eitaa logo
[نگاه ِ تو]
378 دنبال‌کننده
615 عکس
63 ویدیو
2 فایل
من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ هم‌صحبتی: @MoHoKh ‌هم‌صحبتیِ ناشناس: https://daigo.ir/secret/21385300499
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ ‌از وقتی رسیدم پیشش، سی ساعت گذشته است. سی ساعت که پُر بوده است از لحظه‌های ناامیدی؛ ناامیدی از پایین نیامدن تب چهل درجه برای محمدحسینِ نازنینم. انگار درجه تب‌سنج جاخوش کرده بود روی عدد مقدس چهل و به‌هیچ‌وجه قصد ترک موقعیت خود را نداشت. اما بالاخره همین یکساعت پیش کمی تسلیم شد و کوتاه آمد؛ ولو فقط به اندازه یک درجه.‌ ‌ ‌‌نشانه‌اش این بود که با لبخندی کم‌جان نگاهم کرد و گفت "خاله میشه برام کتاب بخونی؟"‌ و من بال درآوردم انگار. برایش "روزی که مدادشمعی‌ها به خانه برگشتند" را خواندم؛ کتابی که هم او عاشقش است، هم من و هم ساره، خواهر کوچک‌ترش.‌ ‌ ‌یادم می‌افتد که تمرین کلاس نویسندگی‌ام را ننوشته‌ام. تمرین شخصیت‌پردازی. نمی‌خواهم پیش استادیادم بدقول بشوم اما ذهنم توانی برای فکر کردن ندارد. آن هم فکر کردن ریز و دقیق به تمام جنبه‌های زندگی یک شخصیت که داری خودت خلق‌اش می‌کنی و حالا باید با جزئیات، توصیفش کنی.‌ ‌ ‌ساره، دختر شیرین‌زبان چهارساله‌ام می‌گوید: "خاله، آلّایی را خوابوندم اما هالّا هنوز نخوابیده چون زیاد غذا خورده و دلش درد میکنه"‌. آلّایی و هالّا دو دوست خیالی‌اش هستند که با آنها زندگی می‌کند. ساعت دوازده شب بهشان زنگ می‌زند، آنها را با خودش به حمام می‌برد، مراقب زمان غذا خوردن‌شان هست، از مریض شدن‌شان باخبر است و ...‌‌ ‌ ‌به ذهنم می‌رسد که باید فردا از ساره، کمک بگیرم برای خلق و توصیف شخصیت. کاش بتوانم مثل او خودم را رها کنم در دنیای دوست خیالی‌ام. مطمئنم بهترین راه توصیف او، همین زندگی کردن با اوست؛ عین زندگی کردن ساره با آلّایی و هالّا.‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌پ.ن. کتاب "روزی که مدادشمعی‌ها به خانه برگشتند" یک کتاب بسیار زیباست. با محتوای قشنگ و تصویرگری خیلی قشنگ‌تر. بخوانید و لذت ببرید.‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To
‌ ‌ ‌هر چقدر زمستان، سخت‌تر و سردتر باشه، انتظار و اشتیاق برای اومدن بهار بیشتر میشه🌸🌱‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To
11.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ ‌ذهن شلوغ‌ ‌و‌ جاده‌ خلوت‌‌ ‌ ‌ ‌ بماند به یادگار‌ از آخرین روز هفته ‌و آخرین روز دی‌ماه🍂‌ ‌ ‌‌ ‌@Negahe_To
‌ ‌ ‌ ‌وقتی آدم سال‌های طولانی به صورت مستمر تلاش میکنه توی تمام اتفاقات و تصمیم‌گیری‌های زندگی منطقی باشه و دودوتاچهارتا کنه، تمام قدم‌هاش رو با احتیاط برداره، حواسش به همه جوانب هر اتفاقی باشه و ...، احتمالا یک روزی به جایی میرسه که یکدفعه خیلی خسته میشه از این وضع. اونجاست که شاید خودشم انتخاب نکنه اما چشم باز میکنه میبینه دل به دریا زده و چراغ هشدار دهنده مغزش رو خاموش کرده!‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Ndgahe_To
