🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #چهل_و_پنجم
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم:
_آرہ عاطفہ عین بچہ ها چسبیدہ بود بہ خالہ فاطمہ میگفت من از اینجا نمیرم! شهریارم ڪہ هے میگفت عاطفہ قربونت برم عاطفہ برات بمیرم عاطفہ فدات شم،عاطفہ ام خودشو لوس مے ڪرد! عین سوسمار هوایے گریہ مے ڪرد!
بهار دستش رو گذاشت جلوے دهنش و شروع ڪرد بہ خندیدن:
_واے هانے،خواهرشوهریا باید خودتو میدیدے چطور تعریف میڪنے!
با حرص گفتم:
_والا چے ڪار ڪنم؟ مامان و باباے منم ڪہ از شهریار بدتر!عاطفہ اینطور لوس نبود آخہ!
همونطور ڪہ از پلہ ها پایین میرفتیم گفت:
_تو چے ڪار ڪردے؟
+هیچے گفتم من میرم بخوابم خواستید برید خبرم ڪنید!
با خندہ نگاهم ڪرد:
_شوخے میڪنے دیگہ؟
شونہ هام رو انداختم بالا و گفتم:
_نہ،مگہ شوخے دارم؟!
خواست چیزے بگہ ڪہ صداے مردونہ اے اجازہ ندید:
_خانم هدایتے!
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
•~~[🌼 @romanmazhbi 🌼]~~•
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #چهل_و_پنجم سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم: _آرہ عاطفہ عین بچہ ها
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸
قسمت #چهل_و_ششم
برگشتم بہ سمت صدا، حمیدے بود از دوست هاے سهیلے!
سرش پایین بود و دونہ هاے تسبیح رو مے چرخوند،با قدم هاے ڪوتاہ اومد بہ سمتم. تسبیح فیروزہ اے رنگش رو دور مچش پیچید.
آروم و خجول گفت:
_میتونم چند لحظہ وقتتون رو بگیرم؟
متعجب نگاهے بہ بهار انداختم و رو بہ حمیدے گفتم:
_بفرمایید.
پیشونیش عرق ڪردہ بود،نگاهے بہ دور و برش انداخت.سریع گفتم:
_بریم حیاط!
سرش رو تڪون داد،با فاصلہ ڪنار من و بهار راہ مے اومد وارد حیاط شدیم،با خجالت گفت:
_میشہ تنها باشیم؟
نگاهے بہ بهار انداختم،با اخم و نارضایتے ازمون دور شد.رو بہ حمیدے گفتم:
_حالا بفرمایید.
دست هاش رو طرفینش انداختہ بود، دست راستش رو مشت ڪردہ بود و فشار مے داد.مِن مِن ڪنان گفت:
_خب...
نفسے ڪشید و بے مقدمہ گفت:
_اجازہ هست مادرم بیان باهاتون صحبت ڪنن؟
جا خوردم، توقع نداشتم،
چیزے از جانب حمیدے احساس نڪردہ بودم! حالا بے مقدمہ مے گفت میخواد بیاد خواستگارے! با دستش عرق پیشونیش رو پاڪ ڪرد،انگار ڪوہ ڪندہ بود.آروم زل زدہ بود بہ ڪفش هاش،سرفہ اے ڪردم تا بتونم راحت صحبت ڪنم:
_جا خوردم توقعش رو نداشتم.
چیزے نگفت و دوبارہ پیشونیش رو پاڪ ڪرد،ادامہ دادم:
_منتظر مادر هستم.
با بینیش نفس ڪشید!چند قدم ازم فاصلہ گرفت و گفت:
_حتما مزاحم میشیم!
همونطور ڪہ عقب مے رفت خورد بہ درخت ڪوچیڪ ڪنار دیوار!خندہ م گرفت، سریع وارد ساختمون دانشگاہ شد!بهار اومد بہ سمتم و دستش رو گذاشت روے شونہ م:
_مبارڪہ عروس خانم!
نگاهش ڪردم و گفتم:
_مسخرہ! بیچارہ انقد هول شد یادش رفت شمارہ تلفنے چیزے بگیرہ!
بهار با شیطنت گفت:
_عزیزم الان شمارہ شناسنامہ تم حفظہ نگران نباش یار خودش میاد!
پشت چشمے براش نازڪ ڪردم و گفتم:
_من ڪہ قصد ازدواج ندارم.
بازوم رو گرفت و گفت:
_ولے من دارم لطفا بفرستش خونہ ے ما!
با خندہ گفتم:
_خلے دیگہ.
+هانی سهیلے رو ندیدے؟
با تعجب گفتم:
_سهیلے!
🌸🍃ادامه دارد....
✍نویسنده:لیلے سلطانے
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
•~~[🌼 @romanmazhbi 🌼]~~•
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸 قسمت #چهل_و_ششم برگشتم بہ سمت صدا، حمیدے بود از دوست هاے سهیلے! سرش پا
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #چهل_و_هفتم
همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت:
_اوهوم داشت با چند نفر حرف میزد تو و حمیدے رو دید، چنان بہ حمیدے زل زدہ بود شاخ درآوردم.
با تعجب گفتم:
_وا!
سرش رو تڪون داد:
_والا!
رسیدیم جلوے ورودے دانشگاہ باشیطنت گفت:
_مبارڪہ خواهرم،هے از این عاطفہ بد بگو بیین بختتو باز ڪرد!
با خندہ زل زدم بهش و چیزے نگفتم ادامہ داد:
_منو بگو ڪہ اون بنیامینشم سراغم...
نتونست حرفش رو ادامہ بدہ،دخترے محڪم بهش خورد و جزوہ هاش ریخت.
بهار با حرص گفت:
_عزیزم چرا عینڪتو نمیزنے؟
با تحڪم گفتم:
_بهار!
نگاهے بهم انداخت و با اخم گفت:
_یہ لحظہ فڪر ڪردم از این قضیہ ے عشق هاے برخورد جزوہ اے برام اتفاق افتادہ، میبینے ڪہ دخترہ!
دختر هاج و واج زل زدہ بود بہ بهار، سرم رو انداختم پایین و ریز خندیدم.
خوابم پریدہ بود!
🍃🌸ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
•~~[🌼 @romanmazhbi 🌼]~~•
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
سلام یه محفل کوچیک داریم شرمند سرتونو درد میارم من هی(:
_حکم عاشق شدن چیه آقای قاضی؟💔
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
_حکم عاشق شدن چیه آقای قاضی؟💔
+امر غیر اختیاری حکم ندارد.
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
+امر غیر اختیاری حکم ندارد.
_آقای قاضی تو که بهتر از قلب من خبر داری بگو چکار کنم؟
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
_آقای قاضی تو که بهتر از قلب من خبر داری بگو چکار کنم؟
+نترس من بهترین ها رو برات رقم خواهم زد.
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
+نترس من بهترین ها رو برات رقم خواهم زد.
_من که در بزرگی شما شکی ندارم ولی میدونی که آدما حکم میدن برا خودشون اونو چیکار کنم؟
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
_من که در بزرگی شما شکی ندارم ولی میدونی که آدما حکم میدن برا خودشون اونو چیکار کنم؟
+تو که به میگی به من شک نداری پس بهم اعتماد کن هرچیزی زمان خودشو داره.
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
+تو که به میگی به من شک نداری پس بهم اعتماد کن هرچیزی زمان خودشو داره.
_اخه آقای قاضی دیگه خسته شدم از حکمای بی عدالت😔
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
_اخه آقای قاضی دیگه خسته شدم از حکمای بی عدالت😔
+به من توکل کن تا عدالتمو ببینی(:
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
+به من توکل کن تا عدالتمو ببینی(:
_توکل چه شکلیه؟
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
_توکل چه شکلیه؟
+این شکلیه که اینقد به من نزدیک میشی که دیه نیازی نمی بینی به غیر از من
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
+این شکلیه که اینقد به من نزدیک میشی که دیه نیازی نمی بینی به غیر از من
_چطور باید بهت توکل کن؟
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
_چطور باید بهت توکل کن؟
+از کسی جز من نترس و ایمان و یقین خود را بالا ببر اونوقت هست که از همچی جزمن بی نیاز میشی.
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
_خیلی سخته خب من نمی تونم.
تو میتونی من به تو یقین دارم(:
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
تو میتونی من به تو یقین دارم(:
پناه قلب بی پناهم میشی؟💔
کمک میکنی بهم؟
دوست دارم بهت نزدیک شم ولی ضعیفم
بدون کمک تو نمی تونم💔
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
پناه قلب بی پناهم میشی؟💔 کمک میکنی بهم؟ دوست دارم بهت نزدیک شم ولی ضعیفم بدون کمک تو نمی تونم💔
تو از ته دل بخوا منم تا تهش همراهتم(: