همه ی ما قطعا به دعوت خود شهید اینجا هستیم 😍الحمدلله که نگاه شهید ب زندگیمون افتاده😍
عزیزان شهید نوید
کتابی راجع به این شهید بزرگوار نوشته شده ک از نظر خوانندگان کتاب به شدت تاثیر گذار و جذاب و حال خوب کن بوده
اگر دوست دارین ی نفر هم که شده بیشتر این کتاب رو بخونه و در تارو پود زندگیش اثر بذاره
میتونین با واریز پول به ما در این کار خیر شرکت کنین ما اون کتاب رو به کسانی ک نخوندن هدیه میدیم🌸🍃✨
@maede_sadatt
میتوانین برا اینکار جذاب به ایدی بنده پیام بدین
@maede_sadatt
نوید دلها 🫀🪖
عزیزان شهید نوید کتابی راجع به این شهید بزرگوار نوشته شده ک از نظر خوانندگان کتاب به شدت تاثیر گذار
لطفا فقططط کسانی که نیت شرکت در کار خیر و تهیه کتاب دارن پیام بدن 🙏
ان شاءالله ک شهید نوید واسطه باشن براتون پیش اهل بیت (ع) 🙏✨
بھمگفـٺ :
وقتی یکی از عزیزانت ناراحته، یا مشکلی داره و دلت میخواد خوشحالش کنی، نیتتو ارزشمندتر کن
نگو چون دوسش دارم دلم نمیخواد ناراحتیشو ببینم،
بگو چون بچهشیعهست و ناراحتیش امام زمانمو ناراحت میکنه، میخوام خوشحالش کنم که بار غصه رو از رو دل ایشون کم کنم
اینجوری واسه امام زمان .عج.خودتونو شیرین کنین
توی اون روز عظیم، مزهی این شیرین کردنا رو خودتون میچشین💖
https://eitaa.com/Navid_safare ☘
مصداقےشدےبراےوعدهخداوندڪہ:
هرڪسڪهمناورادوستبدارم
میـڪُشموخونبهایشرامےدهم:)!
#شهیدانہ🌱/ #شهیدنویدصفرے🕊
چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#حضرت_عباس
حاجت روایی شما بزرگواران😍
روز:سوم
ڪانال رسمـے شهیـد نوید صفرے♥️
⊰•🖤⛓💭•⊱
.
یـہدردایـےبـہچشـمنمیـان!
ولـےسـو؎چـشمرومیگیـرن'🔓'🌱! ›
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
ࢪفیقٺاحالاشده
ٺایہقدمےگناهبࢪے..'🥀
ولےباخۅدٺبگے
"بےخیال..!🍃
آقاممےبینہغصہمےخۅࢪه.."💔
خواسٺمبگم..؛✨
اگہچنینٺجࢪبہاےداشٺے..'
دمٺحیدری ڪہ
همدلآقاروشادڪردے
هم۱۰قدمبہآسمۅننزدیڪٺࢪشدے
اگرمنداشٺے..'
هنوزمدیࢪنیسٺ..!
بہدستشبیار 🙃✌️🏻
#تلنگࢪانہ
🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋
نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_بیست_دوم
بخش_دوم
خاله شیرین با محبت به ما نزدیک میشود و تراور ۵۰ تومانی از کیفش بیرون میکشد و همانطور که دور سر من و سجاد میگرداند میگوید
_ماشالا هزار ماشالا انقدر خوشگل شدید میترسم چشم بخورید .
تشکر میکنم و با محبتی بی ریا صورت خاله شیرین را میبوسم .
سجاد میخندد و خم میشود و قبل از اینکه خاله شیرین فرصت پیدا کند دستش را کنار بکشد ، آن ها را میبوسد .
خاله شیرین اخم تصنعی میکند
_این چه کاری بود مادر میدونی که من بدم میاد .
سجاد دوباره میخندد و آرام پیشانی خاله شیرین را میبوسد .
خاله شیرین هم میخندد و با قدم هایی بلند از ما دور میشود .
نگاه پر از محبتم را به رفتن خاله شیرین میدوزم . سجاد دوباره چشم به من میدوزد ، دهانش را باز میکند اما قبل از اینکه فرصت پیدا کند چیزی بگوید با صدای عمو محمود ، با اکراه از من چشم میگیرد و به عمو محمود میدوزد
_گفتن ۲۰ دقیقه دیگه نوبت ما میشه ، میخواید برید زیارت ؟
سجاد سری به نشانه نفی تکان میدهد
+نه ، میخوایم بریم نماز خونه کار داریم .
