eitaa logo
نو+جوان تنهامسیری
7.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
4.6هزار ویدیو
46 فایل
اینجا اَبرها کنار رفتن،آسمون آبیِ آبیه💫 تو آسمونت چه رنگیه؟!بیا کنار هم باشیم رنگها با هم که باشن🎨 دنیا رو قشنگ میکنن...😍 ادمین: @F_mesgarian پاسخگویی مطالب کانال : @Hosein_32
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 🌨شب سردی بود. همین طورکه داشتم می پیچیدم سمت کوچه، چشمم به حمید افتاد. "این موقع شب توی این سرما اینجا چه کار می کنه؟😒 مگه ساعت چنده؟" نمی دونم. خیلی ازشبهاحساب وقت و ساعت رو نداشتم.⌚️ از مجلس عروسی بر می گشتم. حال خوشی نداشتم اونم باخوردنِ اون همه.... چی بگم 🙊 پیچیدم توی کوچه که دیدم انگار حمید داره بهم اشاره میکنه و یه چیزی می گه.😞 ترمز کردم و منتظرش شدم. دوان دوان نزدیک شد. _سلام داداش فرهاد.😊 _سلام حمید خان. بفرما. _راستش داداش فرهاد می دونی که محرم نزدیکه ما هم داریم جلوی بسییج، مسجد، هیئت ها و کوچه های محل، پرچم و بنر نصب می کنیم.🏴 الان هم دیر وقته همه رفتند. من دست تنها ماندم. خدا تو رو رسوند یه کمکی به ما بکن. ممنونتم. _چه کمکی؟ - می خوام برای هئتِ محله پائین پرچم و بنر ببرم. وسیله ندارم. ممنون میشم قبول زحمت کنی.🏴 اصلا حال خوشی نداشتم. دست لای موهام کشیدم. سرم درد می کرد. اما نتونستم بگم نه. _باشه داداش برو آماده کن اومدم. _ای قربون توبرم. ان شاءالله اجرت رو از خود امام حسین بگیری.✨✨✨✨ دنده عقب گرفتم و برگشتم . پایگاه بسیج سر کوچه مون بود. 🌷🖤🌷🖤🌷 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
نو+جوان تنهامسیری
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 #داستان_اوج_لذت #قسمت_اول 🌨شب سردی بود. همین طورکه داشتم می پیچیدم سمت کوچه، چشمم به
من و حمید از بچگی با هم همسایه و هم کلاس بودیم. باهم بزرگ شدیم. حالا اون رئیس بسیج و بچه مثبت. ولی من چی⁉️😞 چی بگم ⁉️ هرچی که بود. درسته من نماز نمی خوندم و روزه نمی گرفتم، درسته اسمم (فرهاد پارتی)بود و شغلم خوانتدگی و نوازندگی، توی مجالس پارتی، ولی از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان اهل هر گناه وخلافی بودم.🙊 اما، همیشه محرم که می شد یه حال دیگه ای داشتم محرم که می شد هیئت می رفتم و دور کثافت کاری هام را خط می کشیدم.🙈 خلاصه پرچم ها را بردیم، رساندیم و برگشتیم. حمید کلی تشکر کرد و رفت.☺️ وقتی در خانه را باز کردم و داخل رفتم، همه جا تاریک بود. انگار همه خواب بودند یا اصلا نبودند. فرقی نمی کرد. 😞 شب هایی که دیر می آمدم، همین طور بود کسی منتظرم نبود. یه راست به اتاقم رفتم و روی تخت افتادم. با اون سر درد وحالِ خراب.😔 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
نو+جوان تنهامسیری
#اوج_لذت #قسمت_دوم من و حمید از بچگی با هم همسایه و هم کلاس بودیم. باهم بزرگ شدیم. حالا اون رئیس ب
