eitaa logo
نو+جوان تنهامسیری
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
4.7هزار ویدیو
46 فایل
اینجا اَبرها کنار رفتن،آسمون آبیِ آبیه💫 تو آسمونت چه رنگیه؟!بیا کنار هم باشیم رنگها با هم که باشن🎨 دنیا رو قشنگ میکنن...😍 ادمین: @F_mesgarian پاسخگویی مطالب کانال : @Hosein_32
مشاهده در ایتا
دانلود
‌﷽ رمان دایره ی آتش🔥 قسمت اول 🔰کتاب زندگی ام را باز کرده ام تا دیگر مثل این کتاب برای هیچکس نوشته نشود از ۲۰ بهار زندگیم فقط 12 بهار را تجربه کرده‌ام تا 12 سالگی مثل طبیعت، سرزنده بودم و با طراوت 🍃🌴🍃 دورانی هرچند کوتاه. ولی فراموش نشدنی، که وقتی به یاد آن دوران می افتم فقط یک دنیا حسرت نصیبم می شود😔😩😔 ولی تمام فصل های 12 سال دوم زندگیم فقط و فقط تجربه پاییز و خزان بود. سرد و بی روح، از چشم تا دامن آلوده و خیس. و روسیاهی که از خزانش مانده 🍂🍁🍂 از زمانی که یادم می‌آید دستان پینه بسته🧔 پدر مهربانم کرمعلی و قصه گفتن ها و لالایی هایش نوازشگر روح و موهای خرمایی رنگم بود و لبهای مادر عزیزتر از جانم اشرف خانوم نوازشگر گونه هایم. 🧕🧔 پدرم اهل نماز بود و کار ، سخت کوش بود و شکیبا🧔📿 ، قد متوسطی داشت. چشمان به گود نشسته اش را ابروهایی پرپشت و سیاه سایه می انداخت گونه های فرو رفته اش با لبهای کمی برآمده و پیشانی بلند و چروک‌های گوشه‌های چشمانش از او چهره ای مهربان ولی آرام و مقاوم نشان می داد 🧔☺️ درد کمر را پشت لبخند و درد نداری را پشت شوخی های بامزه اش پنهان می‌کرد. 😊😄😌 🧕مادرم یک کدبانوی به تمام معنا بود. از چند سیب و پیاز و نمک و زردچوبه و فلفل و کمی روغن غذای شاهانه می پخت.🍲🍛🍲 دستش جادو بود و زبانش سحر. خوشمزه می پخت و خوشمزه حرف می زد. 😍☺️😍 ورد زبان پدرم همیشه اشرف خانم بود و دخترم پریسا و شکر خدا. 🙏 🧕مادرم قدی کوتاه داشت. چشمان درشت و ابروهای کمانی و بینی برآمده و لب های کوچکش به صورت کشیده ی گندم گونش خوب ست می شد صدایی آرام داشت 🧔 پدرم همیشه می‌گفت: اشرف خانم! وقتی پیراهن گل قرمزی با زمینه سفید رو می پوشی زمان رو برمیگردونی به روز اول آشنایی. 😍 بزنم به تخته ماشاالله هنوز از زیبایی و حیای دخترانه ات چیزی کم نشده است مادر هم در حالی که صورتش گل می‌انداخت با خنده می گفت :آقا کرمعلی! لطف و کرم چشم های مهربان شماست. ☺️😊☺️ مادرم دوست داشت به طبع بابا، پیراهن کمر کش و بلند که برسد تا پشت پا بپوشد و روسری پر نقش و نگار و بلندش را سرش می کرد👗♥👗 مادرم همیشه میگفت: حیای دخترانه توی اینجور لباس ها بیشتر به چشم می آید. 👌 داستان لیلی و مجنون برای من افسانه نبود چون کپی آن را در پدر و مادرم می دیدم.✅ بدون یکدیگر غذا نمی خوردند. بدون یکدیگر خرید و مهمانی و گردش نمی‌رفتند. دوری از هم را تحمّل نمی‌کردند.