بعد رو به پدرم میپرسد
+عیبی که نداره ؟
پدر سر تکان میدهد و لبخند تحسین آمیزی حواله اش میکند
_نه پسرم ، هرجور راحتید .
رو به من میکند و همانطور که به در قهوه ای رنگ ، در گوشه ای از سالن اشاره میکند میگوید
+اونجا نماز خونس ، میاید بریم ؟
لبخند میزنم
_آره حتما
سوالات زیادی در سرم چرخ میخورند اما ترجیح میدهم سکوت کنم و ببینم سجاد میخواهد چه کار کند .
بعد از اینکه ار بقیه بخاطر ترک جمع عذر خواهی میکنیم ، به رحمت از میان جمعیت عبور میکنیم و به نماز خانه میرسیم .
نماز خانه ای ۱۲ متری با مکتی تمیز و قهوه ای رنگ که ۴ زوج در آن مشغول نماز خواندن هستند .
همانطور که نماز خانه را میکاوم میگویم
+من نماز خوندما .
سجاد همانطور که کفش هایش را در می آورد میگوید
_میدونم ، برای کار دیگه ای اینجا اومدیم .
به تابعیت از او کفش های شاده ی نباتی رنگم را در می آورم .
سجاد سریع خم میشود و کفش هایم را بر میدارد و داخل جا کفشی میگذارد .
خجول سر پایین می اندازم و لبخند ملایمی میزنم
+راضی به زحمت نبودم ، خودم بر میداشتم .
لبخند عمیقی میزند و کمی سر خم میکند
_این چه حرفیه ، وظیفس .
این محبت های کوچکش حبه حبه قند در دلم آب میکند ، این نشان میدهد که چقدر برایش عزیز هستم .
دستی به گونه های داغم میکشم و همراه سجاد وارد نماز خانه میشوم .
سجاد ۲ مهر برمیدارد و به گوشه ای اشاره میکند و از من میخواهد که بنشینم .
بعد از نشستن من او عم کنارم مینشیند و یک مهر را جلوی من و دیگری را جلوی خودش میگذارد .
_۲ رکعت نماز شکر بخونیم ، ۲ رکعتم نماز برای سلامتی امام زمان .
بعد نگاه پرسشگرش را به چشم هایم میدوزد و با لبخند مهربانی میگوید
_چطوره ؟
این همه به فکر بودنش را دوست دارم ، دوستت دارم های منهان در کار ها و رفتارش را دوست دارم ، من همه چیز او را دوست دارم ......
+عالیه ، پیشنهاد به این خوبی رو مگه میشه رد کرد ؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋
نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_بیست_دوم
بخش_سوم
این همه به فکر بودنش را دوست دارم ، دوستت دارم های منهان در کار ها و رفتارش را دوست دارم ، من همه چیز او را دوست دارم ......
+عالیه ، پیشنهاد به این خوبی رو مگه میشه رد کرد ؟
بعد هر دو می ایستیم و بعد از خواندن نماز هایمان از نماز خانه خارج میشویم و دوباره به جمع میپیوندیم .
در چند دقیقه باقی مانده همراه دختر خاله های سجاد گوشه ای میرویم تا بیشتر آشنا بشویم
یکی از آنها خودش را سلما معرفی میکند ، دختریست با چشم های درشت مشکی و صورتی گرد و سفید که روسری بنفشش آنرا قاب گرفته است
لب هایش کوچک اما درشت هستند و با بینی قلمی اش تناسب دارد .
چهره ای بامزه و لبخندی شیرین دارد .
مانتوی بلد و بنفش زیبایی به تن کرده که اندام لاغرش را زیبا تر نشان میدهد .
دیگری نامش حنانه است ، پوستی سفید و زرد ، لب های نازک و بینی کشیده و لاغر دارد .
چشم های متوسط قهوه ای اش را پشت قاب عینک گردش پنهان کرده است .
صورتش بیضی شکل است و گونه های اناری اش زیباییش را دوچندان کرده اند .
چادر عربی مشکی همراه روسری گلهبی رنگی به تن کرده .
هر دو به شدت شوخ و مهربان هستند .
همانطور که گرم گفت و گو بودیم صدای آشنایی مرا میخواند .
سر بر میگردانم ؛ با دیدن شهریار شادی ام دو چندان میشود .
نگاهی به او می اندازم .
موها و ریش هایش را حالت دار شانه کرده که باعث شده زیباییش دوچندان بشود .
. کت شلوار سرمه ای همراه بلیز آبی روشنی به تن کرده .
سریع به سمت او میروم و لبخند پهنی میرنم
+سلام کی اومدی ؟ چقدر دیر کردی .
آبی آرام چشم هایش را به چشم هایم میدوزد ، لبخند مهربانی میزند
_سلام عروس خانم . شرمنده ، فکر نمیکرد راه انقدر طولانی باشه .
+عب نداره ، هنوز نوبتمون نرسیده .
با شیطنت نگاهش میکنم
+چقدر کت شلوار بهت میاد ، فکر کنم دیگه باید دومادت کنیم .
لبخند ژکندی میزند
_حالا بزار اول تو رو عروس کنیم ، نوبت منم میرسه .
ابرو بالا می اندازم
+عروس شدم دیگه !
_نه هتوز که خطبه دائمی رو نخوندن ، من میترسم سجاد تا اون موقع فرار کنه ، بگو زودتر خطبه رو بخونن ، تا تنور داغه بچسبون .
لب هایم را روی هم میفشارم تا نخندم .
آرام روی بازویش میکوبم و اخم تصنعی میکنم
+باشه شهریار خان ، نوبت منم میرسه .
میخندد و بعد آرام و طولانی پیشانی ام را میبوسد و میگوید
_شوخی کردم ، وگرنه سجاد بهتر از تو رو نمیتونه پیدا کنه .
دوباره لبخند میزنم و بی اختیار اشک در چشم هایم خانه میکنند .
سجاد سریع جلو می آید و با خنده میگوید
_بسه بسه فیلم هندیش نکنید .
بعد دقیق به شهریار نگاه میکند
_داشتی زیر آب منو میزدی ؟
شهریار بلند میخندد
+من غلط بکنم
قبل از اینکه شجاد فرصت پیدا کند چیزی بگوید مرد مسئول میگوید
_خانم رضای و آقای رضایی ، برای عقد تشریف بیارید داخل اتاق .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•°~🦋☁️
مکتبحسینعلیهالسلاممکتب"انسانسازی"
استنهمکتب"گناهکارسازی"کهبگویدبروگناه
کنوبعدبیابرایامامحسینعلیهالسلامگریهکن
وخداتوراخواهدبخشید . . .🌿!
#شهیدمرتضیمطهری
https://eitaa.com/Navid_safare
«یا مَنْ یَعْلَمُ ضَمیرَ الصّٰامِتینَ»
ای کسی که از #حالِدلِ منِ ساکت خبر داری...🌱✨
[[ بعضیا میگن :
نماز هم نخوندی نخون روزه هم نگرفتی نگیر.
به نامحرم نگاه کردی اشکال نداره ؛
فقط دلت پاک باشه، کافیه !
اون کس که تو را خلق کرده ؛
اگه فقط دل پاک براش کافی بود؛
میگفت آمنو ...
در حالی که گفته : آمنوا و عمل الصالحات
یعنی هم دلت پاک باشه هم کارت درست باشه ]]
https://eitaa.com/Navid_safare
میگفتکھ :
ازهیئتاومدےبیرون
چشمتبہنامحرمخورداما
سرتُننداختیپایین؛باختی👀
#حواستبهنگاهتباشهرفیق:))
•ـ ـ ـ ـ
#سرما_و_اورکت
سال 1362 در قلاجه بوديم و هوا خيلي سرد بود. رفتيم تمام اورکتهايي را که تو دوکوهه داشتيم برداشتيم آورديم داديم به بچهها. حاج_همت آمد. داشت مثل بيد ميلرزيد😬. گفتم:«اورکت داريم، بدهم تنت ميکني؟»
گفت:«هروقت ديدم همه تنشان هست، من هم تنم ميکنم😊 تا آنجا نديدم اورکت تنش کند ميلرزيد و ميخنديد».😃
#حاج_ابراهیم_همت
#فرماندهلشکر۲۷محمدرسولالله🌹
اینمردمبرایجنسارزانترمزمیزنن!
فرقےهمنداردبرایشان
میوهوپیازباشدیاآدمیزاد
جنسارزانمشتریزیاددارد...
#دخترجان♥️
خودتروارزوننفروش...
#حجابیعنےمنجواهرموهرڪسےلیاقت
منراندارد...
#حجابیعنےمنشخصیتدارم...