eitaa logo
[نگاه ِ تو]
379 دنبال‌کننده
615 عکس
62 ویدیو
2 فایل
من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ هم‌صحبتی: @MoHoKh ‌هم‌صحبتیِ ناشناس: https://daigo.ir/secret/21385300499
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ ‌ذره‌ی خاکم و در کوی تواَم جای، خوش است‌ ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم...‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To‌
‌ ‌ مثل بقیه آدم‌ها، من هم دلم می‌خواهد صبح شنبه‌ها را یک جور خوبی شروع کنم. یک جور پرنشاط، باانگیزه و با حس و حال خوب. چشم‌هایم را که باز می‌کنم دنبال نشانه‌ای هر چند کوچک می‌گردم که حال دلم را با آن روبه‌راه کنم و بعد روزم را شروع کنم.‌ ‌ ‌ ‌امروز، نزدیک هفت صبح، یک خواب، آن هم یک خواب به شدت تلخ، واقعی و ملموس، از آن خواب‌هایی که وقتی بیدار می‌شوی هنوز هم باورت نمی‌شود خواب بوده است، مثل چند تُن آوار، یکباره نشست کرد روی وجودم. نفس کشیدن برایم سخت شده بود و بغضی سمج، چشم باز نکرده، تمام مسیر گلویم را از آن ِ خودش کرده بود. با اینکه خواب بود و با بیدار شدن، ظاهرا تمام شده بود اما تاثیرش تا بندبند استخوان‌هایم نفوذ کرده بود و قدرت حرکت را از من گرفته بود.‌ ‌‌ گوشی را برداشتم و لیست صفت‌های دعای جوشن کبیر را نگاه کردم تا به عادت هر روزه، صفت امروز را همراه پیام سلام، صبح بخیر برای رفیقم بفرستم. می‌دانستم امروز ۶۸امین روز از سال ۱۴۰۲ است. چشمم که به صفت امروز افتاد، یک نسیم بهاری خنک وزید روی صورتم. یک نسیم که با لطافتش توان برداشتن آن چند تُن آوار را داشت. آبی شد بر آتش وجودم و لبخند را نشاند روی لب‌هایم. به خودم گفتم شاید صبح شنبه‌ای، قلب دیگری هم باشد که از درد در خودش مچاله است و توان شروع کردن روزش را ندارد. شاید او هم امروز با تکرار این صفت بتواند راه نفس کشیدنی برای خودش از میان غم‌هایش باز کند.‌ ‌ ‌ ‌صفت امروز "یا طبیب" است! طبیب تمام دردهای ریز و درشت عالم.‌ ‌ ‌ 🍃 روزتون به خیر و پربرکت رفقا و غم از دل‌های قشنگ‌ و مهربون‌تون دووور😍‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To‌
‌ 📚 خیالت راحت باشد اینجا جای بیماری نیست. برای بیمار شدن نیاز به پرستار هست که من اینجا ندارم. اینها باشد برای برگشتن و بیخ‌ریش یا گیس تو عزیز ماندن.‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To‌
‌ ‌ ‌دیروز که بریده‌ای از متن کتاب نامه‌های سیمین و جلال را اینجا گذاشتم حالم خوبِ خوب بود. جسمم سرحال بود و روحم سرحال‌تر؛ به ذوق روز سه‌شنبه، روز آخر کلاس‌هایم که روز سمینار دانشجوهایم است. چون قرار است به لطف خدا تجربه خاص و قشنگی را در کنار هم رقم بزنند.‌ ‌ ‌ نیمه شب که از شدت گلو درد از خواب پریدم فکر کردم دارم خواب می‌بینم. مگر می‌شود این حجم از درد یکباره بپیچد در وجودت؟ هر چه زمان گذشت بدتر شدم. درد مثل یک‌ مار، آرام‌آرام از گلو خزیده است به بقیه سلول‌های بدن. تا هر جا دستش رسیده را درگیر کرده است که مبادا جایی از قلم بیفتد. امروز هیچ نسبتی با دیروز ندارم. انگار روزهاست بیمارم. هر وقت اینجوری بی‌هوا از پا می‌افتم یک آیه مدام در دلم تکرار می‌شود: "یا اَیُّها الاِنسانُ ما غَرَّکَ بِرَبّکَ الکَریم؟" انگار این دردهای یِهویی، تابلویی می‌شود جلوی چشمانم که یادم بیاورد انسان چقدر ضعیف است. راستی این موجود بی‌نهایت ضعیف را چه می‌شود که در برابر پروردگارش گردن‌کشی و منم‌منم راه می‌اندازد؟ ‌ ‌به دعای خیرتان امید بسته‌ام که حال فردایم هیچ نسبتی با امروز نداشته باشد. نگران دانشجوهایم و ارائه‌ سمینارهایشان هستم. خیلی برایش زحمت کشیده‌اند و چشم امیدشان به منِ ضعیف است؛ هر چند این استاد که من امروز دارم می‌بینم، اصلا جای امید بستن ندارد!‌ ‌ ‌راستی جلال مگر نگفتی اینجا جای بیماری نیست؟ مگر نگفتی برای بیمار شدن نیاز به پرستار هست؟... ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To‌
‌ ‌ نویسنده‌های کاردرست هم گاهی موقع نوشتن درباره آنکه خیلی دوستش دارند، قلم‌شان خشک می‌شود چه برسد به من که هنوز دارم در انحنای اولین حرف از الفبای نویسندگی دست و پا می‌زنم!‌ ‌ ‌ همینکه می‌دانید چقدر دوست‌تان دارم را بگذارید به حساب تبریک تولدتان، آقای دوست‌داشتنیِ ایران زمین♥️‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To‌
‌ ‌ من از آغاز در خاکم نَمی از عشق می‌بینم‌ مرا می‌ساختند ای کاش از آب و گلی دیگر‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To‌
‌ ‌ دو نفر ورودی ۹۷، سه نفر ورودی ۹۸، سه نفر ورودی ۹۹ و چهار نفر ورودی ۱۴۰۰، یعنی یک کلاس خلوت، به شدت گسسته، به هم بی‌ربط و احتمالا کسل کننده! یعنی دوازده نفر دانشجو که مجبور شده‌اند برای یک درس تخصصی سخت و کمی اعصاب خردکن، یک ترم کنار هم قرار بگیرند. آن هم با یک استاد نسبتا سخت‌گیر که در طول ترم هم دانشجو را رها نمی‌کند تا برای خودش راحت باشد.‌ ‌ دوست‌شان داشتم، هر دوازده نفرشان را. خود درس را هم که همه می‌دانستند خیلی دوست دارم؛ چون سالهای زیادی از عمرم را با آن زندگی کرده‌ بودم. از اول ترم جرقه یک ایده، مثل یک کِرم شب‌تابِ سمج توی ذهنم وول می‌خورد. شب‌ها که در خلوت، نورش را می‌انداخت روی مغزم، امیدوار می‌شدم به انجام دادنش و روزها که نورش خاموش می‌شد نگران می‌شدم از پسش برنیایم و نشود آنچه که باید بشود. ایده برگزاری یک سمینار دانشجویی با موضوع زندگی ریاضی‌دان‌هایی که در رشته آنالیز نقشی داشته‌اند. ‌ می‌خواستم دانشجویی که یک ترم از انتگرال ریمان-اشتلیس در کلاس می‌شنود، برود بگردد در زندگی ریمان و اشتلیس و ببیند در کدام فراز و فرود زندگی‌شان به این قضیه‌ها رسیده‌اند که دنیای ریاضی را در جهان تکان داده است. بفهمد که یک ریاضی‌دان مشهور جهانی هم در زندگی شخصی‌اش یک عالمه لحظه‌های تلخ و ناامید کننده داشته، کلی بحران اجتماعی و مذهبی و سیاسی از سر گذرانده، شکست عشقی خورده و باز بلند شده و ادامه داده است.‌ می‌خواستم تا از دوره لیسانس گذر نکرده‌‌اند استرس واقعی ارائه دادن پشت میکروفون و جلوی یک جمع بزرگ دانشگاهی از استاد و کارمند و دانشجو را تجربه کنند. روزی که دیدم کنار هم نشسته‌اند و با وسواس دارند متن دعوت‌نامه‌ها را می‌نویسند، نگران تعداد شرکت‌کننده‌ها و کم نیامدن پذیرایی هستند و به همدیگر دلداری می‌دهند که استرس ارائه نداشته باشند، فهمیدم که موفق شده‌ایم. حالا آن جمع گسسته اول ترم به یک جمع پیوسته تبدیل شده بود. کنار هم تاریخ ۹ خرداد ۱۴۰۲ را تبدیل کردیم به یک روز خاطره‌انگیز و ماندگار در قلب‌ها و ذهن‌هایمان.‌ ‌ ‌ 🌱 بماند به یادگار‌ از اولین سمینار دانشجویی بچه‌های آنالیز‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To‌
15.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ ‌ ‌تا حالا چایت را با باران خنک کرده‌ای؟...‌ ‌ ‌ 🍃 هندزفری لازم🙃‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To‌
‌ ‌ لازمه نوشتن، خودافشایی است اما تصمیم‌گیری برای اینکه کدام قسمت از زندگی را بیندازی زیر نورافکن خودافشایی، کار خیلی سختی است!‌ ‌ از صبح دارم با خودم کلنجار می‌روم برای نوشتن یک متن و بعد هم منتشر کردنش. هی تصمیم گرفتم و هی منصرف شدم. حالا که نزدیک غروب شده است زور آن قسمت مصمم چربیده است! می‌خواهم اینجا بگذارمش.‌ ‌ ‌ ‌‌ @Negahe_To
‌ ‌ ‌ژلوفن قرمز رنگ ژله‌ای جادویی را با جرعه‌ای آب قورت می‌دهم. خیلی سال است سراغش نرفته‌ام. به دردها گفته‌ام باید به استامینوفن و سرماخوردگی بزرگسالان و حداکثر کلداکس قانع باشند. دیگر خیلی نازشان را خریده باشم هر از گاهی یک کدئین تحویل‌شان داده‌ام. اما انگار امروز با همه آن روزها توفیر دارد. می‌نشینم پشت لپتاپ. باید یک فایل را هر طور هست امروز ارسال کنم. جیمیل را باز می‌کنم. با این اینترنت دیزلی اعصاب خردکن می‌دانم حالا حالاها دستم بندش است.‌ ‌ پررنگ بودن دو پیام از OneDrive در صندوق ورودی توی چشمم می‌زند. ذهنم برای خودش شروع به بافتن می‌کند که حتما تبلیغی برای آپدیت و نصب نسخه جدید است. بخصوص که سالهاست سراغش نرفته‌ام. عنوان ایمیل "در چنین روزی" با محتوای چند عکس، چند ثانیه‌ای پروسه تاثیر ژلوفن در بدنم را متوقف می‌کند. چشمم می‌چرخد روی عکس پروفایلم در گوشه بالای سمت راست صفحه تا مطمئن شوم جیمیل خودم را باز کرده‌ام. در چنین روزی چی؟ چه چیزی را قرار است OneDrive در این روز به من یادآوری کند؟ بی‌آنکه چرخشی به زاویه گردن و سرم بدهم مردمک چشم‌هایم را مستقیم روی یک خط عمودی از همان گوشه بالای سمت راست سُر می‌دهم به گوشه پایین تا تاریخ را چک کنم. تاریخ لپتاپ 19 خرداد 1402 را نشان می‌دهد. مثل یک یویو کِش می‌آیم. از امروز تا هشت سال پیش کشیده می‌شوم.‌ ‌ ‌ ‌صدای رادیو در مغزم می‌پیچد. برنامه تقویم تاریخ است. گوینده رادیو اعلام می‌کند: "امروز سه‌شنبه 19 خرداد 1394 است". شیره معده، روکش ژله‌ای جادویی را باز کرده و ذره‌های ژلوفن و درد با هم دست به یقه شده‌اند. گرد و خاک شده است و جایی را درست نمی‌بینم.‌ آن سه‌شنبه دوست‌داشتنی خودش را از بین غبارها بالا می‌کشد و جلوی چشمانم برق می‌زند. ظهر روز 19 خرداد 1394 بار سنگین دکترای ریاضی را در دانشگاه صنعتی اصفهان زمین گذاشتم. باری که پنج سال و نیم عین یک کوه با خودم حملش کردم. باری که عاشقش بودم اما بی‌اندازه هم بیچاره‌ام کرده بود از اضطراب. چشم می‌بندم و آن روز گرم بهاری هشت سال پیش را مرور می‌کنم. شیرینی‌اش، در چشم برهم زدنی، مثل حل شدن یک قطره رنگ در لیوان آب، مثل پخش شدن عطر گل محمدی در فضای سینه، پخش می‌شود در وجودم.‌ ‌ درد مثل یک جادوگر پیر هزار چهره با تصویری جدید می‌پیچد در شقیقه‌هایم. با ریشخند و تمسخر نگاهم می‌کند. صدایش را از نگاهش می‌شنوم. دارد مسخره‌ام می‌کند که خوب است این تاریخ انقدر برایت مهم بوده و امروز یادت رفته بود. با غیظ و غضب چشم می‌دوزم در چشم‌هایش. فریاد می‌کشم که آخر تو چه می‌دانی از عشق! اصلا کجا بودی این سال‌ها؟ آن روزهایی که من هفته‌گرد و ماه‌گرد و سالگرد می‌گرفتم را یادت هست؟ همان روزهایی که کم‌کم غول بی‌شاخ و دم افسردگی داشت خودش را جا می‌کرد توی زندگی‌ام. چون او بهتر از هر کسی فهمیده بود 19 خرداد 94 برای من نقطه پایان یک مسیر سخت و شیرین و در عین حال، نقطه آغاز رسیدن به آن چیزی بود که حداقل ده سال برایش شبانه‌روزی تلاش کرده بودم.‌ ‌ ‌ به خود که آمدم دیدم طعم شیرین سالگرد گرفتن‌هایم به یک طعم گس و تلخ زهرماری تبدیل شده است. چون به آنچه که می‌خواستم نرسیده بودم. چون نشده بود آنچه باید بشود. چون همه می‌گفتند ارزشش را نداشت. ده سال عمر و جوانی‌ات را صرفش کردی که چه بشود؟ چون آدم‌ها برای تعیین میزان فایده‌مندی یک مسیر، خط‌کش‌های از پیش تعیین شده خودشان را داشتند. طبق الگوهای ذهنی‌شان، نتیجه دکترا خواندن باید بلافاصله استخدام رسمی شدن و به وضعیت مالی خوب رسیدن می‌بود که حالا نشده بود. این شد که از حجم کَرکننده صداهای اطرافیان و البته صداهای درونم به سکوت و تاریکی پناه بردم. در آن سالها به صورت دوره‌ای در خردادماه هر سال حالم بد می‌شد. مدام مرور می‌کردم که امسال، چندمین سال است که از دفاعم گذشته و من چقدر دورم از آنچه می‌خواستم. خیلی طول کشید تا بتوانم خودم را از دست آن غول افسردگی نجات بدهم. طول کشید تا بفهمم معیار و مقیاس فایده‌مندی دکترا خواندن لزوما این چیزها نیست.‌ ‌ ‌ درد، پرچم سفید صلح را بالا می‌آورد. ژلوفن روی جریان خون می‌رود به سمت اعصاب. سرم سبک می‌شود. درد آرام می‌گیرد. خوابم می‌آید. در مرز خواب و بیداری نقشه می‌کشم برای جشن سالگرد گرفتن. برای یک جشن شاد قشنگ بدون ذره‌ای ناراحتی و ناامیدی. برای خداقوت گفتن به خودم برای بزرگ شدن‌هایم. برای اینکه به همه بگویم از تلاش‌هایی که کردم و از جایی که در آن هستم راضی و خوشحالم. ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To