📕📗📘📙📚 ⏰ساعت چند بود؟! نمی دانم که با سردرد از خواب بیدار شدم. 😴 باز هم صدایی نمی آمد. انگار کسی خانه نبود. مامانم که چی بگم. از صبح تا شب بیرون بود.☹️ بیشتر شب ها هم که مجالس عروسی (شمسی خواننده) معروف بود. مجلس گرم کن بود. بابا که نمی دونم خودش را به بی غیرتی زده بود. می آمد و می رفت، ولی انگار اصلا نبود. 😖 خواهر و برادرم هم که سرشان توی لاک خودشان بود. در کل زیاد از حال هم خبر نداشتیم.😞 رفتم آشپزخانه یه مسکن برداشتم خوردم. برگشتم اتاق و گوشیم رو چک کردم.📱 چند تا پیام از مسعود بود باز هم امشب برنامه داشتیم. یه مجلس پارتی.🕺🤳 وای دیگه خسته شدم. هرشب پارتی وعروسی ودور همی. 🤦‍♂ شاید این صدای خوبم بدبختم کرده.🎤🎼 آخه همه صدامو دوست دارند و میگن فقط تو باید برامون بخونی.🎶 اگه نخوام برم هم نمی ذارند. همین مسعود دوستم یه جورایی شده مدیر برنامه ام. کلافه بودم.😤 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
نو+جوان تنهامسیری
📕📗📘📙📚 #اوج_لذت #قسمت_سوم ⏰ساعت چند بود؟! نمی دانم که با سردرد از خواب بیدار شدم. 😴 باز هم صدایی ن
📕📗📘📙📚 اگه این خوشگذرونی ها خوبه، چرا حالم رو خوب نمی کنه؟😔 چرا هرچی بیشتر توی این مجالس میرم حال بدتری پیدا می کنم😞 توی مجلس که خوش می گذره. می خوریم و می زنیم و می رقصیم. ولی بعدش اصلا حال خوبی ندارم، چرا؟ مگه اینا همش لذت نیست؟ چرا پس برام نمی مونه؟ چه لذتیه که زود تمام می شه و بعدش احساس پوچی میاد سراغم؟ دوباره آماده شدم. وسایلم رو جمع کردم و توی ماشین گذاشتم. یه تماس با مسعود و بعد آتوسا گرفتم. که آماده باشند، برم دنبالشون. این روزها حتی بودن با آتوسا هم دردم را دوا نمی کرد.😞 برگشتم اتاقم کتم را برداشتم. توی پذیرایی مامان داشت با تلفن صحبت می کرد. یه لحظه چشمم به عکس بابا بزرگ روی دیوار افتاد.😊 سید بزرگواری بود همه بهش احترام می ذاشتند حتی یادمه، بهش نذر می کردند. وای چه احترامی بین مردم داشت. 👌 حالا مامانم که دخترشه شده خواننده، منم از اون بدتر، چرا؟😡 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
نو+جوان تنهامسیری
📕📗📘📙📚 #داستان_اوج_لذت #قسمت_چهارم اگه این خوشگذرونی ها خوبه، چرا حالم رو خوب نمی کنه؟😔 چرا هرچی
📕📗📘📙📚 آهی کشیدم و رفتم. هرجا که برم بهتر ازاین خانه است. آمدن و رفتنم برای کسی مهم نبود. دوباره، آخر شب مست و لایعقل برگشتم. 🙊 دوباره سردرد وحال خراب، چرا؟ نمی دونم من این طوری زندگی می کنم دیگه. رسیدم سر کوچه، چقدر کوچه مون عوض شده بود.😳 پرچم سیاهی، بنر و تکیه. دلم هری ریخت. خدایا محرم؟! اینا کی اماده شده؟😳 جلوی پایگاه بسیج بچه ها جمع بودند. هنوز در پایگاه باز بود و بچه ها مشغول کار. این بچه ها اصلاخسته نمی شوند. این وقت شب؟ بهتره بگم دم صبح! اصلا حالم خوب نبود ولی یه حس خاصی داشتم.😌 امشب هم مثل بقیه شبها ساعت چند بود؟ نمی دونم. باز هم با سردرد خوابیدم. صدای مامان و بابا از بیرون اتاقم می آمد. بیدار شدم. ساعت چند بود نمی دونم؟ با همان سردرد به آشپزخانه رفتم. چه خبره امروز مامان خونه است؟ حتما به خاطر بودن باباست😒 سلامی گفتم و رفتم سراغ مسکن. 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
