🌹امروز جمعه نیست میدانم ...
" آقای " من ... ❤️🙏
قرار نیست که فقط غروبهای " پنجشنبه و غروب " جمعه " سراغت را بگیریم
قرار نیست فقط " جمعه ها " انتظار " ظهورت " را بکشیم
آری " شنبه " هم میشود از " دوریت " ناله سر داد
" یکشنبه " هم می شود " انتظارت " را کشید
" دوشنبه " هم می شود دنبال " گمشده " گشت
" سه شنبه " هم می شود با " آقا " درد دل کرد
" چهار شنبه " هم می شود به خاطر " آقا " گناه نکرد
یا بن الحسن دوریت " درد " بی " درمان " است
ای " پسر فاطمه " امروز " جمعه " نیست
اما " دلم " برایت " تنگ " است.........😔😔
السلام علیک یا ابا صالح المهدی عج
#اللهم عجل لولیک الفرج
#عشقم امام زمان (عج)
آقابیابدجوری حرم لازمم😔😔
التماس دعا
💙🌴💎🌹💎🌴💙
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸
#شیـــطان_شنـــاسی ...
↩️ادامـــهی پســـت های قـــبلی
#شیــطان_در_درون_رابطـــه
مـــایی که ذاتمون اینطـــور #روابط رو بد میدونه و هی عــذاب وجـدان میگیریـم...
که نکــنه داریم #گــناه می کنیم...
وااایـــی بـابـام امـشب یه طور ازم تعریـف میکرد...دلم بـــراش #سـوخت..
اگه بـــدونه من با #پــسرا دوستم کلی دلـــش میشکنه...
کــاش می شد رابــطــــهمون حـلال باشــه...
هی #حـس میکنم یکی داره صــ🔊ـدام مـیزنه...
یکی داره میگه راهـت درست نیسـ🔥ــت.. یکی هـی تو وجودم حــرف میزنه...
نمیذاره راحت بگمو بخـنـدم با #عشقـــم...
هـی حس میکنم #خــدا داره نـگام میکنه و ناراحـته... چرا دیـگه حس نمــــاز ندارم...؟؟
ولکـن؛ حالا یکی دو سـاعت دیگه میخونـم
چه فــرقی داره آخـــه؟؟؟؟؟
الان یا سـاعت 5 عصـر، میخونـم دیگه خب...
ای بـابـا...چی میشه حالا یکم آرایـــش کنم...ناسلامـتی دارم میرم پـیــش عشـقــمــا...
یه چـــی نمیذاره از ته دلــم لذت ببـــرم...
بابا عــشــقــم رو بـــه رومه...
اما پشت سرش خـدا رو میبینم...میگه نـگـی نگـ🚫ــفتی هـــا..
داری جـلو چــشـام گـنــاه میکنی... مــن ایـنجـا هستم...تو به لذت هات با #عـشـقـت برس...
هـــفته بعدش چهره #پیامبــر(ص)واهلبیت(س) میاد جلو چشام...که ناراحتـن و غمگین دارن منو با عــشـقــم نـگـاه میکنن...
ای بـــابـــا...نـمـیـذارنــااااااااا...
ینی واقــعــا گـنـاهـــه...
خدا دلـــش میاد....
مگه من دارم چـیــکار میکنم...
مگه عـــشــق #گــــناهــه...؟؟
اگه خـــدا نمیخواد عاشق شیم پس چرا اصن عـــشـق به وجود اومد...
خدا هم #گـــیـر آورده ما رو هـــاااا...
پس ما #چــیـکار کنیم خب...
🚫تفــریح میریم میگن حرومه....
🚫دوس پـــسر حرومه...
🚫نمیذارن عشق و حــال کنیم..
🚫هر کاری خواسـتیم بکنیم شد حروم...
یـعنی واقعا باید #یکی رو انتـخاب کنم⁉️
⚠️یا #خـــدا ...یا #عــشــقــم....⚠️
نمــیشه...خــدارم دوس دارم... عشـقمم...!!
خب #دوســـش دارم...نمیشـــه...
بعضــیا الان که دارن پــست رو میخونن ناخــودآگاه دارن با من حــرف مــی زنن و مــیگن:
❓آخــــه خب دوسش دارم نامــــرد، توکه نمیدونی عشـــق و #عاشقی چیه ما هــمو دوس داریم بدون هم نمیتــونیم
باخـودت میگی، نمیــشه...به خــدا میدونم نمیــشه من بی اون نمیتــونم
اصـــلا بی خیال نــمــاز میشم... خــدا که میــدونه من دوست پسر/دختر دارم
🔥همـشم میگه داری تو گــنـاه #غـــرق میشی....
نماز بخـــوونم چی بشه؟ولش کن بابا.
ذره ذره #ایمانمـــون کم میشه...
#نــمـاز... #حیـای چـشـم... حیای باطــن و فــکر...
کنتـــرل روابــــط ...همه رفت
شوخـی با #نامحرم آزاد...
نماز خــوندن و قرآن خوندن نموند
🔥چـشم وا میکـنی میبـینی آفــ💥ــت زده به درخـت #وجـودت...
این حرفــا،حرفــای خودت،تصمیم های خـــودت نبـــودااا...🚫
اینا #تصمـــیمات شــیـــطــان بود که بهــت قبولوند..
#دقــــت_کردی_مسلـــمون‼️
↙️ادامـــــــــه دارد.......↘️
🌴💎🌹🖤🌹💎🌴
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_دوم
💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میکردند.
پارگی پهلوی رزمندهای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، میگفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت #درد و خونریزی خودش از هوش رفت.
💠 دختربچهای در حمله #خمپارهای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمیدانست با این #جراحت چه کند، جان داد.
صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین #روضه بود و دل من همچنان از نغمه نالههای حیدر پَرپَر میزد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد.
💠 نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانیام برد، زنعمو اعتراض کرد :«سِر نمیکنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمیبینی وضعیت رو؟ #ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!»
و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :«#آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک میفرسته! چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!»
💠 یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا #قاسم_سلیمانی تو آمرلی باشه، کمک نمیکنه! باید #ایرانیها برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«میخوان #حاج_قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!»
پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته #قتل_عام مردم رو تماشا میکنه!»
💠 از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمیآمد که دوباره به سمت من چرخید و با #خشمی که از چشمانش میبارید، بخیه را شروع کرد.
حالا سوزش سوزن در پیشانیام بهانه خوبی بود که به یاد نالههای #مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بیواهمه گریه کنم.
💠 به چه کسی میشد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زنعمو میتوانستم بگویم فرزندشان #غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟
حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمیآید.
💠 بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز #غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم.
میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در بستر زار میزدم.
💠 از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم #عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه نالهاش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.
عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد.
💠 انگشتانم مثل تکهای یخ شده و جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد.
دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میکشد و میدانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و #شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید.
💠 انگشتم دیگر بیتاب شده بود، بیاختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد.
پلک میزدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند.
💠 لبهایش را به هم فشار میداد تا نالهاش بلند نشود، پاهای به هم بستهاش را روی خاک میکشید و من نمیدانستم از کدام زخمش درد میکشد که لباسش همه رنگ #خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود.
فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و #طاقتم را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمیام بهجای اشک، خون فواره زد.
💠 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به #خدا التماس میکردم تا #معجزهای کند.
دیگر به حال خودم نبودم که این گریهها با اهل خانه چه میکند، بیپروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپارههای #داعش شهر را به هم ریخت.
💠 از قدارهکشیهای عدنان میفهمیدم داعش چقدر به اشغال #آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود.
خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت...
🌴📚🌼📚🌴
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_سوم
💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این #خمپارهها فرشته مرگم باشند، اما نه!
من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این #مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود.
💠 زنعمو با صدای بلند اسمم را تکرار میکرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیدهام و نمیدانستند اینبار در بیداری شاهد #شهادت عشقم هستم.
زنعمو شانههایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد.
💠 #وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم.
چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.»
شاید #داعشیها خمپارهباران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل.
💠 گرمای هوا بهحدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است.
البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علیاصغر #کربلای آمرلی، یوسف باشد.
💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایهها بود، اما سوخت موتور برق خانهها هم یکی پس از دیگری تمام شد.
تنها چند روز طول کشید تا خانههای #آمرلی تبدیل به کورههایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد.
💠 ماه #رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری #ایثار میکرد.
اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ #تشنگی و گرسنگی سر میبرید.
💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند.
گرمای هوا و شورهآب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
💠 موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر #مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد.
همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود.
💠 چطور میتوانستم #آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.
روزها زخم دلم را پشت پرده #صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره #عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد.
💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوشمان به غرّش خمپارهها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که #اذان صبح در آسمان شهر پیچید.
دیگر داعشیها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حراممان کردهاند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانههایشان خزیدند.
💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد.
پشت پنجرههای بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بیآبی مرده بودند، نگاه میکردم و #حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش میچکید.
💠 دستش را با چفیهای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم.
دلش نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود...
#ادامه_دارد
🌴📚🌼📚🌴
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد