5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شھـادٺ
مقصد نیسٺ، راھ اسٺ…🚶🏻♂
مقصد خـداسٺ♡
و شھـادٺ
معقـولٺرین راھ بـہ خـداست🕊
#شهید_نوید_صفری🌼
#تلنگر
از پیرمرد حکیمی پرسیدند :
از عمری که سپری نمودی
چه چیز یاد گرفتی؟ پاسخ داد :
یاد گرفتم
که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم.
یاد گرفتم
که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت
یاد گرفتم
که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد .
یاد گرفتم
که مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است.
یاد گرفتم
کسی که مرتب میگوید: من این میکنم و آن میکنم تو خالی است و نمیتواند کاری انجام دهد.
••|🔸بهسویخدا🔸|••
----☟°•نشࢪصـــდــدقهجاریھ•°☟----
«ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدِِ»🌙❤️.
چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#حضرت_عباس
حاجت روایی شما بزرگواران😍
روز: هجدهم
ڪانال رسمـے شهیـد نوید صفرے♥️
'♥️𖥸 ჻
#ڪلامنـاب...
استغفاردواست
انساندرانجامگناهبہعواقبِ
زیادۍدچارمۍشودکہداروۍ
"آنهماستغفاراست!"
#استادپناهیان🌱
ازڪنـٰارتـوگـدابـٰادسـتخـٰالۍ
ردنشـد
نیسـتعـٰاقلهـرڪسۍدیوانہ
مشھـدنشـد.'!💔✋
#چهارشنبه_های_زیارتی
#امام_زمان
#ماه_شعبان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان_لبخند_بهشتی💖
نویسنده: میم بانو
قسمت_صد_سی_ام
بخش_دوم
امیدوارم جواب همه ی سوال هایت را گرفته باشی .
اما ........
سجاد پسر بسیار خوب و پاکیست ، به خوبی و پاکی تو .
برایتان زندگی زیبا و خوش را از حضرت مهدی میخواهم .
داخل جعبه ۲ انگشتر است ، روزی عروسیتان من نیستم ، این هدیه من به شماست .
انگشتر ها متبرک به ضریح امام رضا هستند و از مشهد برایتان خریدم .
انگشتر کوچک از جنس طلاست و برای تو ، انگشتر بزرگ هم برای سجاد و از جنس نقره است .
و اما در آخر
تو یکی از مهم ترین شخصیت های زندگی من بودی .
از این که داشتمت خوشحالم و امیدوارم بهترین ها نصیبت شود .
یا علی
دوست داردت : شهریار 》
نامه را میبندم و میزنم زیر گریه .
صدای هق هقم در کل اتاق میپیچد .
نگاه اشک آلودم را به داخل جعبه میدوزم .
۲ انگشتر زیبای فیروزه داخل جعبه خود نمایی میکنند .
انگشتر کوچک را بر میدارم ، انگشتری با رکابی نازک و نگینی فیروزه و بسیار زیبا که دور تا دورش نگین زده شده است .
انگشتر را میبوسم و به سینه ام میفشارم .
شهریار از قبل میدانسته که شهید میشود ، چون خودش گفته عروسیمان نیست .
یاد روزی می افتم که اولین بار نماز خواندن شهریار را دیدم ، چقدر دلش میخواست مثل شهدا باشد ، حالا خودش هم در جمع شهداست و در جایگاه و مرتبه آنها .
با باز شدن در سر بلند میکنم .
قبل از اینکه شخصی که وارد اتاق شده را ببینم صدای مادرم در گوشم میپیچد
_چی شد مادر ؟
انگشتر ها را بلند میکنم و نشانش میدهم .
به سختی میان گریه ام میگویم
+شهریار برای من و سجاد ....... کادوی عروسی داده
و بعد گریه ام شدت میگیرد .
مادرم با قدم هایی بلند جلو می آید و انگشتر ها را از دستم میگیرد .
مدام قطره های اشکش را از گوشه چشمش پاک میکند و تمام سعی اش را میکند که خودش را کنترل کند نشیند کنار من زار زار گریه کند
زیر لب میگویم
+متبرک به ضریح امام رضاست .
با شنیدن حرفم مادرم هر دو انشگتر را محکم میبوسد .
کنارم مینشیند و آرام در آغوش میکشدم .
با صدایی بغض آلود میگوید
+برا من و باباتم یه جعبه داده .
هنوز بازش نکردم . میترسم نتونم طاقت بیارم و از حال برم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان_لبخند_بهشتی💖
نویسنده: میم بانو
قسمت صد سی ام
بخش سوم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
چند روز بعد مادرم بلاخره راضی شد جعبه را باز کند .
نامه اش را نداد من بخوانم اما محتوای جعبه را نشانم داد .
داخل جعبه جانمازی کوچک بود که به گفته مادرم ، پدرم شب تولد شهریار به او هدیه داده اما گفته بود کسی متوجه نشود ، پدرم از شهریار خواسته بود از جانماز خوب مراقبت کند چون یادگار پدرش است ، به همین دلیل شهریار جانماز را بر گردانده تا این یادگار حفظ شود .
حالا درست ۳ ماه از شهادت شهریار میگذرد .
۳ ماهی که هر روز سراغ مرقد شهریار رفتم و به او سر زدم و با او درد دل کردم . ۳ ماهی که در آن چیز های جالب و عجیبی دیدم .
نمونه اش چادری شدن بهاره و تحول بزرگ عمو محسن بود .
حتی پول ارث پدرم و عمو محمود را هم که ۱۱ سال قبل بالا کشیده بود مس داد و عذر خواهی کرد .
عمو محسن خانه را هم فروخت و خمس پولش را پرداخت کرد و بعد خانه لی ساده تر خرید .
وضعیت طبق میل و خواسته و آرزوی شهریار شده بود ، اما صد حیف که نوش دارو بعد از مرگ سهراب است .
به قول شاعر میگفت : همساییمان از گرسنگی مرد در عذایش گوسفند ها کشتند .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
با کسیده شدن کتاب از زیر دستم به خودم می آیم .
سر بلند میکنم و نگاهم را به سجاد میدوزم ، اخم تصنعی
+داشتم میخوندنم
متعجب ابرو بالا می اندازد
_یک ساعته دارم صدات میکنم
کتاب را میبندد و نگاهی به جلدش می اندازد
_خسته نشدی انقدر دیوان شهریار خوندی ؟
فک کنم همشو حفظ شدی
سری به نشانه نفی تکان میدهم
+نه خسته نشدم ، هروقت دلم برای شهریار تنگ میشه میخونم .
وقتی داشت میرفت گفت هروقت دلت برام تنگ شد بخون .
لبخند میزند و کتاب را روی پایم میگزارد .
_میخوام پیاده شم برم یه چیزی بخرم ، تو چیزی نمیخوای
ادای آدم ها متفکر را در می آورم
+هر چی چیز ترش گیرت اومد بگیر
لب میگزد تا جلوی خنده اش را بگیرد
_فشارت میوفته ، خاله بهم گفته برات نخرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مۍگفت؛
بہجاۍاینڪہعڪسخودتونوبزاریـد
پروفایلتابقیہبادیدنشبہگناهبیافتن؛
یہتلنگرقشنگبذاریدڪھبادیدنش
بهخودشونبیان'!📮🌿
#شہیدابومھدیالمھندس
#تلنگرانه
#انـدکـی تـأمـل...😊