📕📗📘📙📚 مامان با لبخند جوابم رو داد و گفت: _ بیا اینجا کارت داریم. _ مامان حوصله ندارم. 😕 _ اه یعنی چی؟ چه طرز حرف زدنه بیست وهشت سالته. بابات می گه باید ازدواج کنی😳 _چی؟ ازدواج؟ چه حرفا؟😡 بابا ادامه حرف مامان گفت: -آره، دیگه وقتشه یه سروسامانی بگیری. بعد هم زد زیر خنده. _ای بابا چه حرفایی می زنید شما ؟😡 دلتون خوشه ها، مامان مسکن رو کجا گذاشتی؟ مسکن خوردم و به اتاق برگشتم. در رو بستم، تا حرف هاشون را نشنوم. یه روزهم که خونه هستند بلدند به آدم گیر بدن همین.😡 دوباره خوابم برده بود. وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود. خداراشکر به خاطر محرم برنامه ها و مجالس تعطیل بود.☺️ یه دوش گرفتم و رفتم آشپزخانه. لقمه ای برای خودم پیچیدم و به اتاق برگشتم. چند تا زنگ به بچه ها زدم. یه کم هم با آتوسا صحبت کردم. دیگه کاری نداشتم.😞 خسته شده بودم آخه این هم شد زندگی که من دارم؟😞 چه کار کنم؟ کلافه شدم. همیشه همین طور بود تا زمانی که خونه بودم. فقط مسکن بود و خواب و خواب.. این طوری کمتر فکر و خیال می کردم😞 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
📕📗📘📙📚 تصمیم‌ گرفتم، برم بیرون یه هوایی بخورم. مامان و بابا و فرزانه خونه بودند و شام می خوردند. فربد هم که معلوم نبود کجاست😔 من که به فنا رفته بودم، .اما نگران فربد و فرزانه بودم.😞 آخرش اینها هم یه کاری دست خودشون می دهند. .نوجوان هستند و سنشان حساس. هر چی به مامان هم می گم مراقبشون باشه، انگار نه انگار. . فقط فکر مهمونی ها و دوستاشه. شاید عامل بدبختی منم مامانمه😡. کلافه، از کنارشون رد شدم که بابام گفت: -بیا شام بخور بچه..... رفتم بیرون، چشمم رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. چشمم را که باز کردم، نگاهم روی پرچم سیاهی ها بود.😊 ناخداگاه لبخندی به لبم نشست. و توی دلم گفتم" خدایا شکرت" که یه محرم دیگه رو می بینم.☺️ حس عجیبی بود. سر کوچه که رسیدم، بچه های بسیج هنوز مشغول بودند. یعنی اینا خسته نمی شن؟ روز و شب دارند کار می کنند. خوش به حالشون. ولی من بین این بچه ها جایی نداشتم😔 دلم می خواست برم کمکشون. مثل بچگی هام، که همیشه توی هیئت کمک می کردم. اما چی شد؟ گرفتار این نفس اماره شدم. امان از این نفس اماره چه به سرم آورد؟ 😡 خیلی دلم می خواد که به حرفش گوش ندم، اما دیگه از من گذشته. این همه گناه مگه می شه؟😔 دیگه راه برگشت ندارم. من غرق گناهم. غرق گناه🙊 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
📕📗📘📙📚 من با این بچه ها فرق دارم. بابا ولشون کن. 😢 باید برم یکی هم تیپ خودم پیدا کنم. 👹 دوست داشتم برم و توی ساختن تکیه و بقیه کارها کمکشون کنم. فکر کنم داشتند کلی لذت می بردند.😔 اما من چی این همه هوای نفسم رو پیروی کردم چی شد؟ این نفس اماره😡 هرچی دلش خواست با من کرد.👹 ونهایتش شکست ویاس بود. وبدبختی و بی کسی.😞 کم از نارفیقا نکشیده بودم که. کم دچار عشق نافرجام و شکست عشقی نشده بودم. کم بی آبرو نشده بودم.😞 می دونستم همه ی محل، من رو به چشم یه پسر بی بند و بار می دیدند. حق داشتند این نتیجه کارهای خودمه. اونم وضع خانواده ام.😔 نه من دیگه امیدی ندارم. من دیگه آدم نمی شم. من بین اون بچه ها جایی ندارم بهتره برم. یکی مثل خودم رو پیدا کنم.😞 راهم رو کج کردم یه سمت دیگه و بی هدف راه افتادم. به اون بچه ها غبطه خوردم. چندقدم بیشتر نرفته بودم که صدای حمید را شنیدم: -داداش فرهاد کجا می ری؟ وایسا کارت دارم.😳 از شنیدن صداش خوشحال شدم.😃 به سمتش برگشتم. 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
📕📗📘📙📚 -سلام حمید جان، امری باشه داداش؟ -اِه ببخشید، علیک السلام داداش فرهاد گلم. حمید تنهاکسی بود که توی محل منو این جوری تحویل می گرفت😔 -جانم، حمید جان بفرما درخدمتم. -خدمت از ماست اَخوی. یه عرضی داشتم. اما اینجا نمی شه. اگه عجله نداری بیا بریم توی پایگاه. -به روی چشم. عجله ای ندارم، بریم. با هم رفتیم سمت پایگاه. از کنارش بودن، خوشحال بودم. توی پایگاه،حس خوبی داشتم. کنار این بچه ها و پرچم سیاهی ها.😌 وقتی وارد شدیم تعارفم کرد و نشستم به یکی از بچه ها گفت برام چایی بیاره. خیلی بی تاب بودم که ببینم چه کارم داره؟ حمید از بچگی خوب بود. دوستش داشتم. یه آدم خوب، یه شغل دولتی کم درآمد. ولی هم زن و بچه داشت، هم خونه و زندگی. از همه مهم تر، بین مردم محل کلی احترام و آبرو. اما من چی؟ هیچی ..... هیچی.....هیچی😔 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
📕📗📘📙📚 -خب حمید جان، بفرما، درخدمتم. _راستش، فرهادجان، چطوری بگم؟ یه خواهشی ازت دارم. می خوام یه کمکی به ما کنی. - چه کمکی؟ می دونی که هرچه در توانم باشه، دریغ نمی کنم. _بله، چون خوب می شناسمت، یه خواهشی دارم، امیدوارم که قبول کنی. راستش ما امسال خیلی دنبال یه مداح خوب برای هیئت بودیم. خودت می دونی که مداح های خوب محرم و صفر سرشون خیلی شلوغه. خلاصه نشد که نشد. غیر از حاج علی هم که کسی مداحی بلد نیست.😔 اینه که خواستم ازت خواهش کنم بیای، توی هیئت امام حسین مداحی کنی. _کی؟ من؟ من بیام مداحی کنم؟😳 -آره، داداش مگه چی می شه؟ دلت نمی خوادبرای امام حسین کاری کنی؟😌 -آخه حمید جان!... _آخه نداره. از تو خوش صداتر که توی محله نداریم. خوب هم که می خونی. حالا یه چند شب هم برای امام حسین بخون. چی می شه؟👌 _آخه، من تا حالا نوحه نخوندم.😳 _مشکلی نیست داداش، این کتاب، این هم سی دی، بگیر و برو تمرین کن. تا فردا شب هم وقت داری، به سلامت. منتظرتما! مارو دست تنها نذاریا! من روی کمکت حساب کردم.👌 دیگه نمی شنیدم حمید چی می گه. من دردم چیز دیگه ای بود. یعنی منه سراپا گناه مگه می شه؟ 🙈 نه مگه من می تونم به نفسم غلبه کنم. سالهاست اسیرشم. نه نمی شه. من مردش نیستم. که با هوای نفسم مقابله کنم. نه نه.... 😞😞 مات و مبهوت، کتاب و سی دی به دست آمدم خونه. مستقیم رفتم اتاق و در رو بستم. نمی دونم چه قدر زمان گذشته بود و من مات مونده بودم. روی تخت، خیره به سقف، افتادم. نه، شدنی نبود. نه، نمی شد. کار من نیست. 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
📕📗📘📙📚 خیلی فکر کردم. باید ببرم کتاب و سی دی رو پس بدم. پا شدم نشستم. کتاب را برداشتم. حالا بذار یه نگاهی بندازم. شب اول محرم نوحه و روضه حضرت مسلم. شب دوم ورود به کربلا. شب سوم روضه و نوحه جناب حر. حر، چقدر آشنا!؟ خوندم، ای وای این چقدر مثل من بود. توی دو راهی موند، درست مثل من،😳 چی می گه این حر؟ چی شده؟ چطور شده؟ ناخداگاه دیدم اشکهام روی صورتم روان شده 😭 من چم شده؟ چرا اشک می ریزم؟ دیگه دست خودم نبود. من خدا را دوست داشتم. من امام حسین را دوست داشتم. من حالی را که پیدا کردم را دوست داشتم. من احساس خوبی داشتم. احساسی که توی این همه سالها هرگز نداشتم😔 حتی توی اون مهمونی ها و عروسی ها کنار دوستام. کنار آتوسا و دخترهای دیگه. حتی با خوردن اون زهرماری 😡 خوردن مسکن. هیچ کدام حالم رو اینقدر هوب نکرده بود. نه تا حالا حالم این قدر خوب نبوده ای خدا. می خوندم و اشک می ریختم. توبه حر را خدا قبول کرد. امام حسین قبول کرد. یعنی می شه؟ منم می تونم توبه کنم؟ یعنی خدا و امام حسین من را هم قبول می کنند؟😔 باید یه کاری کنم باید توبه کنم. دیگه نمی ذارم هوای نفسم بهم غلبه کنه.👌 دیگه نمی خوام این حال خوشم را ازدست بدم. لذتی را که سالها در جاهای دیگه دنبالش بودم و هیچ جاهم پیداش نکرده بودم 😔 حالا اینجا کنار خدا، کنار امام حسین پیدا کردم. دلم می خواست فریاد بزنم😊 ولی آرام ضجه زدم. خدایا به حق امام حسین، من را هم مثل حر ببخش. ای خدا منو ببخش. غلط کردم راه رو اشتباه رفتم. خدا کمکم کن. دستم رو بگیر 😔 به سجده افتادم. ناله می کردم. ای حسین جان محرم تو با من چه کرد؟؟😔 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
📕📗📘📙📚 نمی دونم کی خوابم برد. شاید هم بیدار بودم. یه دفعه خودم رو توی کربلا دیدم 😳 جلوی خیمه امام حسین. این حر نبود.! من بودم! که روی خاک های جلوی خیمه به سجده افتاده بودم و ضجه می زدم. التماس می کردم. حسین جان منو ببخش. اقاجان منو ببخش 😭 همین طور که ناله می زدم. دیدم دستی روی سرم قرار گرفت. طنین صدایی در گوشم نجوا کرد: "تو از مایی"😊 یه دفعه به خودم آمدم یا بیدار شدم. چی میگفت اقا ؟ کی من؟ ای وای خاک بر سر من چه کنم حالا؟. صدای اذان صبح از بلند گوی مسجد به گوشم رسید. پاشدم باید خودم رو درست کنم. رفتم حمام غسل توبه شنیده بودم. آمدم وضو گرفتم. سجاده بابابزرگ رک یادگاری نگه داشته بودم. از کمد برش داشتم روی زمین پهن کردم. هنوز یادمه صدای قشنگش رو که بهم نماز یاد می داد. کنارش نماز می خوندم. خواستم نمازم را شروع کنم که چشمم به عکسهای روی دیوار افتاد. 😡 عکس هنرپیشه های خارجی و.. با نفرت نگاهشون کردم توی این اتاق نمی شه نماز خوند. پاشدم، یه کیسه زباله برداشتم. همه را ازدیوار اتاقم کندم و ریختم درون کیسه. ای وای این شیشه ها.🙈 همه راجمع کردم و ریختم توی کیسه. یه چیز دیگه که ازهمه بدتر بود. گوشیم 👹 سیم کارتم رو بیرون آوردم شکستم. تمام برنامه های گوشم را پاک کردم. پاکِ پاک. دیگه اینارا نمی خوام. اینا منو بدبخت کرده بود.😩 الان دیگه خدا رو دارم. امام حسین رو دارم. ☺️ با‌ خیال راحت آماده نماز شدم. صدای بابابزرگ توی گوشم پیچید. الله اکبر👌☺️ 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
