دقیقا از روز اول مهرماه سال ۱۳۸۰، حضرت معصومه، رفت توی لیست آدمهای خاص زندگیام. از آن آدمهایی که اگر صد تا آدم خاص دیگر هم توی زندگیات ببینی خیالت تخت است که جای این آدم ذرهای در دلت تکان نمیخورد.
اصلا خانمجان را یک جور عجیب و غریبی دوست دارم و در این ۲۲ سال که از عمر رفاقت خاصمان گذشته است، محبتشان روز به روز قلبم را بیشتر پر کرده است.
از کرامات خاصهشان در این سالها برای من، گذاشتن رفقایی بهتر از برگ درخت سر راه زندگیام بوده است که بهترین توصیف دربارهشان این است:
"صافی آب، مرا یاد تو انداخت رفیق"
🍃عیدتون مبارک و پربرکت رفقا
و بهترین عیدیها از دست کریمه اهل بیت نصیب قلبهایتان🌹
#خانمجان
#حضرت_معصومه
@Negahe_To
در دل من چیزی است
مثل یک بیشه نور،
مثل خواب دم صبح،
و چنان بیتابم
که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت،
بروم تا سر کوه؛
دورها آوایی است
که مرا میخواند…
پ.ن. امروز ۶۳امین روز از سال ۱۴۰۲ با صفت یا من بِه یَفتَخِرُ المُحِبّون است. ای آنکه دوستدارانش به او افتخار میکنند!
#سهراب_سپهری
#لذت_عکاسی
#دعای_جوشن_کبیر
#صبح_شد_خیر_است
#اولین_روز_آخرین_ماه_بهار
@Negahe_To
داشتم برای خودم خیالبافی میکردم که فردا توی دانشگاه، با این کارهایی که برای یک ربع، بیست دقیقه وقتهای استراحت بین کلاسها ردیف کردهام، یعنی میشود با فلان دانشجو هم درباره مشکلش و حالش حرف بزنم یا نه که پیام یکی از دانشجوهای گرامیام همین الان در تلگرام رسید:
"استاد سلام
قشنگ یک کیلو ازتون سوال دارم خدا خدا کنید فردا گیرم نیوفتین 😂😅
کل مغزتون رو میخورم😂"
من هیچ، من نگاه...👀
#روایت_زندگی
@Negahe_To
سرگردانی و استیصال در نگاههای کمرمقش، در حرکات سردرگم دستهایش و در تُن ضعیف صدایش نمایان بود. گفت "اصلا نمیدونم چمه فقط میدونم حالم بده."
حواسش نبود اما در حال دست و پنجه نرم کردن با خودش برای عبور از مرحله سوگ بود. سوگ یک رابطه عاشقانه به ثمر نرسیده که استخوانهایش داشت زیر رد خاطراتش خرد میشد. شاکی بود که خانواده درکش نمیکنند و مدام بهش گیر میدهند که چرا اینجور هستی، چرا انقدر میخوابی، چرا انقدر ساکتی.
بهش گفتم ما آدمها برای عبور از غمهایمان به همدیگر نیاز داریم. گفتم گول این حرفهای پُرزرق و برق اما تهی از معنا را نخور که صبح تا شب توی انواع کتابهای زرد و اینستاگرام به خورد ذهنمان میدهند که کاری به بقیه نداشته باش، تو فقط خودت مهم هستی، هر کاری دوست داری انجام بده، تو به تنهایی خیلی ارزشمندی. گفتم "میدونی معنی واقعی گیر دادن خونوادت بهت چیه؟ اینه که پسر، ما بهت نیاز داریم، ما توی خونه محتاج شنیدن صدای خندت و دیدن حال خوبتیم."
بارقه نوری در اعماق چشمهای تاریکش روشن شد. گفت "دلم نمیخواد برای کسی از حالم حرف بزنم. آدما قضاوتم میکنن و بم سرکوفت میزنن." دلش میخواست همه رهایش میکردند تا غرق شود در تنهاییاش و غمهایش.
گفتم "لازم نیست برای آدما از جزییات اتفاقا و حالت بگی. اما میتونی به مامانت بگی امروز برات یه غذای خوشمزه که دوست داری رو بپزه؟ به رفیقت بگی بیا این یکساعت رو بریم باشگاه، کوه، سینما؟ به خواهرت بگی بیا بریم این لباسی که میخوام رو با هم بخریم؟ به همکلاسیت بگی بیا امروز این درس رو با هم بخونیم؟"
لبخند زد. انگار از تصورش، شادی کوچکی راه پیدا کرده بود به قلبش. گفت "آره میتونم." گفتم "خب پس پاشو انجامش بده. از آدما کمک بگیر تا بتونی از این مرحله زودتر و راحتتر عبور کنی. به خودت حق بده حالت بد باشه اما حق نده که توی این حال بد بمونی. نذار این غم بیشتر از این ریشه کنه توی وجودت. پاشو یه یا علی بگو."
بلند شد. خورشید داشت تقلا میکرد از پشت ابرهای تیره وجودش، سرش را بیرون بکشد. نور کمرنگ و ضعیفی داشت کمکم میتابید روی قلبش و من زیر لب زمزمه کردم ما آدمها به هم نیاز داریم، به خصوص در عبور از غمهایمان.
#روایت_زندگی
@Negahe_To
کاش فرصت چند بار زندگی کردن و تجربه کردن این دنیا رو داشتیم...
#دلنوشته
@Negahe_To
همیشه که صبح
شعر نمیخواهد،
یک وقتهایی
تو را میخواهد،
فقط تو را ...
#صبح_شد_خیر_است
@Negahe_To
توی گلستان شهدا نشستهایم. به رفیقم میگم هر کدوم از این علما و شهدا معمولا برای یک سری از حاجتها بهتر جواب میدن. به نظرت از حاج آقا رحیم ارباب چی بخواییم امشب؟
در سکوت به همدیگر نگاه میکنیم. میگویم: "هر چی فکر میکنم میبینم اوضاع ما انقدر خرابه که به هر خیر کوچیک و بزرگی، به هر حاجت دنیایی و آخرتی محتاجیم. اصلا هر چی بهمون بدن خوبه، فقط از لطف خودشون یچیزی بهمون بدن."
یاد آیه قرآن افتادم. اونجا که حضرت موسی به خدا میگه:
"ربّ اِنّی لِما اَنزَلتَ اِلَیّ مِن خَیر فَقیر"
خدایا من به هر خیر کوچکی که برایم بفرستی محتاجم...
آیه ۲۴ سوره قصص
پ.ن. از طرف همهتان فاتحهای نثار حاج آقا رحیم ارباب کردم. شما هم به فاتحهای روح بزرگشان را شاد کنید.
#حاجآقا_رحیم_ارباب
#گلستان_شهدا
#روایت_زندگی
@Negahe_To
ذرهی خاکم و در کوی تواَم جای، خوش است
ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم...
#شعر
#حافظ
#لذت_عکاسی
@Negahe_To
مثل بقیه آدمها، من هم دلم میخواهد صبح شنبهها را یک جور خوبی شروع کنم. یک جور پرنشاط، باانگیزه و با حس و حال خوب. چشمهایم را که باز میکنم دنبال نشانهای هر چند کوچک میگردم که حال دلم را با آن روبهراه کنم و بعد روزم را شروع کنم.
امروز، نزدیک هفت صبح، یک خواب، آن هم یک خواب به شدت تلخ، واقعی و ملموس، از آن خوابهایی که وقتی بیدار میشوی هنوز هم باورت نمیشود خواب بوده است، مثل چند تُن آوار، یکباره نشست کرد روی وجودم. نفس کشیدن برایم سخت شده بود و بغضی سمج، چشم باز نکرده، تمام مسیر گلویم را از آن ِ خودش کرده بود. با اینکه خواب بود و با بیدار شدن، ظاهرا تمام شده بود اما تاثیرش تا بندبند استخوانهایم نفوذ کرده بود و قدرت حرکت را از من گرفته بود.
گوشی را برداشتم و لیست صفتهای دعای جوشن کبیر را نگاه کردم تا به عادت هر روزه، صفت امروز را همراه پیام سلام، صبح بخیر برای رفیقم بفرستم. میدانستم امروز ۶۸امین روز از سال ۱۴۰۲ است. چشمم که به صفت امروز افتاد، یک نسیم بهاری خنک وزید روی صورتم. یک نسیم که با لطافتش توان برداشتن آن چند تُن آوار را داشت. آبی شد بر آتش وجودم و لبخند را نشاند روی لبهایم. به خودم گفتم شاید صبح شنبهای، قلب دیگری هم باشد که از درد در خودش مچاله است و توان شروع کردن روزش را ندارد. شاید او هم امروز با تکرار این صفت بتواند راه نفس کشیدنی برای خودش از میان غمهایش باز کند.
صفت امروز "یا طبیب" است! طبیب تمام دردهای ریز و درشت عالم.
🍃 روزتون به خیر و پربرکت رفقا
و
غم از دلهای قشنگ و مهربونتون دووور😍
#روایت_زندگی
#دعای_جوشن_کبیر
#صبح_شد_خیر_است
@Negahe_To
📚 خیالت راحت باشد اینجا جای بیماری نیست. برای بیمار شدن نیاز به پرستار هست که من اینجا ندارم. اینها باشد برای برگشتن و بیخریش یا گیس تو عزیز ماندن.
#یک_پیاله_کتاب
#کتاب_نامههایسیمینوجلال
@Negahe_To
دیروز که بریدهای از متن کتاب نامههای سیمین و جلال را اینجا گذاشتم حالم خوبِ خوب بود. جسمم سرحال بود و روحم سرحالتر؛ به ذوق روز سهشنبه، روز آخر کلاسهایم که روز سمینار دانشجوهایم است. چون قرار است به لطف خدا تجربه خاص و قشنگی را در کنار هم رقم بزنند.
نیمه شب که از شدت گلو درد از خواب پریدم فکر کردم دارم خواب میبینم. مگر میشود این حجم از درد یکباره بپیچد در وجودت؟ هر چه زمان گذشت بدتر شدم. درد مثل یک مار، آرامآرام از گلو خزیده است به بقیه سلولهای بدن. تا هر جا دستش رسیده را درگیر کرده است که مبادا جایی از قلم بیفتد. امروز هیچ نسبتی با دیروز ندارم. انگار روزهاست بیمارم. هر وقت اینجوری بیهوا از پا میافتم یک آیه مدام در دلم تکرار میشود: "یا اَیُّها الاِنسانُ ما غَرَّکَ بِرَبّکَ الکَریم؟" انگار این دردهای یِهویی، تابلویی میشود جلوی چشمانم که یادم بیاورد انسان چقدر ضعیف است. راستی این موجود بینهایت ضعیف را چه میشود که در برابر پروردگارش گردنکشی و منممنم راه میاندازد؟
به دعای خیرتان امید بستهام که حال فردایم هیچ نسبتی با امروز نداشته باشد. نگران دانشجوهایم و ارائه سمینارهایشان هستم. خیلی برایش زحمت کشیدهاند و چشم امیدشان به منِ ضعیف است؛ هر چند این استاد که من امروز دارم میبینم، اصلا جای امید بستن ندارد!
راستی جلال مگر نگفتی اینجا جای بیماری نیست؟ مگر نگفتی برای بیمار شدن نیاز به پرستار هست؟...
#روایت_زندگی
#دردهای_یهویی
@Negahe_To