گونه ام به خودم می آیم . تازه متوجه دست سجاد میشوم .
انگشت شصتش را آرام روی گونه ام میکشد و اشک هایم را پاک میکند .
اشک هایی که بی اختیار از چشم هایم باریده اند .
لبخند تصنعی میزنم تا سجاد نگران نشود .
دستش را از روی گونه ام پایین میکشد .
نگاهم میکند و میخواهد چیزی بگویند .
قبل از اینکه فرصت پیدا کند مادرم مرا میخواند .
سریع بلند میشوم و به اتاق میروم .
بهاره بی حال به دیوار تکیه داده .
خاله شیرین شانه اش را ماساژ میدهد و مادرم با پر چادرش بادش میزند .
با ورودم به اتاق بهاره به سختی میگوید
_نورا برو از اتاقت کیفمو بیار ، سریع
متعجب ابرو بالا می اندازم اما سریع از اتاق خارج میشوم و برای آوردن کیف بهاره اقدام میکنم .
وقتی کیف را به او میرسانم سریع کیف را باز میکند و یک جعبه از آن بیرون میکشد .
جعبه ای بنفش و کوچک که پامیونی صورتی زینت آن شده است .
جعبه را به دستم میدهد
_شهریار تو سوریه بهم زنگ زد ، گفت اگه دیگه بر نگشت اینو بدم بهت ، گفت قبل از اینکه دفنش کنن بهت بدم
و بعد میزند زیر گریه . بخاطر گریه زیاد و حال خرابش نفسش مدام میگیرد .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋 نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_بیست_نهم
بخش_سوم
جعبه را از دستش میگیرم و تشکر میکنم .
با گریه او بی اختیار من هم گریه ام میگیرد .
فرصت را غنیمت میشمارم و کنار میکر شهریار مینشینم .
اما در باز میشود .
چند نفر زن و مرد وارد اتاق میشوند . هیچکدام را نمیشناسم ، به احتمال زیاد از اقوام بهاره هستند که در ایران سکونت دارند ، چون وضع حجاب مناسبی هم ندارند .
نگاهم را به صورتشان میدوزم .
اشک و گریه های تصنعی شان از هرار کیلومتری هم قابل تشخیص است.
بیش از هر چیزی نگران آرایش صورتشان هستند که نریزد و سریع اشک هلی دروغینشان را پاک میکنند تا مبادا آرایششان خراب شود .
سری به نشانه تاسف تکان میدهم ، بهاره تا متوجه آنها میشود سریع میگوید
_برید بیرون
همه متعجب ابرو بالا می اندازند .
بهاره ادامه میدهد
_شهریار ناراحت میشه شما رو اینجوری ببینه ، تا زنده بود که اذیتش کردید ، بزارید حد اقل روحش در آرامش باشه
و بعد صدای هق هقش بلند میشود .
همه ی آنها با حالت بدی بهاره را نگاه میکنند و از اتاق خارج میشود .
بهاره آرام با خود حرف میزند
_الهی بمیرم برا بچم . تا زنده بود میومدن اذیتش میکردن ، وقتی فهمیدن مذهبی شده از عمد مدام میومدن
خونمون با وضعیتای ناجور که پسرمو اذیت کنن .
آخ خدا مادر بمیره برات .
و بعد محکم به صوراش میکوبد . مادرم و خاله شیرین سعی دارند جلویش را بگیرند .
دلم برای شهریار میسوزد ، مظلوم عالم بود .
چه بلاها که سرش آوردند و صدایش در نیامد .
عمو محمود وارد اتاق میشود و میگوید بقیه مهمان ها و دوستان شهریار آمده اند و بعد از اتلق خارج میشود .
مهمان ها وارد اتاق میشوند .
هرچه زمان میگذرد مهمان های بیشتری به خانیمان می آیند .
بعضی ها به شدت گریه میکنند و به سر و صورت خود میزنند .
در این میان من گوشه ای از اتاق مینشینم و جعبه را به سینه ام میچسبانم و مدام گریه میکنم .
شهریار همیشه به فکر من بود ، چه در بچگی که نمیدانستیم خواهر و برادریم چه وقتی فهمیدیم خواهر و برادریم .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