📕📗📘📙📚 دیگه فریب نفس اماره را نمی خورم. دیگه لذت واقعی را پیدا کردم. هیچ لذتی نمی تونه، به اندازه لذت با خدا بودن باشه. هیچ لذتی نمی تونه، به اندازه لذت نگاه امام حسین باشه، هیچ لذتی نمی تونه، به اندازه لذت آغوش خدا باشه. من دیگه لذت های حرام و زود گذر را نمی خوام. 😡 دیگه این حالم رو با هیچ حالی عوض نمی کنم. دلم نمیخواست، نمازم تمام بشه. سر از سجده شکر که برداشتم، هوا تاریک و روشن بود. پا شدم باید تا همه خوابند برم بیرون. دلم می خواست یه جایی برم که کسی نباشه. کتاب و سی دی را برداشتم. کیسه زباله را توی ماشینم گذاشتم. راه افتادم. تا به یه بیابان خشک رسیدم. نگه داشتم. پیاده شدم کیسه را آوردم بیرون و آتش زدم. با نفرت سوختنش را تماشا کردم 😡 همان جا نشستم خدایا کمکم کن. خدایا دستم رو بگیر. حالا دیگه باصدای بلند ضجه می زدم.😩 به سالهای از دست رفته عمرم حسرت می خوردم. 😞 من کجا بودم خدا؟ چه کار می کردم خدا؟ نماز ظهرم را توی اون بیابان خوندم. سی دی را توی پخش ماشین گذاشتم و صداش را زیاد کردم. خودم بودم و خدا. خودم بودم و امام حسین. تکرار کردم و اشک ریختم.😭 حال من، مثل حال حُر بود. گذر زمان از دستم خارج شد. تا اینکه هوا تاریک شد. ای وای حمید!😳 حتما امشب منتظرمه. آخه من جواب درست و درمون بهش ندادم. باید می رفتم. نماز مغرب و عشا را خوندم و راه افتادم. 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
📕📗📘📙📚 خدایا شکرت😌 احساس سبکی می کردم. دیگه حالم بد نبود. برعکس خیلی سرحال وخوب بودم.😊 رفتم خانه. سریع دوش گرفتم و لباس مشکی پوشیدم. پوشیدن لباس عزا برای امام حسین چه حس عجیبی داشت😌 نفس عمیقی کشیدم و آماده شدم. و راه افتادم. داشتم از در حیاط بیرون می رفتم، که صدای مامان را شنیدم: -فرهاد کجا میری؟ معلومه از صبح تا حالا کجا بودی؟ چرا گوشی ا ت را جواب نمی دی؟😡 این دوستت مسعود آمده بود سراغت. فرهاد ..... ولی من نمی تونستم وایسم. باید می رفتم. حمید توی پایگاه بود. رفتم تو و سلام کردم. -به به سلام داداش فرهاد گل چه خبر؟😊 نذاشتم جمله اش تمام بشه محکم بغلش کردم. اونم منو محکم گرفت که زدم زیر گریه.😭 وقتی یه کم آروم شدم، گفتم: -نوکرتم داداش. درحق من لطف بزرگی کردی. انگارهمه چیز را می دانست. هیچی نپرسید فقط سرش را پایین انداخت و گفت: -به فرموده امام خمینی این محرم وصفر است که اسلام را زنده نگه داشته.👌 الان مداح اهل بیتم. حال خوشی دارم. لذت واقعی را در بندگی خدا پیدا کردم. کنار همسر خوبم و فرزند دلبندم زندگی خوبی دارم. حالا دیگه خانواده ام هم تغییر کردند. مامان دست از کاراش برداشته. خواهر و برادرم دیگه یه الگوی خوب دارند. از همه مهمتر توی محله همه بهم احترام می ذارند.😊 هیچ وقت به کسی نگفتم چه خوابی دیدم. آن خواب، آن شب، آن لذت، هیچ لذتی به لذت رضای خدا نمی رسه. الان آرزوم اینه که در راه خدا شهید بشم. برام دعا کنید. پایان 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri