نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
سلام یه محفل کوچیک داریم شرمند سرتونو درد میارم من هی(:
_حکم عاشق شدن چیه آقای قاضی؟💔
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
_حکم عاشق شدن چیه آقای قاضی؟💔
+امر غیر اختیاری حکم ندارد.
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
+امر غیر اختیاری حکم ندارد.
_آقای قاضی تو که بهتر از قلب من خبر داری بگو چکار کنم؟
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
_آقای قاضی تو که بهتر از قلب من خبر داری بگو چکار کنم؟
+نترس من بهترین ها رو برات رقم خواهم زد.
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
+نترس من بهترین ها رو برات رقم خواهم زد.
_من که در بزرگی شما شکی ندارم ولی میدونی که آدما حکم میدن برا خودشون اونو چیکار کنم؟
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
_من که در بزرگی شما شکی ندارم ولی میدونی که آدما حکم میدن برا خودشون اونو چیکار کنم؟
+تو که به میگی به من شک نداری پس بهم اعتماد کن هرچیزی زمان خودشو داره.
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
+تو که به میگی به من شک نداری پس بهم اعتماد کن هرچیزی زمان خودشو داره.
_اخه آقای قاضی دیگه خسته شدم از حکمای بی عدالت😔
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
_اخه آقای قاضی دیگه خسته شدم از حکمای بی عدالت😔
+به من توکل کن تا عدالتمو ببینی(:
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
+به من توکل کن تا عدالتمو ببینی(:
_توکل چه شکلیه؟
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
_توکل چه شکلیه؟
+این شکلیه که اینقد به من نزدیک میشی که دیه نیازی نمی بینی به غیر از من
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
+این شکلیه که اینقد به من نزدیک میشی که دیه نیازی نمی بینی به غیر از من
_چطور باید بهت توکل کن؟
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
_چطور باید بهت توکل کن؟
+از کسی جز من نترس و ایمان و یقین خود را بالا ببر اونوقت هست که از همچی جزمن بی نیاز میشی.
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
_خیلی سخته خب من نمی تونم.
تو میتونی من به تو یقین دارم(:
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
تو میتونی من به تو یقین دارم(:
پناه قلب بی پناهم میشی؟💔
کمک میکنی بهم؟
دوست دارم بهت نزدیک شم ولی ضعیفم
بدون کمک تو نمی تونم💔
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
پناه قلب بی پناهم میشی؟💔 کمک میکنی بهم؟ دوست دارم بهت نزدیک شم ولی ضعیفم بدون کمک تو نمی تونم💔
تو از ته دل بخوا منم تا تهش همراهتم(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلامی از شهید
🥀جهاد مغنـــــیه🥀
هدایت شده از فاطمه یاء | گرافیک دیزاینر
رفقا ما حمایت نشیم؟!😄
#تنها_ولی_با_حسین_چند_قدمیِ_آمار_1200_تایی_شدنِ😍🥰
دستی میرسونین؟!🙃
#فور
#مراما
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #چهل_و_هفتم همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت: _اوهوم داشت با چند نفر حرف
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #چهل_و_هشتم
روے مبل لم دادہ بودم،
ڪتاب رو ورق زدم و ڪمے از شیر ڪاڪائوم نوشیدم.موهام ریختہ بود روے شونہ هام و ڪمے جلوے دیدم رو گرفتہ بود.مادرم از آشپزخونہ وارد پذیرایے شد و گفت:
_خرس گندہ موهاتو ببند،ڪور میشے بچہ!
همونطور ڪہ سرم توے ڪتاب بود گفتم:
_بالاخرہ خرس گندہ ام یا بچہ؟
مادرم پوفے ڪرد و گفت:
_فقط بلدہ جواب بدہ!
لبخندے زدم و دوبارہ مشغول نوشیدن شیرڪاڪائو شدم. مادرم با حرص گفت:
_واے هانیہ چقدر بیخیالے تو؟! الان شهریار و عاطفہ میرسن!
دستم رو گذاشتم روے دستہ ے مبل و سرم رو بہ دستم تڪیہ دادم:
_مامانے میگے شهریار و عاطفہ،نہ رییس جمهور! یہ شام میخواے بدیا چقدر هولے!
مادرم اومد ڪنارم
و لیوان شیرڪاڪائوم رو برداشت. ڪتاب رو بستم و زل زدم بہ مادرم ڪہ داشت میرفت تو آشپزخونہ.
_آخہ یہ پاگشاے دوتا عتیقہ انقدر مهمہ نمیذارے من استراحت ڪنم؟
مادرم نگاہ تندے بهم انداخت و گفت:
_میگم بچہ ناراحت میشے، حسودے میڪنے!
مادرم بے جا هم نمے گفت،نبودن شهریار تو خونہ آزارم مے داد و ڪمے حساسم ڪردہ بود! از روے مبل بلند شدم و گفتم:
_وا چہ حسادتے؟!
صداے زنگ آیفون بلند شد،مادرم سرش رو تڪون داد و گفت:
_لابد فاطمہ اینان!
بہ من نگاهے ڪرد و گفت:
_سر و وضعش رو!
بیخیال رفتم سمت آیفون و گفتم:
_مامان ساعت سہ بعدازظهرہ،شام میخوان بیان!
گوشے آیفون رو برداشتم:
_بلہ!
صداے زن غریبہ اے پیچید:
_منزل هدایتے؟
+بلہ.
_عزیزم مادر هستن؟
با تعجب بہ مادرم ڪہ هے میگفت ڪیہ نگاہ ڪردم و گفتم:
_بلہ!
دڪمہ رو فشردم و گفتم:
_غریبہ ست با تو ڪار دارہ!
مادرم بہ سمت در ورودے رفت، من هم رفتم پشت پنجرہ.زن محجبہ اے وارد حیاط شد، مادرم بہ استقبالش رفت و مشغول صحبت شدن!حدود پنج دقیقہ بعد مادرم با دست بہ خونہ اشارہ ڪرد و با زن بہ سمت ورودے اومدن.سریع دویدم بہ سمت اتاقم، وضعم آشفتہ بود!
وارد اتاق شدم و در رو بستم،
حدس هایے زدم حتما مادر حمیدے بود اما چطور آدرس خونہ مونو رو پیدا ڪردہ بود؟! نشستم روے تختم و بیخیال مشغول بازے با موهام شدم.صداهاے ضعیفے مے اومد.
چند دقیقہ بعد مادرم وارد اتاق شد و گفت:
_فڪرڪنم مادر همون هم دانشگاهیتہ ڪہ گفتے بدو بیا، لباساتم عوض ڪن!
از روے تخت بلند شدم،مادرم با صداے بلندتر گفت:
_ بیا هانیہ جان!
با چشم هاے گرد شدہ نگاهش ڪردم، در رو بست.مشغول شونہ ڪردن موهام شدم، سریع موهام رو بافتم.پیرهن بلندے بہ رنگ آبے روشن پوشیدم،خواستم روسرے سر ڪنم ڪہ پشیمون شدم،مادر حمیدے بود نہ خود حمیدے!
نفس عمیقے ڪشیدم و از اتاق خارج شدم.
🌸🍃ادامه دارد....
✍نویسنده:لیلے سلطانے
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
•~~[🌼 @romanmazhbi 🌼]~~•
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #چهل_و_هشتم روے مبل لم دادہ بودم، ڪتاب رو ورق زدم و ڪمے از شیر ڪاڪ
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #چهل_و_نهم
زن روے مبل نشستہ بود،
با دیدن من لبخند زد و از روے مبل بلند شد!
رفتم بہ سمتش و سلام ڪردم، جوابم رو داد و گرم دستم رو فشرد.مادرم رو بہ روش نشست و بہ من اشارہ ڪرد پذیرایے ڪنم.
وارد آشپزخونہ شدم
و با سلیقہ مشغول چیدن میوہ ها توے ظرف شدم،ظرف میوه رو برداشتم و بہ سمت مادرم و مادر حمیدے رفتم.بشقاب ها رو چیدم و میوہ تعارف ڪردم، مادر حمیدے با مهربونے گفت:
_زحمت نڪش عزیزم.
لبخندے زدم و گفتم:
_زحمت چیہ؟
نشستم ڪنار مادرم، مادر حمیدے با لبخند نگاهم ڪرد،چادر مشڪے و روسرے مدل لبانے سبز رنگش صورتش رو قاب ڪردہ بود،صورت دلنشین و مهربونے داشت رو بہ من گفت:
+من مادر یڪے از هم دانشگاهتیم....
سریع گفتم:
_بلہ میدونم.
+پس میدونے براے چے اینجام؟
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم و تڪرار ڪردم:
_بلہ!
نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:
_با مادرت صحبت ڪردم و توضیح دادم، این پسر من یڪم خجالتیہ روش نشدہ با خودت صحبت ڪنہ
با تعجب گفتم:
_ولے دیروز بہ من گفتن!
لبخندش پررنگتر شد:
_پس گفتہ با من هماهنگ نڪردہ! آخہ انقدر خجالت میڪشید روش نشدہ آدرس بگیرہ تعقیبت ڪردہ.
پیشونیم رو دادم بالا و گفتم:
_تعقیبم ڪردن؟
سرش رو تڪون داد و گفت:
_آرہ یڪم عجول برخورد ڪردہ بهش گفتم باید من میومدم دانشگاہ باهات صحبت مے ڪردم، جووناے امروزے اید دیگہ!
دست هام رو بهم گرہ زدم،ادامہ داد:
_در واقع امروز اومدم براے ڪسب اجازہ ڪہ یہ وقت مناسب با همسرم و پسرم بیایم براے آشنایے بیشتر!
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
•~~[🌼 @romanmazhbi 🌼]~~•
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #چهل_و_نهم زن روے مبل نشستہ بود، با دیدن من لبخند زد و از روے مبل
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #پنجاهم
موهاے بافتہ شدم افتادہ بود روے شونہ م با دست انداختمشون روے ڪمرم و گفتم:
_پدر و مادر اجازہ بدن منم راضے ام تشریف بیارید!
مادر حمیدے از روے مبل بلند شد و گفت:
_ان شاء اللہ ڪہ خیرہ!
مادرم سریع بلند شد و گفت:
_ڪجا؟چیزے میل نڪردید ڪہ!
بلند شدم و ڪنارشون ایستادم،
مادر حمیدے ڪش چادرش رو محڪم ڪرد و گفت:
_براے خوردن شیرینے میایم!
دفترچہ و خودڪارے از توے ڪیفش درآورد و مشغول نوشتن چیزے شد.برگہ رو ڪند و گرفت بہ سمت مادرم:
_این شمارہ ے خودمہ هروقت خواستید تماس بگیرید.
با مادرم دست داد، دستش رو بہ سمت من گرفت و گفت:
_چشم امیدم بہ شماستا.
و گونہ م رو بوسید.دستش رو فشردم، توقع انقدر گرمے و مهربونے رو از مادر یڪ طلبہ نداشتم.حتے منتظر بودم بخاطرہ پوششم بد نگاهم ڪنہ!
واقعا مادر یڪ طلبہ بود!
🌸🍃ادامه دارد....
✍نویسنده:لیلے سلطانے
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
•~~[🌼 @romanmazhbi 🌼]~~•
هدایت شده از آرزویبیـنالحرمــین"(:
همسنگریا حمایت؟
@feraghe_hossein