eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 نویسنده: میم بانو🌸 قسمت_صد_بیست_نهم بخش_سوم جعبه را از دستش میگیرم و تشکر میکنم . با گریه او بی اختیار من هم گریه ام میگیرد . فرصت را غنیمت میشمارم و کنار میکر شهریار مینشینم . اما در باز میشود . چند نفر زن و مرد وارد اتاق میشوند . هیچکدام را نمیشناسم ، به احتمال زیاد از اقوام بهاره هستند که در ایران سکونت دارند ، چون وضع حجاب مناسبی هم ندارند . نگاهم را به صورتشان میدوزم . اشک و گریه های تصنعی شان از هرار کیلومتری هم قابل تشخیص است. بیش از هر چیزی نگران آرایش صورتشان هستند که نریزد و سریع اشک هلی دروغینشان را پاک میکنند تا مبادا آرایششان خراب شود . سری به نشانه تاسف تکان میدهم ، بهاره تا متوجه آنها میشود سریع میگوید _برید بیرون همه متعجب ابرو بالا می اندازند . بهاره ادامه میدهد _شهریار ناراحت میشه شما رو اینجوری ببینه ، تا زنده بود که اذیتش کردید ، بزارید حد اقل روحش در آرامش باشه و بعد صدای هق هقش بلند میشود . همه ی آنها با حالت بدی بهاره را نگاه میکنند و از اتاق خارج میشود . بهاره آرام با خود حرف میزند _الهی بمیرم برا بچم . تا زنده بود میومدن اذیتش میکردن ، وقتی فهمیدن مذهبی شده از عمد مدام میومدن خونمون با وضعیتای ناجور که پسرمو اذیت کنن . آخ خدا مادر بمیره برات . و بعد محکم به صوراش میکوبد . مادرم و خاله شیرین سعی دارند جلویش را بگیرند . دلم برای شهریار میسوزد ، مظلوم عالم بود . چه بلاها که سرش آوردند و صدایش در نیامد . عمو محمود وارد اتاق میشود و میگوید بقیه مهمان ها و دوستان شهریار آمده اند و بعد از اتلق خارج میشود . مهمان ها وارد اتاق میشوند . هرچه زمان میگذرد مهمان های بیشتری به خانیمان می آیند . بعضی ها به شدت گریه میکنند و به سر و صورت خود میزنند . در این میان من گوشه ای از اتاق مینشینم و جعبه را به سینه ام میچسبانم و مدام گریه میکنم . شهریار همیشه به فکر من بود ، چه در بچگی که نمیدانستیم خواهر و برادریم چه وقتی فهمیدیم خواهر و برادریم . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ان شاءالله تا یکم دیگه اسامی برندگان اعلام میشه😍💜✨❤️
🥺😍 آنلاین بشید...
اسامی برندگان این 😍🎊🎉😎🤩😍 1:زهرا آله آبادی 2: فاطمه عبدلی 3:زینب قایدی 4:سحر راستی 5: الهام دهنوی 6: محبوبه بیکی 7: زهرا دهقانیزاده 8:کوثر زارعی به هر 8نفر قاب عکس شهید نوید هدیه داده میشه 🦋 مبارکتون باشه ان شاءالله حاجت روا ✨😎 برای دریافت هدیه های خود به آیدی زیر مراجعه کنید 💜❤️ @motahareh_sh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بایڪۍازدوستـٰانش‌ قرارگذاشتہ‌بودند؛ یڪ‌قرارِخـدایۍ...! ھروقـت‌‌درس‌‌مۍخواندند‌، میگفتند: یاڪریم؛الوعـده‌وفـٰا مـٰا‌درسمان‌راخواندیم‌، توبرڪتش‌رابده...シ!🌱" -
شھیدعلےخلیلےیہ‌جاگفتن: هیشکۍپشتتون‌نیس! هیشڪۍپشتِ‌آدم‌نیس... فقط‌خدا‌هستش:) -وچقدراین‌جملشون‌قشنگ‌بود..! -
هرچقدرڪہ‌بگذرد‌... هرڪجا‌ڪہ‌عڪست‌را‌بنگرم... آرام‌زیرلب‌زمزمہ‌میڪنم‌ غریب‌گیر‌آوردنت!(:💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چله به نیابت از هدیه به حاجت روایی شما بزرگواران😍 روز: هفدهم ڪانال رسمـے شهیـد نوید صفرے♥️
به وقت ﴿ لبخند بهشتی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 نویسنده: میم بانو🌸 قسمت_صد_بیست_نهم بخش_چهارم به سختی روی پا می ایستم . پاهای سستم را روی زمین میکشم و از اتاق خارج میشوم . احساس میکنم دنیا تمام شده ، برایم باورش سخت است که دیگر شهریاری نیست ، دیگر همراه و همدمم نیست . دیگر پشت و پناهم در سختی ها نیست . با بلند کردن سرم بهت زده به صحنه رو به رویم خیره میشوم . شهروز کنار نزدیک در اتاق استاده و دست جلوی صورتش گرفته . بینی ام را بالا میکشم و با قدم هایی محکم به او نزدیک میشوم . با نزدیک شدنم دستش را از روی صورتش پایین میکشد . رگ های بیرون زده ی چشمش نشان از گریه کردنش میدهد ، اما برای اینکه غرور کاذب و مسخره اش حفظ شود ، تظاهر به خنثی بودن میکند . صدای گرفته ام را صاف میکنم و بی هیچ مقدمه و سلامی میگویم +وقتی شهریار رفت سوریه بهت گفت ؟ چون گفته بود میاد پیش شماتو ایتالیا زیر چشمی نگاهم و میکند و بعد نگاهش را به زمین میدوزد و سر تکان میدهد . با تاییدش انگار نفت روی آتش درونم ریخته اند ، آتش وجودم اَلو میگیرد . شهریار حتی به شهروزم گفته اما به من نگفته . بغضم را قورت میدهم و سعی میکنم بر خودم مسلط باشم . +چرا حاضر شدی کمکش کنی ؟ نگاه نافذش را به چشم هایم میدوزد و دست در جیب شلوار مخملش فرو میبرد . میخواهد چیزی بگویند اما قبل از صدایی از دهانش خارج شود پشیمان میشود . سری به چپ و راست تکان میدهد و دوباره نگاهم میکند _برادرم بود ، بلاخره ....... بلاخره یه جا باید بهش....... نگاهش را میگیرد _مهم نیست ، کی هستی که بخوام بهت جواب پس بدم . وبعد با قدم هایی بلند از من دور میشود . سری به تاسف برایش تکان میدهم ، ادامه جمله اش را خودم متوجه شدم . بی اختیار پوزخند میزنم ، اعتراف به خوب بودن برایش سخت است . سجاد تازه متوجه من میشود سریع کنارم می آید و همانطور که با اخم های غلیظ به رفتن شهروز خیره شده میگوید _چی میگفت ؟ معلوم است که سجاد هم مار گزیده است که میداند این رفتار و نگاه های شهروز قطعا کلام بد و توهین آمیزی به همراه دارد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان لبخند بهشتی💖 نویسنده: میم بانو🌸 قسمت_صد_سی_ام بخش_اول سر تکان میدهم +هیچی ، خودم اومده بودم بهش تسلیت بگم نگاهش را از شهروز میگیرد و گره میان ابرو هایش را باز میکند . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ روز شهادت شهریار ، با هر مشقتی که بود گذشت . آنقدر روز سختی بود که هر لحظه اش برایم اندازه یک سال میگذشت . دلم نیامد از شهریار دل بکنم و سراغ جعبه ای که به من داده بروم . ترجیج دادم چند روز بعد به سراغ جعبه بروم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ در جعبه را آرام باز میکنم . نامی ای تو یه جعبه است . ابتدا نامه را بر میدارم و آن را باز میکنم . نامه ای بلند و طولانی ، فکر میکنم بتوانم جواب همه ی سوال هایم را بگیرم . نفس عمیقی میکشم و بعد از فرستادن صلواتی شروع به خواندن نامه میکنم 《به نام خالق مولود