خاب الوافدون علی غیرک.mp3
زمان: حجم: 2.4M
‌ ‌ ‌خَابَ الْوَافِدُونَ عَلَى غَيْرِكَ وَ خَسِرَ الْمُتَعَرِّضُونَ إِلاَّ لَكَ‏‌ ‌ كسى كه بر غير تو وارد شود محروم است و آنكه به غير تو رو كند زيانكار است وَ ضَاعَ الْمُلِمُّونَ إِلاَّ بِكَ وَ أَجْدَبَ الْمُنْتَجِعُونَ إِلاَّ مَنِ انْتَجَعَ فَضْلَكَ‏‌ ‌ ‌و هر كه به درگاه غير تو رود محتاج گشته و هر كه از غير فضل و كرم تو درخواست كرد بى ‏برگ و نوا گرديد بَابُكَ مَفْتُوحٌ لِلرَّاغِبِينَ وَ خَيْرُكَ مَبْذُولٌ لِلطَّالِبِينَ وَ فَضْلُكَ مُبَاحٌ لِلسَّائِلِينَ درگاه لطف تو به روى مشتاقان باز و خير و احسانت براى طالبان‏ مبذول است و فضل و كرمت براى سائلان مباح ‏وَ نَيْلُكَ مُتَاحٌ لِلْآمِلِينَ وَ رِزْقُكَ مَبْسُوطٌ لِمَنْ عَصَاكَ وَ حِلْمُكَ مُعْتَرِضٌ لِمَنْ نَاوَاكَ‏ و عطايت براى اميدواران مهيا و رزقت براى اهل معصيت هم گسترده است و حلمت بر هر كه رو به تو آورد متوجه است عَادَتُكَ الْإِحْسَانُ إِلَى الْمُسِيئِينَ وَ سَبِيلُكَ الْإِبْقَاءُ عَلَى الْمُعْتَدِينَ‏ و عادتت احسان به بدكاران است و طريقه ‏ات مدارا با سركشان اللَّهُمَّ فَاهْدِنِي هُدَى الْمُهْتَدِينَ وَ ارْزُقْنِي اجْتِهَادَ الْمُجْتَهِدِينَ وَ لاَ تَجْعَلْنِي مِنَ الْغَافِلِينَ الْمُبْعَدِينَ وَ اغْفِرْ لِي يَوْمَ الدِّينِ‏ اى خدا مرا به راه هدايت رهبرى فرما و مرا نصيب گردان كوشش جهد كنندگان به طاعتت را و از غافلان دور از رحمتت مگردان و از گناهم روز جزا درگذر.‌ ‌ ‌ ‌ چرا این ماه رجب اینجوریه....‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To
‌ ‌ ‌پیام داد برای نمره‌اش. جوابش را دادم.‌ دودل بودم حرفی که توی سرم می‌چرخید را برایش بگویم. با شناختی که از خودم داشتم می‌دانستم آخرش زور حرف‌های دلم همیشه چربیده به حرف‌های محتاطانه و عاقلانه. دل به دریا زدم و برایش صوت گذاشتم.‌ ‌ ‌گفتم همه آدم‌ها دلشون می‌خواد عکس پروفایل‌شون یه عکسی باشه بهتر از خود واقعی یا حتی خود معمولی‌شون. می‌گردن بهترین عکس خودشون رو میذارن برای پروفایل. چون دلشون میخواد آدم‌ها اونا رو خیلی خوب ببینن. اما تو خودت خیلی بهتر از عکس پروفایلت هستی. تازه کلا این عکس از تو خیلی دوره.‌ ‌ ‌عکس پروفایلش گردن تتو کرده یک مرد بود با مدل موهای عجیب غریب. در طول یک ترم انقدر شناخته بودمش که بدانم خودش از این عکس فاصله دارد. عذرخواهی هم کردم برای دخالت کردن و نظر دادنم. آخرش هم گفتم اگر دوست داشتی یکبار درباره این فاصله بین خودت و این عکس با هم حرف می‌زنیم.‌ ‌ ‌انتظار هر جواب و برخوردی را داشتم. برایم نوشت: "بله استاد چشم حتما. خیلی ممنون که توجه میکنین. حتما به روی چشم یه عکس خوب پیدا میکنم و میذارمش پروفایل"‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌@Negahe_To
‌ ‌ ‌وقتی زمین می‌خوری اما تسلیم نمیشی!‌ ‌ ‌ @Negahe_To
‌ ‌ ‌ حاضرم حتی چند هفته اضافه‌تر برم سر کلاس اما کلا کار تصحیح و نمره دادن و بخصوص رسیدگی به اعتراضات و درخواست‌های نمره دانشجوها رو یکی دیگه به عهده بگیره😖😫😤‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To
‌ ‌ ‌ ‌حتما دیده‌اید یا احتمالا خودتان تجربه کرده‌اید حال مادری را که با تمام عشق به فرزندانش، به یک جایی می‌رسد که می‌ایستد وسط خانه و فریاد می‌کشد: "دیگه هیچ‌کس اسم منو به زبون نیاره! دیگه کلمه مامان رو از کسی نشنوم!" شبیه غرش یک شیر خشمگین و خسته. ‌ ‌من دقیقا در همان وضعیتم! دلم می‌خواهد فریاد بزنم: "دیگه اسم استاد رو از هیچ‌کس نشنوم." دلم می‌خواهد حداقل تا چند هفته، حافظه گوشی‌ام، فضای خانه‌ام، محفظه ذهنم کاملا خالی شود از اسم دانشجو، از برگه و نمره و حرف و توضیح. مغزم یک تنفس اساسی لازم دارد. فاطمه درونم نیاز دارد چند صباحی نقش استاد از زندگی‌اش حذف شود و به بقیه جنبه‌های زندگی‌اش بپردازد که این اواخر رسما تعطیل بوده؛ تا باز دلتنگ لحظه‌های دوست‌داشتنی کلاس و درس و دانشجوهای عزیزش بشود.‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌پ.ن. خبر مسرت‌بخشی که هم‌اکنون به دستم رسید: "۱۶ بهمن شروع ترم جدید است😖🤐🤕😵‍💫🫤🥺😥😤😫"‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To
‌ ‌ جان پس از عمری دویدن لحظه‌ای آسوده بود عقل سرپیچیده بود از آنچه دل فرموده بود عقل با دل روبرو شد، صبح دلتنگی بخیر عقل برمیگشت راهی را که دل پیموده بود عقل کامل بود، فاخر بود، حرف تازه داشت دل پریشان بود، دل‌خون بود، دل‌فرسوده بود عقل منطق داشت حرفش را به کرسی می‌نشاند دل سراسر دست و پا می‌زد ولی بیهوده بود حرف منت نیست، اما صد برابر پس گرفت گردش دنیا اگر چیزی به ما افزوده بود من کیم؟! باغی که چون با عطر عشق آمیختم هر اناری را که پروردم به خون آلوده بود ای دل ناباورِ من، دیر فهمیدی که عشق از همان روز ازل هم جرم نابخشوده بود ‌ ‌ | @fazelnazarigram 📚 از کتاب_ضد‌ ‌‌ 🍃🍃🍃🍃🍃 ‌ توی ‌اکثر شعرهای فاضل یه گلایه و غم و شکایت هست که وقتی زیاد باهاش مانوس بشی واقعا میتونه افسرده‌ات کنه؛ اما نمیشه از حق گذشت که شعرها و بخصوص بیت‌های بسیار قشنگ و خاصی داره این آقای فاضل نظری! ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To