❌ ❇️ انگار قرار نیست پس از سالها دست از نامزد بازی خود بردارند. وقتی مادرم سرش را کمی خم می کرد دست پدرم را ببوسد پدر هم سر مادرم را می بوسیدنمی‌شد پدرم در بزند و مادرم به من بگوید در را باز کنم انگار دختر جوانی است که برایش خواستگار آمده با خوشحالی و شتاب در را باز می‌کرد و دستِ پدرم را می‌بوسید🚪😘 پدرم همیشه می‌گفت: خانه که بدون ملکه قصر نمی‌شود 👸 و مادرم میخندید و می گفت: ملکه بدون پادشاه ملکه نمی شود🤴☺️ بخاطر همین ها بود که پدر و مادرم را خیلی دوست داشتم👌❤️ 💎 پدرم سه نمونه لباس داشت لباس منزل که سر تا پا سفید بود مثل قلبش مثل نگاهش مثل اخلاقش لباس کار که سرتاپا خاکی بود انگار قرار است به خط مقدم جنگ برود یعنی به رنگ خاک بود رنگ تواضع رنگ استقامت💫💖و کت و شلوار مشکی لباس مهمانی و بیرونی بود که ابهت پدر را به نمایش می گذاشت که پدر بیشتر مواقع برای مسجد رفتن هم می پوشید کوچه اصلی خانه ما، کوچه شماره ۱۲ سمت شرق خیابان رسالت بود ۱۴ متر که وارد کوچه می‌شدی سمت قبله، کوچه ۳ متری بن بستی بود که انتهای آن خانه ما با دری سفید و حاشیه های قرمز قرار داشت 🌿💕🌿 پشت در خانه، پرده ضخیم راه راه با رنگ های سفید و سرخ و سبز آویزان بود به طوری که اگر در هم باز می شد کسی داخل خانه را نمی دید ❌پوشش خانه که کامل باشد آزاد تری می توانی تمرکز کنی خودت باشی و از زندگی لذت ببری رشد کنی قوی بشوی تاثیرگذار باشی. ولی وقتی در معرض دید 👀مردم باشی به خاطر ملاحظات اجتماعی مجبوری برای دیگران نقش بازی کنی نقشی که رنگ و لعابش را اجتماع درست کرده است اگرچه به ضررت باشد در این صورت بی آن که لذت ببری باید لذت بدهی منفعل و تاثیر پذیر باشیمثل همه خانه‌های قدیمی، اتاق‌ها با چند پله بالاتر، اطراف حیاط قرار داشت.🏘حوض آبی رنگ با پاشویه های سنگی و تختی که کنار آن بود زیبایی خانه را دو چندان می‌کرد.۰✅ لذت چای دم کرده با طعم هل و شام در شب های بهار و تابستان روی تخت کنار حوض آبی با ماهی های قرمز آن،. آن هم در کنار پدرومادری مهربان و آرام وخندان رانمی‌توانم در قالب واژه ها توصیف کنم یک لحظه تصویرش رادرذهن نقاشی کنیدمیبینید تصورش هم لذت‌بخش است چه برسد به اینکه سالها تجربه کرده باشی🐡🧔🧕 ادامه ..... 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
رمان دایره آتش🔥 قسمت دوم 🧕مادر سه قباره چادر داشت یکی برای نماز ، سفیدبا گلهای کوچک صورتی و معطر به بوی گل محمدی 🌸،وقتس به نماز می ایستادپری رؤیاهایم می شد، تماشایی و آسمانی 🌞😍😊 یک چادر هم مخصوص خانه داشت با زمینه سفید وگلبرگ های قهوه ای سوخته و شکلاتی که با خطوط طلایی رنگ به هم متصل شده بودند و وقتی مادر آن را به سر میکرد زیبایش دوچندان می شد ☺️♥😊 این هم خصلت صورت و رنگ است که اگر دو سیر سیرت قاطی اش کنی معجزه می شوی. 👌 شاید برای همین بود که در خانه هم عادت داشت چادر سر کند چادر بیرونی مادر رنگ عشق♥ بود به سیاهی همان زلفی که غزل‌های عاشقانه را پابست خود می‌کند انگار تار و پودش را از همان زلف سیاه بافتند چادر بیرونی مادر مشکی بود. هم رنگ شب. هم رنگ آرامش، همرنگ رویا، همرنگ حیا، 😌💫 قرص ماه 🌙که بدون شب ماه نمی‌شود. اینها، احساس عمیق من از چادر بود مادرم اسیر مد نبود فکر و دلش در قفس کمد لباسی زندانی نبود حقایقی مثل حیا و چادر با زبان مهربانی و آرامش بهتر به دل می نشیند شاید به همین دلیل بود که از بچگی دوست داشتم چادر بپوشم♻️ اولین باری که مادر برایم چادر خرید هنوز مدرسه نمی رفتم اما احساس می کردم بهترین هدیه دنیا است✅ یعنی با چادر یک قدم به مادر، سرچشمه محبت نزدیکتر می‌شوم. بزرگ می شوم عزیزتر و زیباتر می شوم 🌺 عصر روزی که مادر برایم چادر مشکی خریده بود منتظر پدر بودم صدای زنگ در بلند شد چادر پوشیدم و پشت سر مادر ایستادم وقتی مادر در را باز کرد و پدر نگاهش به من افتاد چند ثانیه فقط ایستاد و تماشایم کرد👀 با همان لبخندی که داشت آرام آرام روی پایش نشست مرا بغل کرد و محکم به سینه فشرد و صورتم را غرق بوسه کرد😘😘😘 اولین جملاتی که گفت این بود : پریسا جونم بزرگ شده خانم تر شده خوشگل تر شده چقدر بهت میاد خوشگل بابا عزیز بابا و مادر هم تایید میکرد و می‌خندید 😊و من احساس می کردم من و چادرم یعنی من و مادر، من و آرامش، من و مهربانی، من و بزرگی، من و زیبایی ، من و شخصیت روز بعد بی صبرانه منتظر غروب خورشید بودم وضو گرفتم چادر پوشیدم و منتظر مادر بودم تا او هم آماده رفتن به مسجد شود 📿 بی صبری من از بی صبری کارگری که در گرمای تابستان با دهان روزه کار کرده و منتظر اذان مغرب است بیشتر بود آن شب وقتی به مسجد رفتم🕌 همه ی خانم ها با لبخند و ذوق زدگی مرا در آغوش گرفته می بوسیدند و با خود می گفتند ماشاءالله چقدر چادر به دختر اشرف خانم میاد با اینکه 5 سال بیشتر نداره برای خودش خانمی شده 😘 از آن روز به بعد جلسات قرآن و مسجد محل رفت و آمد من شده بود احترام ادب اخلاق آرامش کمک به دیگران اردو کلاسهای هنری و قرآن تفریح ها و خنده های سالم جاذبه هایی بودند که مرا پابست مسجد و جلسات قرآن کرده بود 💎🕌🔆 این بود که از کودکی هم با چادر انس گرفتم هم به آن عادت کردم حتی تا کلاس سوم دبستان چادر داشتم به قدری 🧕🧔پدر و مادرم را دوست داشتم که انگار تمام عشق و محبت را در دو واژه کرمعلی و اشرف خانم در قلبم حک کرده اند🧔♥🧕 جانماز مخملی زرشکی پدر و چادر نماز سفید و گل صورتی مادر را با هم ترکیب می‌کردم تا بتوانم در یک لحظه هر دو باشم😌 انگار دختری می خواهد با حیایی مادرانه و صبری پدرانه با خدای خویش صحبت کند اما اگر حواست نباشد یا دیگران نگذارند حواست باشد می‌توانی بدترین ها باشی در حالی که قبلاً بهترین بودی می توانی بهار را برای همیشه از فصول زندگیت حذف کنی❌ می توانی بهشتی که بنایش را آقا کرمعلی ساخته بود و فرشش را اشرف خانم بافته، به جهنمی تبدیل کنی که سازنده‌اش فقط و فقط پریسا خانم باشد نه هیچ کس دیگر، فقط کافیست حواست نباشد😱 دقیقا مانند داستان زندگی من که پایان نانوشته اش دختر 24 ساله ای را در تب نگرانی و سرگردانی همچون شمع آب می کند بی آنکه پروانه ای عاشقانه دورش بگردد🕯🦋 یا دانایی در پرتو نورش بر علمش بیفزاید. می سوزد برای هیچ. میمیرد در سکوت. آتش وجدان در سینه. بار حسرت بر دوش و اسیر در دایره آتشی که خود آن را برافروخته و راه فرار را برخود بسته است ⛔️ همیشه می گویند داستان از آنجا شروع شد که یک روز... آن یک روز به سراغ من هم آمد زندگی مرا با دست خودم تباه کرد ادامه ........♨️😔😩 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
نو+جوان تنهامسیری
رمان دایره آتش🔥 قسمت دوم 🧕مادر سه قباره چادر داشت یکی برای نماز ، سفیدبا گلهای کوچک صورتی و معطر
دایره ی آتش🔥 . قسمت سوم 🔰کلاس هفتم شروع آن یک روز شوم بود اواخر مهر ماه با فریبا آشنا شدم فریبا همکلاسیم دختری مهربان و شیک پوش و دست و دلباز و زیبا و خنده رو بود☺️ ولی با چادر میانه ای نداشت قیافه ی تکیده و لاغر اندام و اتوکشیده و چشمان سبز درشت با ابروهایی صاف و بینی کوچک و لبان بیرون زده ی غنچه ای او جلب توجه می کرد 🧐 و اگر از دست کسی عصبانی می شد😡 سعی می‌کرد با برخوردها و سخنان خیلی زننده طرف را له کند چیزی که حتی یک بار در خانه ما اتفاق نیفتاده بود، مدتی گذشت تا فهمیدم پشت صحنه آن چهره ی زیبا و آن همه خوشرویی و دست و دلبازی نمایشی از کلاس و فرهنگ مثلا مدرن امروزی بود! البته من آدمی نبودم که کسی از دستم ناراحت بشود برای همین با فریبا مشکلی نداشتم ،🙂دوستی با فریبا کم کم مرا به دنیای او نزدیک می کرد به همین خاطر دوست داشتم در دنیای فریبا وارد شوم و دنیای جدیدی را تجربه کنم اما می ترسیدم🤔😏 🌀برای یک تجربه جدید اگر از توجیهات و اما و اگرهای ذهن کمک نگیری اضطراب و ترس رهایت نمی‌کند. 💢در حالیکه گاهی ترس نیاز است چون هر تجربه ای برای انسان مفید نیست اما آن روزها من این را نمی دانستم ❗️ 🔅 کم کم به فریبا نزدیکتر شدم تا اینکه تفریح و درس خواندن و بازی ها و خنده ها مان با هم شد 🔺تقاضا و تصمیم بر دوستی از طرف هر کس که باشد قدرت و تسلط در دست طرف مقابل است.این را تا تجربه نکنی نمی فهمی ❗️ ⭕️ متوجه نبودم بی آنکه او را با خودم آشنا کنم دارم با دنیا و فکر او انس می‌گیرم چون می‌خواستم با او دوست شوم 🚹 انسان برای اموری که به تدریج اتفاق می‌افتد هیچ برنامه‌ای ندارد جاذبه ی شیک پوشی و نفوذ در دیگران با دست و دلبازی فریبا کم کم به من هم سرایت کرده بود🔺 🔶 دختر قانع و دلسوز پدر و مادر، بهانه گیر شده بود. به دنبال لباس های گران قیمت بودم. درخواست پول تو جیبی هم کم کم به آن اضافه شد و از آن👗💵😔 🧚‍♂🧚‍♀ دو فرشته الهی جز مهربانی و گاهگاهی پند های دلسوزانه و برآوردن خواسته‌های من چیز دیگری دیده نمی شد. ولی می دیدم پدرم برای کار و درآمد بیشتر دیرتر به خانه می آمد و خستگی اش دو چندان شده بود اما از محبت او چیزی کم نشده بود✨ 😒 نگرانی و ترس را در چهره مادر و در زمزمه ها و چشمان نمناکش می شد دید انگار دو نگرانی داشت یکی من یکی پدر، ❇️ اما خرید لباس های گران قیمت و پول توجیبی و سرگرم شدن در دنیایی که از فریبا به بهای خستگی پدر و اشک چشم مادر عاریه گرفته بودم مانند مواد مخدر دلم را از توجه به پدر و مادر و همه ی داشته هایم کم کم دور می‌کرد 👚💵 😟😭 💢 یک روز به بهانه درس خواندن فریبا را به خانه دعوت کردم از ظهر تا شب درس خواندیم و بازی کردیم و خندیدیم آنقدر در دنیای خود غرق شده بودیم که ناخواسته پدر و مادرم را از متن زندگیم به حاشیه رانده بودم ⛔️ 🚻نوجوان وقتی در وادی انحراف قدم می گذارد واکنش بزرگ‌ترها را یا نمی فهمد یا برنمی تابد ❌ فریبا از خانه ما و زندگی پر از صفا و صمیمیت ما از برخوردهای پر مهر پدر و مادرم خیلی خوشش آمده بود اما این را روزی گفت که دیگر کار از کار گذشته بود روزی فریبا مرا به منزل خودشان دعوت کرد از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم🏠☺️😍 با کسب اجازه از پدر و مادرم به خانه فریبا رفتم سرویس خصوصی داشت قبل از حرکت، فریبا نگاهی به من انداخت انگار می خواست چیزی بگوید که خجالت می کشید🧐😔 به فریبا گفتم چیزی شده است❓ مطلبی می خواهید بگویید❓ 👈اشاره‌ای به چادرم کرد گفتم مگر چه عیبی دارد گفت آخر در خانه ما چادر رسم نیست آن را توی کیفت بگذار خواستی بروی سرت کن❓❗️ با تعجب پرسیدم: چرا ❓ مگر وقتی تو بدون چادر به خانه ی ما آمدی پدر و مادرم چیزی گفتند 😳 چون اصرار کرد با ناراحتی چادرم را توی کیفم گذاشتم 🔹 وقتی به خانه ی فریبا رسیدیم خانه ای بود وسیع با نمای بسیار زیبا و تعارفات رسمی که انگار در یک دنیای تصنعی قدم گذاشته باشی .🏘 حرکات و رفتارها و گفتارها انگار دیکته ی از قبل تهیه شده ای است که به صورت رباتیک اجرا می‌شود دنیای نمایشی، فیلم سینمایی طولانی به اندازه ساعات یک عمر🤔 آن روز اینها را نمی فهمیدم فقط می فهمیدم اگرچه ظاهر قشنگی دارد اما دلچسب نیست🚫 👥 پدر و مادر فریبا خیلی تحویلم می‌گرفتند مثل مدیری که کارمندش را احترام می گذارد یا معلمی که به شاگردش خوش آمد می‌گوید نه مثل پدر و مادری که فرزندش را. یا رفیقی که دوستش را. 🙄 فریبا با اینکه در وفاه و پول زندگی می‌کرد اما زود حوصله اش سر میرفت روی یک بازی یا درس یا کار وقت نمی گذاشت ذهن متمرکزی نداشت تنوع طلب بود. ❌ به همین دلیل با اینکه هر دو 12 سال بیشتر نداشتیم پیشنهاد های عجیب و غریب و خنده دار می داد 📛😳🙁😟 ادامه ...... 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
نو+جوان تنهامسیری
دایره ی آتش🔥 . قسمت سوم 🔰کلاس هفتم شروع آن یک روز شوم بود اواخر مهر ماه با فریبا آشنا شدم فریبا ه