کعبه نورا جان سلام ! میدانم از من دلگیری ، میدانم هزار سوال در سرت تاب میخورد ، میدانم خسته و دلشکسته ای ، میدانم ، همه چیز را میدانم . آمدم تا یه سوال هایت جواب بدهم ، آمدم تا رفع کدورت کنم ، آمدم بگویم از من دلگیر نباش که هر چه کرده ام بخاطر خودت بوده از اول خلاصه میگویم . به بهانه رفتن به ایتالیا به سوریه رفتم تا خانواده ام مخالفت نکنند . وقتی رسیدم سوریه از خانواده حلالیت خواستم و ماجرا را برایشان شرح دادم . بعد به مادرم گفتم سر یکی از کشو هایم برود . ۳جعبه داخل کشو بود . یکی برای تو ، یکی برای پدر و مادرم و یکی برای پدر و مادر تو . گفتم اگر شهید شدم قبل از تشهیع جعبه ها را به صاحبانشان بدهید . بحث را با بزرگترین سوالی که در ذهن داری شروع میکنم . چرا به تو نگفتم ؟ نگفتم چون نخواستم اذیت شوی ، نکفتم چون نخواستم علاوه بر استرس سوریه رفتن سجاد ، استرس سوریه رفتن من را هم تحمل کنی . نگفتم چون با هر قطره اشک تو دل من هم میسوزد . اگر نگفتم فقط بخاطر خودت نگفتم ، چون دوستت داشتم . باز هم اگر دلخوری ببخش و حلالم کن و بگذار روحم در آرامش باشد . سراغ سوال دوم میروم . چرا به سوریه رفتم ؟رفتم چون نخواستم آن داعشی های پست فطرت ذره ای از خاک کشورم را غصب کنند . رفتم چون نخواستم دست آن حرامی ها به ناموشم بخورد . رفتم چون تو برایم مهم بودی ، رفتم چون مادرم برایم مهم بود . رفتم چون غیرتم اجازه نمیداد یکی از زنان سرزمین به دست این نامرد های بی غیرت بیافتد . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تـو‌گناه‌میڪنے‌و‌اون‌داره اشـڪ‌مـیریزه! - اون‌بـجای‌تو‌اسـتغفاࢪمیڪنہ، دست‌بہ‌دامن‌خـــدا‌میشہ، میـگہ‌خدایا! به‌منِ‌مـہـدےببخش!💔 خشنودےقلب‌امام‌زمان‌عج گناه‌نکنیم !!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌ݩفسم تنگُ،دݪم ٺنگُ،هۅآیم سرداسټ، ݕہ هۅآےحڔم ڪڔݕ و ݕݪا محتآجم:)💔
ابراهیم هادی...✨
یکۍمثل‌من‌وتوهنوزتوفکراینیم‌ ڪِی‌گناهامون‌رو‌ترک‌کنیم🖐🏼!' اونوقت‌یڪی‌همسن‌من‌وتو بہ‌شھادت‌میرسہ💔...
ارسالی🥺✨ ان شاءالله حاجت روا ♥️🦋
1.79M
روایتگری در شلمچه 🍃✨ ✨ (نشر فقط با ایدی کانال شهید نوید) https://eitaa.com/Navid_safare
بزرگواران ان شاءالله برای نیمه شعبان هم مسابقه داریم 😍😍✨♥️
14.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میدونستے...! امام‌زمان‌هفته‌ای‌دوبار‌نه؛ روزےدوباࢪاعماݪ‌مارو‌میبینه...😳؟! 🌿
بر لبش لبخندِ نابی صبح ها گل می کند ... چایی از این قند پهلوتر کجا پیدا کنم..؟! عاقبتمون_شهدایی🥰
| ✍️... به زودی در دل های کافران ترس می اندازیم. ( آیه 151 سوره آل عمران )
نوید دلها 🫀🪖
| ✍️... به زودی در دل های کافران ترس می اندازیم. ( آیه 151 سوره آل عمران )
- عده‌ای فراموشمان می‌کنند و از با ما بـودن، پشیمـان مــی‌شوند! و عِده‌ای ما برایشان‌ نردبـان‌ می‌شــویم و عِده‌ای دیگر در فراقمـان می‌سوزند چه آینده‌یِ دشـواری در انتظار جـامانده‌هاست... _شهیدباکـری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏لطفا‌ڪنار‌ آینه‌اتاقت‌بنویس‌ 🌱✨ جوری‌ تیپ‌بزن‌ڪه امام‌زمان نگاهت‌ ڪنه نه‌مردم :)