#عشق_یهویی ۱
رسم بود که همه ما تو خونه پدر بزرگم هر جمعه جمع بشیم و دور هم باشیم خونه همه مون هم توی ی خیابون بود دقیقا هر روز خانوادا پدریم رو میدیدم و با هم ارتباط داشتیم از همون موقع که بچه بودم پدر بزرگم مشخص میکرد که کی با کی ازدواج کنه اصلا هم مهم نبود براش که ما راضی هستیم یا نه فقط و فقط نظر خودش ملاک بود کسی هم جرات مخالفت نداشت با محض مخالفت باهاش قلبش رو میگرفت و انقدر ادا در میاورد که طراف از ترس اینکه نمیره و خونش میافته گردنش رضایت میداد و بابا بزرگم حالش خوب میشد این برنامه ای بود که اگر کسی مخالفتی میکرد به وجود میومد هیچ کس رو حرفش حرف نمیزد
#ادامهدارد
#کپی_حرام
#عشق_یهویی ۲
ی روز که همه دور همجمع شده بودیم گفت میخوام ی چیزی بگم بهتون سعید و شکوفه مال هم هستن باباهامون که اصلا رو حرفش حرف نمیزدن و ما هم جرات نداشتیم بگیم میخوایم یا نه، من اون موقع هفده ساله م بود و سعید سال اخر درسش بود خیلی خوشحال بودم ت رویای ازدواجمون توی سرم بود که با هم زندگی میکنیم و منو دوس داره تو خانواده ما وقتی دور هم جمع میشدیم همه بازی میکردن ی روز منم رفتم وسطی که سعید اخم کرد و اومددر گوشم گفت بازی نکن چون نامزدم حساب میشد بابام میگفت باید حرفشو گوش کنم منم بازی نکردم و نشستم پیش زنای سن بالا و باهاشون مشغول شدم ولی سعید خودش بازی کرد ی مدتی گذشت و همه دخترا رفتن کلاس ارایشگری بازم سعید گفت حق نداری بری
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌
#عشق_یهویی ۳
گفتم چرا که گفت نیازی نیست تو بری منم نرفتم نوبت دانشگاه رسید و دوباره مخالفت و نه گفتنای سعید هم شروع شد و منم مثل همیشه کوتاه اومدم ی روز سعید منو برد بیرون و رفتیم ی کافه ی دختر اونجا بود گفت که منو دوس نداره و این دخترو میخواد گفت اگر مخالفت کنه با برخورد جدی همه روبرو میشه و ازم خواست من مخالفت کنم تا بهم برسن خیلی دلم شکست غرورم خورد شد اون منو از همه چیز انداخته بود و حالا میگفت منو نمیخواد اومدم خونه به بابام گفتم من سعید و دوس ندارم هر چی پرسید چرا هیچی نگفتم نامزدی رو بهم زدم بابام باهام قهر کرد با کمک مامانمو داییم کمک کردن و رفتم دانشگاه بابام ی کلمه هم با من حرف نمیزد منم به درسم ادامه دادم و سعید هم با اون دختر ازدواج کرد برادر سعید مجتبی خیلی هوام رو داشت و کمکم میکرد حس میکردم میخواد کار سعید رو جبران کنه
#ادامهدارد
#کپی_حرام❌❌
#عشق_یهویی ۴
مراقبم بود و هر جا گیر داشتم کمک میکرد ی روز بهم گفت من عاشقتم و قبل از سعید میخواستمت بابا مامانمم میدونن ولی وقتی اقاجون گفت تو و سعید مال همید من نتونستم حرف بزنم چند روزی بخاطر حرفهاش حالم بد بود که خبر رسید سعید و زنش طلاق گرفتن ی بار که ی جا منو تنها گیر اورد گفت من خیلی پشیمونم منو ببخش گفتم تو رفتی دنبال خوشبختیت بدون اینکه به بدبختی من فکر کنی لبخند زد و گفت من دوست دارم و نمیتونم ازت بگذرم میخوام بیام خواستگاریت با شناختی که از عمو دارم میدونم که میدت به من و بعدشم ی کاری میکنم عاشقم شی گفتم بذار فکرامو بکنم تو خیلی دقیق داری حرف میزنی وقتی برگشتم خونه مامان با لبخند گفت سعید حاضر شده بازم بیاد خواستگاریت اینبار نه نگی ها بابام بعد از چند سال گفت میاد اینجا نه بگی خودت میدونی
#ادامهدارد
#کپی_حرام
#عشق_یهویی ۵
اومدن خواستگاری و مجتبی خیلی ناراحت بود تو اتاق به سعید گفتم در صورتی جواب بله میدم که الان بری حقیقت رو به همه بگی و بگی که من بیگناه بودم اونم قبول کرد و رفتیم بیرون وایساد به همه گفت من به شکوفه گفتم بهم جواب نه بده جون عاشق یکی دیگه بودم اون زمان نامزدی هم از عمد که عذاب بکشه محدودش کردم گرد پشیمونی و عذاب وجدان تو صورت عمو و بابام موج میزد منم گفتم من زن سعید نمیشم خودتون شنیدید چی به روزم اورده من مجتبی رو دوس دارم مجتبی که انگار جون دوباره گرفته بود گفت اره منم میخوامش و خواستگاری کرد سعیدم دیگه کسی محلش نذاشت الان من و مجتبی دوتا بچه داریم و سعید هنوزم مجرده خداروشکر که با رفتم سعید خدا مجتبی رو سر راهم گذاشت
#پایان.
#کپی_حرام