دایره ی آتش🔥 قسمت چهارم 🌀دنیای فریبا دنیای متنوع و پرآشوبی بود که با سرعت به سوی بی هدفی پیش می رفت 💢 دنیایی که اهداف متعالی وارزش‌های انسانی معنا و مفهومی نداشت❌ 📌چون دنیایی که تار و پودش از پول باشد غم و شادی، شکست و موفقیت، رکورد و پیشرفت محبت و نامهربانی با پول خرید و فروش می‌شود♨️ معیار همه‌چیز حتی انسانیت ثروت می شود⭕️ 〽️کاش اینها را همان روز اول می دانستم 😒 فکر میکنم انسان تا درکش رشد نکرده نباید به هرکس یا هرچیزی نزدیک شود شب که به خانه آمدم با خودم می گفتم کاش میشد زیبایی ظاهری دنیای فریبا را با محبت و آرامش دنیای خودمان ترکیب می‌کردیم🧐 شاید راه سومی برای زندگی در پیش پای بشر قرار می‌گرفت🔶 ولی نزدیک شدن به دنیای تصنعی فریبا، لباس شیک و پول تو جیبی برای دختری که پدرش آن را با درد کمر و پینه های دست تهیه می کند و ناراحتی وجدان؛ زندگی در دو دنیای فریبا و خودم را به کامم تلخ کرده بود 💵😟😔 ♻️امروز اتفاق دیگری افتاد که متوجه آن نبودم و آن این بود که بعد از 8 سال برای اولین بار چادرم را از سرم برداشته بودم 🚫چادری که تمام زیبایی ها و ارزش های مادری کدبانو و مهربان را در آن می دیدم 😎 چادری که مرا از آغوش گرم پدر و مادر تا مسجد و جلسه قرآن و اردو و جشن تکلیف می برد 📿🕍 تا می خواستم از دنیای فریبا فاصله بگیرم و به دنیای مهربانی و آرامش خود برگردم↪️ دوستم فریبا می گفت چرا همش آرامش و مهربانی⁉️ هر چیزی در کنار ضدش معنا پیدا می‌کند و به چشم می آید. آرامش وقتی مزه می دهد که بلوا و آشوب را تجربه کرده باشی. ❌😳 مهربانی وقتی می چسبد که کسی به آدم تندی کند.☹️ اینکه همیشه احترامت کنند لطفی ندارد. خوب است بی‌جهت کتک بخوری بعد نازت کنند.😏 تا قهر نباشد ناز، ناز نمی‌شود.⭕️ روز را شب، سفیدی را سیاهی، خوبی را بدی، زیبایی را زشتی معنا می دهد. هرکدام حذف شود دیگری معنا پیدا نمی‌کند. اصلا همین تضاد هاست که تنوع نشاط‌آور را جایگزین یکنواختی خستگی آور می کند😟 پریسا جون.شوخی کن بخند فریاد بزن ترانه بخوان برقص سر به سر این و آن بگذار تیپ بزن آرایش کن گردش کن رفیق باز باش یک خانه کوچک و یک پدر و مادر کم سواد و آرام و یک چادر که زندگی نمی شود ⛔️ با این توجیه، بهشت خانه برایم زیبایی قبل را نداشت. می خواستم آنچه که تا قبل از این برایم بهترین بود ضدش را تجربه کنم😣😠☹️ دوستم می گفت متفاوت باش. کسب تجربه های متفاوت اقتضای کنجکاوی است و کسی که کنجکاو نیست انگار بیمار است😳 نمی دانم فریبا که بود اما هر که بود درسش را خوب بلد بود و می دانست کجا چگونه به چه کسی چه چیزی را باید بگوید😬 آن روز خیال میکردم آدم‌جدیدی شده‌ام و چیزهایی را می فهمم که پدر و مادر ببخشید آقا کرمعلی و اشرف خانم نمی‌فهمند.❌ آنها قدیمی اند ولی من آدم امروزم و می‌توانم به روز باشم⭕️ ولی امروز می گویم کاش پای دلم می شکست و گرفتار این همه وهم و خیال نمی شد و در کلاس درس آن شبح موهوم وارد نمی‌شد😥😭😒 ولی خوب، چه می شود کرد این را دیر فهمیدم😔😞 رفت و آمد ما به خانه یکدیگر ادامه داشت اما مثل همیشه هر وقت در خانه ی فریبا و دنیای فریبا بودم چادر نمی پوشیدم و همین رفت و آمد هم بین ما صمیمیت شدید ایجاد کرده بود و هم از نداشتن چادر دیگر احساس بدی نداشتم تا اینکه یک روز⁉️ توی مدرسه فریبا با خوشحالی خیلی زیاد گفت :پریسا جون موبایلی خریدم که همه جور امکاناتی داره برای اولین بار با ژست های مختلف فیلم و عکس سلفی گرفتن آن هم با گوشی ای که کیفیت دوربینش بالا بود هیجان انگیز و لذت بخش بود😌😊☺️ از طریق فریبا به خطرناک ترین جای دنیا یعنی همان فضای مجازی کم کم پایم باز شد اما به قدری سرگرم کننده بود که خطرش را نمی فهمیدم 📛 مثل ترقه بازی بچه ای که ترقه توی دستش منفجر می شود💥 ورود در شبکه های اجتماعی و گروه ها، پیام دادن💌 و پیام دیدن به خصوص پیامهای خنده دار😁😂 یا عاشقانه ، استیکر های خنده و گری😂😭ه و تعجب و عصبانیت و قلب های سرخ و صورتی❤️💗 و دسته گل 💐به این و آن فرستادن خواندن و خندیدن، دعوا و مجادله، اظهار دوستی کردن و کلاس گذاشتن، خود را چیز فهم و باکلاس معرفی کردن، و رد و بدل کردن عکس و فیلم خنده دار و دیدنی، ارتباط مجازی با افراد ناشناس،سرکار گذاشتن این و آن، هیجانی فوق العاده داشت☺️😊❌ 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
نو+جوان تنهامسیری
دایره ی آتش🔥 قسمت چهارم 🌀دنیای فریبا دنیای متنوع و پرآشوبی بود که با سرعت به سوی بی هدفی پیش می رفت
رمان دایره آتش🔥 قسمت پنجم 🌐 دنیایی متنوع و پر زرق و برق بی انتهایی که حس کنجکاوی و تنوع طلبی انسان را معتاد و پابستش می کند.😒چند ماه نگذشته بود که فریبا تمام عشقش شده بود گوشی و فضای مجازی.📱💻 در آن دنیای مبهم خطرناک، گاهی مرا هم با خود می برد. ❌ هر وقت از پدرم می خواستم برایم گوشی بخرد طفره می رفت گاهی سکوت می کرد. گاهی می گفت هنوز زود است. گاهی هم اظهار بی پولی می کرد چون او پدر بود دلسوز بود خطر را حس می کرد .📛بالاخره قهر و ناز و غذا نخوردن و گریه کردن هایم نتیجه داد و پدرم به ناچار با هزار خواهش و تمنا و اما و اگر و باید و نباید برایم گوشی خرید اگر چه مثل گوشی فریبا نبود اما امکانات مقبولی داشت.😭😏📱😊 🌘اولین شبی که گوشی خریدم شب قبل از خواب با نام مستعار یک شعر عاشقانه با دو قلب صورتی💖 برای فریبا فرستادم تا او را سرکار بگذارم نوشت :شما❓ بعد از نیم ساعت سرکاری و مطالب پراکنده نوشتم :منم پریسا ❗️ تا نیمه های شب برای همدیگر فیلم و عکس و مطلب خنده دار فرستادیم و کلی خندیدیم.🎞😂 هرشب تا نزدیک سحر توی گروه ها و کانال های مختلف پرسه زدن❌ و روز ها با خستگی و کسالت مدرسه رفتن باعث کم حوصلگی وافت تحصیلی وگوشه گیریم شده بود.😟 توی گروه های شبکه های اجتماعی به بهانه ی بحث های فرهنگی و اجتماعی با هرکسی هم صحبت می شدم اگر آقایی برای مطالبم کف👏 می زد با دسته گل 💐ازش تشکر می کردم خلاصه بین من و خیلی ها که بخشی از آنها آقایان بودند به بهانه مطالب خوب، استیکر های خنده و کف زدن و قلب و دسته گل رد و بدل می شد. 😂👏❤️💐پریسایی که چشم و دلش با صدف حیا دست نخورده بود و پاک، و آن دو را برای همسری با غیرت در آینده ذخیره کرده بود حالا حیا را کنار گذاشته و جسورانه و بی باک با کمک چند استیکر با خیلی ها پیوند خورده بود. ❌⛔️ آنقدر غرق دنیای مجازی شده بودم که متوجه از دست دادن خیلی چیزها نبودم. تنها چیزی که باعث احتیاط و کنترلم میشد نصیحت های دلسوزانه پدرم بود.✅ اما چه فایده هر چه انسان از عزیزش دورتر می شود صدای او کمتر به گوشش می رسد.😔 آشنایی با مدل های مختلف آرایش و لباس از طریق فضای مجازی و دوستانی چون فریبا ذائقه ام را کم کم تغییر می داد🔺❌ معلم پرورشی مدرسه خانم کمالی هر وقت مرا در خلوت میدید با مهربانی میگفت پریسا جان دختر گلم مواظب دور و برت باش مواظب باش با هرکسی دوست نشوی 🚫همیشه برایم احساس نگرانی داشت🙁 خانم کمالی نگاهش صدایش سخنانش، مهربانانه، دلسوزانه و مادرانه بود 👌 حادثه ی دیگری مرا به شدت از گذشته ام دور کرد♨️ کلاس سوم راهنمایی بودم فکر میکنم اوایل اردیبهشت بود می بایست کم کم خودمان را برای امتحانات خرداد ماه آماده می کردیم یک روز فریبا زنگ تفریح در حالی که با گوشیش ور می رفت روی نیمکت زیر درخت کاج در ضلغ غربی حیات مدرسه نشسته بود کنارش رفتم گفت پریسا جان یک خواهش از تو دارم فقط نه نگویی🌲📱🙏 با خنده گفتم دیگه چی شده 😅❓ فریبا دستش را دور گردنم انداخت و گفت این چهاردهمین بهاری است که آسمان آبی اش و سرسبزی درختانش و هوای معتدلش و صدای پرندگانش مرا به وجد آورده است امشب جشن تولد من است 🎉🎊دوست دارم تو هم در کنارم باشی☺️ دوستان و خویشانم خیلی دوست دارند تو را ببینند❗️ آخر من از تو خیلی تعریف کرده ام، یک لحظه دست و پایم را گم کردم نمی دانستم بپذیرم یا رد کنم آخر رفت و آمد من با خود فریبا بود از اینکه دور و بر فریبا را خوب ببینم. بدم نمی آمد با خنده گفتم وای چه رمانتیک و زیبا دعوتم کردی ایستادم و خم شدم و گفتم چشم ای بانوی فریبای من و هر دو زدیم زیر خنده😂😂، ای کاش می دانستم انتهای خیلی از خنده ها گریه تا لب گور است 📛😭😭 🙏با اصرار از پدر و مادرم اجازه گرفتم پیراهن زیبایی داشتم که گلبرگ های یاقوتی آن با زمینه ی چهره ای هر بیننده ای را مجذوب خود می کرد و روسری ام با گلبرگ های چهره ای و زمینه ی یاقوتی با پیراهنم تضادی مأنوس داشت و جذابیت مرا دو چندان می کرد 🌸 اما احساس نگرانی ها با سکوتی که در خانه بود با هم گره خورده بود گرچه لبها تکان نمی خورد اما نگاه های نمناک پدر و مادر با دلم حرف می زد❌ ادامه.. 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri