#خونه ۴
وقتی پیگیری کرد و فهمید امضای مارو میخواد فکر میکرد که منم امضا میزنم و مطمئن بود منم با خودم گفتم مادرمه اگر بخواد میزنم به نامش اول و اخر از این خونه به منم ارث میرسه تا اینکه زنم گفت ی بار از مادرم پای گوشی شنیده که مادرم ارث پدریش رو بخشیده به دایی هام باورم نمیشد که مادرم ارث خودش رو بخشیده و دنبال ارث منو خواهرم هست، خواهرم با سند زدن خونه به نام مادرم مخالف بود اما یهو ورق برگشت و گفت موافقه و میخواد این اتفاق بیافته از زنم که پرسیدم گفت شنیده تلفنی مادرم بهش گفته صبرکن برادرت که زد به نامم منم میزنم به نام تو، طبقه بالا رو اون ساخته طبقه پایین هم مال تو زنم گفت ارثت رو بالا میکشن و خونه ای که سهم الارثشون رو دادی و ساختی رو میدن جای ارثت فکر نمیکردم که روزی برسه مادرم همچین خیانتی بهم بکنه
#ادامهدارد
❌کپی حرام ⛔️
#جبران_خدا ۲
دخترام و شوهر دادم شکر خدا دوتا داماد خوب خدا بهم داد انقد این دوتا اقا بودن که حد نداشت مومن با خدا نماز خون حلال خور همیشه شاکر خدا بودم شوهرم گفت برای پسرا هم زن بگیریم که سرمون خلوت شه پسر کوچیکم خیلی فکرای بزرگی داشت و همشمیخواست یک شبه ره صد ساله بره هر چی میگفتم مادر باید ادم تلاش کنه صبر کنه باز دنبال ی راهی بود که بتونه زود با پول برسه ی کامیون با ی نفر خریدن و شراکتی روش کار میکردن پسر بزرگم ولی عاقل بود و حواس جمع خیلی مراقب بود دردسر درست نکنه توی ی شرکت کار میکرد حقوق خوبی میگرفت و از کارش راضی بود برای پسر بزرگم زن گرفتیم زنش دختر خوبی بود همین که بی سرو صدا زندگی میکردن و مشکلی با هم نداشتن برای ما کافی بود
#ادامهدارد
#کپی_حرام
#جبران_خدا ۳
کوچیکه هم گفت من زن میخوام دست گذاشت روی ی دختری که از خانمی کم نداشت خودم میدونستم لیاقت اینو نداره اما وقتی فهمیدم که دختره هم دلش با اینه دیگه نمیشد مانع بشم خدارو خوش نمیومد دوتا جوون عذاب بکشن بخاطر اینکه من ی چیزیو صلاح میدونم رفتیم خواستگاری و کار ازدواج اینا هم زود جور شد هیچ کدوم از بچه هام نخواستن با ما زندگی کنن و هر کدوم رفتن ی خونه جدا گرفتن برای خودشون، خداروشکر میکردم که زندگی خوبی دارم بچه های اهل و زندگی کن عروس و داماد خوب، ی روز رفتم تو کوچه دیدم صدای داد و بیداد میاد سه تا خونه بالاتر بود همسایه مون گفت پسره پول نداره زنشو ببره میگه نمیتونم عروسی و خونه بگیرم پدر زنه هم میگه یا طلاقش بده یا ببرش تا اخر هفته اگر نبریش باید طلاقش بدی
#ادامهدارد
#کپی_حرام
#عرب ۱
سنم پایین بود که شوهرم فوت شد و من موندم و چهارتا بچه دوتا پسر و دوتا دختر همه رو زن دادم و شوهر دادم منتهی انگارناف مارو با فقر بسته بودن همه بی پول و مستاجر تو مشکلات زندگی غرق بودیم پسرام گفتن برای جبران زندگیی که برامون گذاشتی میفرستیمت مکه خودمم طلا فروختم و قرض کردم تا تونستم برم مکه اون موقع قانونی که زن ها باید با ی مرد محرم برن مکه نبود و هر کسی که میخواست میرفت پول زیادی برای خرید سوغات نداشتم با همون پول کمی که داشتم فقط میخواستم برای نوه هام سوغاتی بخرم تو پاساژ ها راه میرفتم ک طلا میدیدم چشمم ی انگشتر و گرفت
#ادامهدارد
#کپی_حرام
#عرب ۲
رفتم داخل خداروشکر مرده فارسی بلد بود و برام اورد دستم کردم خیلی زیبا بود اما پولم کم بود باهاش چونه زدم و گفتم ندارم اونمگفت من عاشق زنای ایرانیم اگر صیغه من بشی تا زمانی که اینجایی هم بهت پول میدم هم طلا منم قبول کردم و صیغه خوندیم مدتی که اونجا بودم برام همه کار کرد موقع برگشتمم شماره ش رو داد و گفت اگر ایران کمک خواستی بهم بگو وقتی برگشتم به هیچ کس نگفتم ی مدتی گذشت و حس کردم بدنم داره تغییراتی میکنه رفتم دکتر و گفتن بارداری خیلی ترسیدم به پسرام چی میگفتم اگر میفهمیدن میگفت سقط کن و من نمیتونستم قاتل بچه م باشم با همون مرد عرب که اسم ابو حمید بود تماس گرفتم و ماجرا رو براش گفتم گفت اصلا نترس و میام تهران سراغت
#ادامهدارد
#کپی_حرام
#عرب ۳
چند روز بعد اومد ایران و اومد تهران خونه م اونجا بهم گفت سه تا زن عقدی داره و هر سه نازا هستن گفت حق نداری سقطشون کنی منم زندگیت رو زیر و رو میکنم عقدتم میکنم پسرام وقتی فهمیدن قیامت کردن شوهرمم گفت میبرمت عربستان گفتم من اینجا رو دوس دارم برای خودم و بچه هام خونه خرید برای پسرامم مغازه شد عین نه ماه رو میومد بهم سر میزد و حسابی بهم میرسید پسرامم دهنشون با مول بسته شد وقتی رفتم سونوگرافی گفتن دوقلو پسر هست ابوحمید میخواست از خوشحالی بمیره میگفت هر کاری بخوای میکنم فقط بازم پسر برام بدنیا بیار بعد از بدنیا اومدن بچه ها منو عقدم کرد
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌❌
#عرب ۴
خواهر و برادرهام شروع کردن زیر پای بچه هام نشستن که من کاری بدی کردم و باید بی ابرو بشم ابوحمید منو میذاشت روی چشم هاش و میگفت هر چی بخوای مهیا میکنم برادرم میگفت تو زن بدی هستی و حق نداری اینکارو بکنی به چه اجازه ای رفتی مکه و ازدواج کردی باید بچه ها رو صیغه میکردی میگفت فکر کردی ما خریم که دهن بچه هات رو با پول بستی گفتم اینجوری نیست و ابو حمید بخاطر من کمکشون کرده اما بازم حرف خودشونو میزدن ی روز اومدن خونه م من رو بزنن که شانس اوردم ابوحمید اونجا بود ازشون شکایت کرد و گفت جون زن وبچه هام رو به خطر انداختید
#ادامهدارد
#کپی_حرام❌❌
#عرب ۵
بعد از شکایتش منو متقاعد کرد و گفت که اینا نمیذارن ارامش داشته باشی بیا بری عربستان اون برات ی زندگی رویایی میسازم که همه ارزوش رو داشته باشن منم که دیدم بچه هام اینجوری کردن قبول کردم و با پسرهای خودم و ابو حمید رفتیم عربستان ی مدتی بچه هام قهر بودن و بعد زنگ زدن عذرخواهی کردن و اشتی کردیم الان گاهی برمیگردم ایران و چند روزی میمونم شاید ی سری بگن من کار بدی کردم اما ابوحمید شانس زندگی و خوشبختی من بود الان شش تا بچه داریم چهارتا پسر و ی دختر خیلی ام خوشبختم روزایی که پول نداشتم و بچه هام کوچیک بودن داداشام برام برادری نکردن الان که دیگه خوشبختم میخوان بدبختم کنن
#ادامهدارد
#کپی_حرام❌❌
#عشق_یهویی ۲
ی روز که همه دور همجمع شده بودیم گفت میخوام ی چیزی بگم بهتون سعید و شکوفه مال هم هستن باباهامون که اصلا رو حرفش حرف نمیزدن و ما هم جرات نداشتیم بگیم میخوایم یا نه، من اون موقع هفده ساله م بود و سعید سال اخر درسش بود خیلی خوشحال بودم ت رویای ازدواجمون توی سرم بود که با هم زندگی میکنیم و منو دوس داره تو خانواده ما وقتی دور هم جمع میشدیم همه بازی میکردن ی روز منم رفتم وسطی که سعید اخم کرد و اومددر گوشم گفت بازی نکن چون نامزدم حساب میشد بابام میگفت باید حرفشو گوش کنم منم بازی نکردم و نشستم پیش زنای سن بالا و باهاشون مشغول شدم ولی سعید خودش بازی کرد ی مدتی گذشت و همه دخترا رفتن کلاس ارایشگری بازم سعید گفت حق نداری بری
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌
#عشق_یهویی ۳
گفتم چرا که گفت نیازی نیست تو بری منم نرفتم نوبت دانشگاه رسید و دوباره مخالفت و نه گفتنای سعید هم شروع شد و منم مثل همیشه کوتاه اومدم ی روز سعید منو برد بیرون و رفتیم ی کافه ی دختر اونجا بود گفت که منو دوس نداره و این دخترو میخواد گفت اگر مخالفت کنه با برخورد جدی همه روبرو میشه و ازم خواست من مخالفت کنم تا بهم برسن خیلی دلم شکست غرورم خورد شد اون منو از همه چیز انداخته بود و حالا میگفت منو نمیخواد اومدم خونه به بابام گفتم من سعید و دوس ندارم هر چی پرسید چرا هیچی نگفتم نامزدی رو بهم زدم بابام باهام قهر کرد با کمک مامانمو داییم کمک کردن و رفتم دانشگاه بابام ی کلمه هم با من حرف نمیزد منم به درسم ادامه دادم و سعید هم با اون دختر ازدواج کرد برادر سعید مجتبی خیلی هوام رو داشت و کمکم میکرد حس میکردم میخواد کار سعید رو جبران کنه
#ادامهدارد
#کپی_حرام❌❌
#عشق_یهویی ۴
مراقبم بود و هر جا گیر داشتم کمک میکرد ی روز بهم گفت من عاشقتم و قبل از سعید میخواستمت بابا مامانمم میدونن ولی وقتی اقاجون گفت تو و سعید مال همید من نتونستم حرف بزنم چند روزی بخاطر حرفهاش حالم بد بود که خبر رسید سعید و زنش طلاق گرفتن ی بار که ی جا منو تنها گیر اورد گفت من خیلی پشیمونم منو ببخش گفتم تو رفتی دنبال خوشبختیت بدون اینکه به بدبختی من فکر کنی لبخند زد و گفت من دوست دارم و نمیتونم ازت بگذرم میخوام بیام خواستگاریت با شناختی که از عمو دارم میدونم که میدت به من و بعدشم ی کاری میکنم عاشقم شی گفتم بذار فکرامو بکنم تو خیلی دقیق داری حرف میزنی وقتی برگشتم خونه مامان با لبخند گفت سعید حاضر شده بازم بیاد خواستگاریت اینبار نه نگی ها بابام بعد از چند سال گفت میاد اینجا نه بگی خودت میدونی
#ادامهدارد
#کپی_حرام
#زیاده_خواه ۱
وضع مالیم معمولی بود به مامانم گفتم ی دختر خوب و بساز میخوام خودت برام انتخاب کن کارگر بودم و وزارت کاری حقوق میگرفتم اما پس انداز داشتم مامانمم بهم گفت که اگر زن بگیری من و باباتم کمکت میکنیم خب این کمک اونها شاید زیاد نبود ولی برای من خیلی خوب بود همینکه میدونستم اول زندگی با اونهمه مشکل ی حامی دارم برام کافی بود خلاصه به مامانم گفتم ی دختر خوب برام پیدا کن قصدم زندگی کردنه نه اینکه اره بدم و تیشه بگیرم مامانمم از خداخواسته قبول کرد و قرار شد بگرده، چند وقتی گذشت که ی روز اومد و گفت توی خونه خاله م دورهمی بوده و اونجا دوست دختر خاله م رو دیده میگفت دختر به ظاهر خوبی هست گفت قیافه ش هم خوبه اگر موافقی ی روز بریم خونشون هم ببینش هم باهاش حرف بزن قبول کردم که بریم و مامانمم گفت شماره دختره رو از دختر خاله م گرفته و قرار شد زنگ بزنه
#ادامهدارد
#کپی_حرام❌❌