‌ ‌ بچه بودم که فهمیدم نوشتن آرامم می‌کند. آشفتگی‌های وجودم تا روی کاغذ نمی‌آمدند سرجایشان نمی‌نشستند. گاهی جملاتی که از ذهنم سرازیر می‌شدند چنان پُرشتاب بودند که سرعت حرکت انگشتانم در نوشتن به پای‌شان نمی‌رسید؛ بخصوص آنوقت‌ها که از چیزی ناراحت یا عصبانی بودم. ‌ ‌چند سال پیش فهمیدم به این کار می‌گویند روزانه‌نویسی؛ که شاید اولین قدم‌ در دنیای نویسندگی باشد. من حداقل ۲۰ سال نوشته بودم؛ از روزها و شب‌هایم، از غم‌ها و شادی‌هایم، از هرآنچه که نمی‌شد یا نباید به زبان می‌آوردم و البته از تصمیم‌هایم. ‌ همیشه عاشق خرید سررسید سال جدید بودم. سال‌هایی که خودم توان خرید نداشتم و رویم هم نمی‌شد به خانواده بگویم سررسید برایم چقدر حیاتی است، منتظر و مشتاق عید دیدنی‌ها بودم که به عنوان نوه اول به جای عیدی نقدی، سررسید هدیه بگیرم.‌ ‌ ‌هنوز هم همان دخترک کوچکم با همان عشق، شاید هم بیشتر. همیشه دنبال این بودم که صفحه‌های سررسید جای زیادی برای نوشتن داشته باشد، حاشیه و رنگ و لعاب صفحه‌هایش کم باشد، برای روز پنجشنبه و جمعه، دو صفحه مستقل داشته باشد، جنس جلد و دوخت برگه‌ها محکم باشد و البته یک طرح جلد قشنگ داشته باشد.‌ ‌‌ چهار سال پیش با MR NOTE آشنا شدم و هنوز هم جای دیگری برای خرید سررسید نمی‌روم. "مستر نوت" باعث شد که یک گزینه هیجان‌انگیز به گزینه‌های قبلی برای خرید سررسید اضافه کنم. می‌توانم توی طرح جلدها دنبال خودم بگردم! ‌ این تصویر سررسید ۱۴۰۱ من است؛ یک تصویر خلاصه و واضح از من در این سال که ۳۱۴ روزش گذشته است.‌‌ پ.ن. از سررسید سال جدید بعدا رونمایی می‌کنم🙃‌‌ ‌ ‌@Negahe_To
‌ ‌‌ماشین را زده بودم کنار که چند لحظه‌ای غرق شوم در صدای نم‌نم باران. فقط چند تکه بسکوییت همراه داشتم که البته واقعا خوشمزه بود. تکه اول را که در دهان گذاشتم، نگاه سنگینی را روی خودم حس کردم. صاف چشم دوخته بود در چشمم. با فاصله کمتر از نیم متر از ماشین. چنان عمیق نگاهم می‌کرد که بی‌اختیار خجالت کشیدم بسکوییت خیس خورده در دهانم را قورت بدهم. به طرز عجیبی لاغر بود و احتمالا مریض. من تقریبا از تمام حیوانات روی زمین می‌ترسم و البته تقریبا همه‌شان را دوست دارم. خیلی هنر کردم جیغ نزدم وقتی دیدم این چشمان تیله‌ای قهوه‌ای انقدر عمیق زل زده به من؛ انگار که سابقه آشنایی دیرینه با هم داریم. ‌ ‌‌ ‌گزینه دیگری برای انتخاب نداشتم. با ترس شیشه را کمی پایین دادم و باقیمانده بسکوییت را برایش انداختم. با ولع مزه‌مزه کرد و با اینکه معلوم بود از این طعم رضایت ندارد اما از سر اجبار خوردشان. بعد هم بلافاصله صاف نگاهش را دوخت به چشمانم. به اطراف نگاه کردم. تابلوی یک رستوران با غذای بیرون‌بر روشن بود اما ساعت ۴ عصر بود و بعید بود غذا داشته باشد. می‌خواستم برایش یک پرس خوراک مرغ بگیرم تا شاید راضی شود. حدسم درست بود؛ غذا تمام شده بود و در حال آماده کردن شام بودند. از مسئولی که پشت صندوق نشسته بود خواهش کردم یک تکه مرغ خام به من بفروشد اما قبول نکرد. برایش توضیح دادم که غذا را برای خودم نمی‌خواهم اما باز گفت چیزی ندارد. ‌ بجای خوراک مرغ برایش از سوپری، سوسیس با طعم مرغ گرفتم. ‌کمی طول کشید تا دوباره پیدایش کنم. با اشتها خوردشان. از نگاه آخرش احساس رضایت را دریافت کردم.‌‌‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To