eitaa logo
[نگاه ِ تو]
380 دنبال‌کننده
614 عکس
62 ویدیو
2 فایل
من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ هم‌صحبتی: @MoHoKh ‌هم‌صحبتیِ ناشناس: https://daigo.ir/secret/21385300499
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ یک مفاتیح کوچک دارم که خیلی دوستش دارم. یادگار پاییز شانزده سال قبل است. مهرماه سال ۸۵ مصادف شده بود با ماه شعبان. همان سال که برای کارشناسی ارشد، دانشگاه صنعتی اصفهان قبول شدم. رفته بودم پیش خانم‌جان، حضرت معصومه، که ازشان خداحافظی کنم و بیایم اصفهان. یک دنیا ترس و اضطراب ریخته بود در وجودم برای شروع دوره جدید زندگی‌ام آن هم در یک شهر غریب. همه اینها یک طرف، دلتنگی و غم دوری از خانم‌جان یک طرف دیگر. چهار سال کنارشان زندگی کرده بودم. یک زندگی متفاوت و تکرار نشدنی. حرم‌شان، پناه زندگی‌ام بود و شبکه‌های ضریح‌شان، آرامش‌بخش اضطراب‌هایم.‌ ‌ ‌این مفاتیح را همانجا داخل حرم خریدم. حس می‌کردم همانطور که مادرها لحظه آخر سفر، توشه سفر را توی چمدان بچه‌هایشان می‌گذارند، خانم‌جان هم این مفاتیح را همراهم کرد که توشه سفرم باشد.‌‌‌ ‌ من متاسفانه خیلی اهل استفاده دائم و روزانه از مفاتیح نیستم. اما یکی از آن روزهایی که حتما می‌روم سراغش، روز اول ماه شعبان است. می‌روم و سه صفحه توضیحات فارسی "درآویختگان به شاخه‌های درخت طوبی" را می‌خوانم و غرق می‌شوم در زیبایی شعبان عزیز که خدا در روز اولش اینطور دلبری کرده است. البته ماه‌ای که به نام پیامبر نازنین‌مان است باید هم که انقدر قشنگ شروع شود! ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To
‌ ‌ ‌"نی‌های مرتضی" عنوان داستان کوتاهی بود که امروز برای انجام تکلیف کلاس نویسندگی‌ام خواندم. با چشم‌هایم خواندم و با قلبم، طعم شیرین تک تک جملاتش را ذره ذره چشیدم. واقعا چه می‌شود که یکی می‌تواند بدون استفاده از کلمات قلمبه سلمبه، انقدر خوب بنویسد؟‌ ‌ دوباره خواندمش. فایده نداشت. کافی نبود. سیر نشده بودم. همین شد که یکی را نشاندم روبرویم و برایش خواندم. اینبار هم با زبان و هم با چشم‌هایم خواندمش. سعی کردم شبیه خود شکوه خانم، همسر آسید مصطفی، که قصه را روایت می‌کرد بخوانم. با همان لحن، با همان فراز و فرود.‌‌ ‌ ‌توی داستان، آسید مصطفی که استاد خطاطی لیلاست بهش می‌گوید: "آدم طاغی خطاط نمی‌شود"؛ و من از صبح دارم فکر می‌کنم آدم طاغی، هیچ‌ چیز نمی‌شود. نه خطاط، نه نویسنده و نه هیچ چیز دیگر. طاغی یعنی طغیانگر، یعنی از حد درگذرنده. یعنی کسی که حد و حدود چیزی را نگه نمی‌دارد.‌‌‌ ‌ ‌خدایا به برکت مولود عزیز امشب، هر جا که از حد گذراندیم و شورش را درآوردیم بر ما ببخش. به حسینِ نازنینت قسم، ما نمی‌خواهیم طاغی باشیم...‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To
‌ ‌ شمشادها در خیال من، مثل آن بچه‌هایی هستند که از پشت پنجره، آمدن مهمان را انتظار می‌کشند. همان‌ها که از شادی آمدن مهمان، روی پایشان بند نیستند و قبل از هر کس دیگری، خبر می‌دهند که مهمان‌ها دارند از راه می‌رسند.‌ شمشادها اولین بشارت‌دهندگان آمدن بهارند. ‌ ‌ ‌ شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان که به مژگان شکند قلب همه صف‌شکنان‌ ‌ مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود بنده من شو و برخور ز همه سیم‌تنان کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان‌ ‌ بر جهان تکیه مکن ور قدحی می‌داری شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان‌ ‌ پیر پیمانه‌کش من که روانش خوش باد گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان‌ دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل ‌مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان‌ با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم ‌که شهیدان که‌اند این همه خونین کفنان گفت حافظ من و تو محرم این راز نه‌ایم ‌از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان‌ ‌ ‌ ‌ امروز که به مناسبت شمشادها رفتم سراغ این شعر حافظ، دیدم در یک تفسیر از این غزل، منظور از شاه شمشاد قدان، حضرت عباس علیه‌السلام است و نقل شده که حافظ این غزل را در وصف ماه بنی‌هاشم سروده است.‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To
‌ ‌ ‌پنجشنبه که مهمان‌هایم رفتند علائم درهم برهم از سرماخوردگی و آنفلونزا یکدفعه ریخت روی سرم. عطسه و آبریزش به همراه سردرد و بدن‌درد. غافلگیر شدم. اصلا انتظارش را نداشتم. البته به آدمیزاد باشد هیچوقت انتظار مریض شدن را ندارد و همیشه هم کلی کار انجام نداده دارد که برای انجام دادنشان خیلی وقت، کم دارد. دو سه روزی دست به عصا با هم راه آمدیم. مرتب دارو می‌خوردم و التماسش می‌کردم با من راه بیاید. پروژه‌ای که زمان تحویلش گذشته بود و باید هر طور شده شنبه، نسخه اولیه‌اش را تحویل می‌دادم مریضی حالی‌اش نبود. پروژه را ظهر شنبه دست و پا شکسته تحویل دادم و بلافاصله بعدش اساسی افتادم. انگار زور مریضی چند برابر شده بود و من خیلی ضعیف‌تر.‌ ‌ ‌فهمیدم اینجور ادامه دادن فایده ندارد. غروب شنبه، یک تصمیم کبری گرفتم و تمام کلاس‌ها و کارهای یکشنبه را تعطیل کردم. بیشتر از اینکه این تصمیم برای جسمم اثربخش باشد، برای روحم آرامش‌بخش بود. بعد از چندین هفته فشار پیاپی، برای ۲۴ ساعت ذهنم را از تمام دغدغه‌های عالم خالی کردم. صدای گوشی را بستم و حدود ده ساعت خوابیدم. معجزه اتفاق افتاد. یکشنبه شب بالاخره مریضی کوتاه آمد.‌‌ برای بار چندم فهمیدم گاهی مریضی یک زنگ هشدار بدن است که می‌گوید باید بیشتر حواست به من باشد!‌ ‌ ‌ ‌پ.ن. شاید اسم این تصمیم، تصمیم صغری باشد😅 اما زندگی من و دفترچه یادداشت‌هایم پُر است از این تصمیم‌ها که مدام هم مرورشان می‌کنم. تصمیم‌های کبرای زندگی شما چیست؟‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To
‌ ‌ خدایا ‌بیا حال دل ما را دست خودت بگیر. ما نمی‌دانیم حُبّ و بُغض‌هایمان را باید کجا و خرج چه آدم‌هایی کنیم. اشتباه می‌کنیم... ‌ ‌ @Negahe_To
‌ ‌ الهی لا تَکِلنی إلی نَفسی طَرفَةَ عَینٍ أبَداً‌ ‌ ‌خدایا به اندازه چشم برهم‌زدنی هم من را به حال خودم وامگذار ...‌ ‌ ‌ ‌ 🍃شبت بخیر باد؛ غمت نیز هم...‌ ‌ ‌ @Negahe_To
‌ ‌ یک ماه انتظارشان را کشیدم. انتظار این ساقه‌های تُرد و نازک چند میلی‌متری را. می‌دانستم امسال هم دلم را روشن می‌کنند با آمدنشان.‌‌ ‌ چند سال است که یاد گرفته‌ام به جای حبوبات، می‌شود با هسته‌های دور ریز نارنگی و پرتقال و نارنج، سبزه عید کاشت. فقط صبوری می‌خواهد و کمی حواس‌جمعی. برای مزد این صبوری هم به جای اینکه مجبور باشی روز سیزده به در بریزی‌شان دور، تازه از آن روز به بعد جان می‌گیرند و می‌شوند همدم و همراهت.‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To
‌ 🍃🍃‌🍃🍃🍃 ‌ خبر از عیش ندارد که ندارد یاری ‌دل نخوانند که صیدش نکند دلداری جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد ‌تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری یعلم الله که من از دست غمت جان نبرم ‌تو به از من بتر از من بکشی بسیاری غم عشق آمد و غم‌های دگر پاک ببرد ‌سوزنی باید کز پای برآرد خاری می حرام است ولیکن تو بدین نرگس مست ‌نگذاری که ز پیشت برود هشیاری می‌روی خرم و خندان و نگه می‌نکنی ‌که نگه می‌کند از هر طرفت غمخواری خبرت هست که خلقی ز غمت بی‌خبرند ‌حال افتاده نداند که نیفتد باری سرو آزاد به بالای تو می‌ماند راست ‌لیکنش با تو میسر نشود رفتاری می‌نماید که سر عربده دارد چشمت ‌مست خوابش نبرد تا نکند آزاری سعدیا دوست نبینی و به وصلش نرسی ‌مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To
‌ ‌شش صبح بیدار شدم. از آن روزهایی بود که از وقتی چشم باز کردم، دلم می‌خواست یک غُر تکراری به خودم بزنم که چرا آخه این ترم کلاس اول صبح گرفتی که مجبور باشی شش صبح بیدار شی و تازه شب قبلشم با نگرانی بخوابی. بعد هم جواب خودم را دادم که خب می‌دونی که مجبور بودی. اما آن وَرِ غُرزننده ذهنم دلش نمی‌خواست با این جمله قانع شود. ولش کردم تا برای خودش راحت باشد.‌‌ بالاخره خودش یک جایی از غر زدن خسته می‌شد. ‌‌ روزی که صبحش اینطور شروع بشود معلوم است تا ساعت یازده و چهل دقیقه شبش چگونه می‌گذرد. من ماندم با یک جسم خسته و یک روح خسته‌تر، به همراه آن وَرِ غُرزننده ذهنم که از صبح تا شب، کلی موضوع جدید هم برای غر زدن پیدا کرده بود.‌ ‌ ‌ شاید باورش سخت باشد اما فقط یک بو، همه چیز را شُست و برد! و من باز به قدرت حس شامه ایمان آوردم. یادم رفته بود که دیروز یک گلدان شب‌بو هدیه گرفته‌ام. دقیقا زمانی که دنبال راه فراری برای کشمکش‌های درونی ذهنم می‌گشتم تا بگذارند چند ساعتی استراحت کنم، بوی شب‌بو مثل نسیم بهشت وزید و من را از دنیای شلوغ درونم، کِشاند به یک دنیای قشنگ و آرام.‌ تازه می‌فهمم اسم شب‌بو چقدر برایش برازنده است. بخصوص وقتی شب‌ها عطرش چندین برابر می‌شود. ‌‌ فردا هم باید شش صبح بیدار شوم اما یقین دارم با عطر این شب‌بو، فردا صبح، روزم را جور دیگری شروع می‌کنم. یک جور قشنگ‌تر و آرام‌تر، به قشنگی و آرامی عطر دل‌انگیز شب‌بو.‌ ‌ ‌ 🍃شبت به دل‌انگیزی عطر شب‌بو رفیق‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To
‌ ‌ عطر شب‌بو جواب داد. امروز آن وَرِ غُر زننده ذهنم رفته بود استراحت کند و بجایش وَرِ امید دهنده آمده بود. تازه امروز یک گلدان آگاو هم هدیه گرفتم😍‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To
‌ ‌ دوست‌ بدارید‌ و‌ بگذارید‌ دوست داشته‌ شوید.‌ آدم‌ بدون این بساط‌ها زندگی از گلویش پایین نمی‌رود!‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ @Negahe_To