eitaa logo
رِسانہ‌محـــــــله‌نوٓر
332 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
20 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
15.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[سلام آقای حاج قاسم مختصر می‌گویم: دنیا بدون شما جای قشنگی نیست:)🌾] 🎥 گزارشی کامل از کاروان دوهزار نفره‌ی اصفهانیِ دختران حاج قاسم 🌿 ♥️ 🌱
« کاروان دختران حاج قاسم ♥️» سفری برای قرارِ دلِ بی‌قرار ...🚌 🔴 سفر کرمان، زیارت مزارحاج قاسم و عرضِ ارادتِ دخترانِ اصفهان به سردار شهید سلیمانی 🕊 ⚠️[ ویژه دختران و مادران • ا ⏰زمان اردو: از روزچهارشنبه 12اردیبهشت بعد ازنماز مغرب وعشا تاروزجمعه14اردیبهشت هزینه کامل اردو: ۸۰۰ هزار تومان مبلغ دریافتی با تخفیف: ۳۵۰ هزار تومان •ثبت‌نام از مادران تا سن ۴۵ سال امکان‌پذیر است. ——————————— لطفا درصورتی که می خواهید تشریف بیاریدحتماتا شب به آیدی زیر پیام دهید نام ونام خانوادگی تاریخ تولد شهر محل سکونت وشماره همراه تا برای ثبت نام اردو باهاتون هماهنگ شویم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت سربازی که کاملا شاهد عملیات حمله اسرائیل به پایگاه هشتم شکاری بود
ﭼﻮﭘﺎنی ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻛﺸﺖ ﻛﻪ ﺑﺰ ﭼﺎﻻک ﺍﺯ ﺟﻮی ﺁﺏ بپرد نشد که نشد. ﺍﻭ میﺩﺍﻧﺴﺖ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﺍﻳﻦ ﺑﺰ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻫﻤﺎﻥ ﻭ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﻳﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﺑﺰ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻥ ﻫﻤﺎﻥ. ﻋﺮﺽ ﺟﻮی ﺁﺏ ﻗﺪﺭی ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﺣﻴﻮﺍنی ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﮕﺬﺭﺩ … ﻧﻪ ﭼﻮﺑﻲ ﻛﻪ ﺑﺮﺗﻦ ﻭ ﺑﺪﻧﺶ ﻣﻲﺯﺩ ﺳﻮﺩی ﺑﺨﺸﻴﺪ ﻭ ﻧﻪ ﻓﺮﻳﺎﺩﻫﺎی ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﺨﺖ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ. ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﻳﺪﻩﺍی ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻣﻲﮔﺬﺷﺖ ﻭقتی ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﭘﻴﺶﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﭼﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﻲﺩﺍﻧﻢ. ﺁﻧﮕﺎﻩ ﭼﻮﺏ ﺩستی ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮی ﺁﺏﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺁﺏ ﺯﻻﻝ ﺟﻮی ﺭﺍ ﮔﻞ ﺁﻟﻮﺩ ﻛﺮﺩ. ﺑﺰ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺁﻧﻜﻪ ﺁﺏ ﺟﻮی ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺁﻥ ﭘﺮﻳﺪ ﻭ ﺩﺭ ﭘﻲ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻠﻪ ﭘﺮﻳﺪند. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻣﺎﻧﺪ. ﺍﻳﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭی ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻪ ﺗﺄﺛﻴﺮی ﺩﺍﺷﺖ؟ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﻛﻪ ﺁﺛﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﻭ ﺣﻴﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ میﺩﻳﺪ ﮔﻔﺖ: تعجبی ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮی ﺁﺏ میﺩﻳﺪ، ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﭘﺎ ﺭﻭی ﺧﻮﻳﺶ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ. ﺁﺏ ﺭﺍ ﻛﻪ ﮔﻞ ﻛﺮﺩﻡ ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺟﻮی ﭘﺮﻳﺪ. ✨ﭼﻪ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺷﺘﻦ ﻭ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﺗﺎﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﻌﺒﻮﺩ ﻭ ﻣﻌﺸﻮﻕ...✨ ﺭﻗﺺ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﯽ ﭘﻨﺒﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﯾﺶ ﺷﻬﻮﺕ ﺑﺮﮐﻨﯽ ﺭﻗﺺ ﻭ ﺟﻮﻻﻥ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﮐﻨﻨﺪ ﺭﻗﺺ ﺍﻧﺪﺭ ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩ ﻣﺮﺩﺍﻥ کنند برگرفته از اشعار مولانا https://eitaa.com/Noorkariz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📲 موبايلتون در حال حاضر هم جاى ساعت هم دوربين هم تقويم و هم زنگ ساعت شما رو گرفته‼️ ⚠️لطفا اجازه ندين جاى خانواده‌تون رو هم بگيره🚫 https://eitaa.com/Noorkariz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱روایت یک زندگی واقعی " سال ۱۳۹۰ خورشیدی"🌱
نفس بلندی می کشد. - زمان می بره، مریم. تازه معلوم نیست چند نفر کمک کنن. بابام می گفت این روزا آدمای دست به خیر کم شدن. با این حال کاری از دستش بر بیاد حتماً انجام می ده آب دهانم را قورت می دهم. همه ی درها به رویم بسته است انگار. - می دونم صبا. شک ندارم آهسته حرف می زند. - تا کی می خوای بهشون نگی؟ آخرش چی، نباید بفهمن! می گم الان بگی شاید نظر حاجی برگرده و.. حرفش را قطع می کنم. - حتی اگه بگم و بخواد نگهم داره من نمی مونم - پس می خوای چیکار کنی، مریم؟ آواره شی؟ بری تو پارک بخوابی؟ اصلاً چرا نمی آی پیش خودم. تو اون تهران خراب شده موندی که چی!؟ تعارف نمی کند. من اما پای رفتنم بسته است انگار. - نمی دونم صبا. شایدم یه روز مجبور شم بیام و رو سرت خراب شم می زند زیر خنده و من لبخند تلخی می زنم. - حالا درسته خونه مون زیاد بزرگ نیست. ولی اندازه ی تو یکی رخت خواب پیدا می شه دیوانه ای حواله اش می کنم. زانوی تا کرده ام را بغل می گیرم. دست خودم نیست که به گذشته برمی گردم. - راضی می شن. تو نگران چی هستی، دختر. تا منو داری غم نداری. حالا بخند ببینم.. دِ بخند دیگه صدای خنده ی دختر بی غم آن روزها در گوشم می پیچد. - آ باریکلا.. حالا شد. ببین وقتی می خندی چه خوشگل می شی. حیف نیست آخه! نام رمان : باختم 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
حیف از جوانیِ من که ساده باختم و جز حسرت و افسوس چیزی باقی نماند. - راستی یادم رفت بگم. حواس ندارم که. تو که حموم بودی مینو خانم زنگ زد. گفت زنگ زده به گوشیت جواب ندادی نگران شده. پاشو.. پاشو یه زنگ بزن بهش نگاهم سمت ملیحه می دود. من چرا یادم به خاله مینو نیفتاده بود!؟ از جایم بلند می شوم. روزنه ای کوچک انگار از دور سو سو می زند. باز هم به در بسته می خورم. خاله مینو بغض کرده حرف می زند و من بی صدا گریه می کنم. - دکترش می گه باید عمل کنه. براش دعا کن، مریم جون. من.. بدون جمشید دووم نمی آرم زیر لب دور از جانی می گویم. درد مینو را به خوبی درک می کنم. صمیمی ترین و شاید تنها دوست مادرم. زنی که سال ها تلاش کرد برای مادر شدن و آخر به یک نقطه ی صفر رسید. - می دونی چیه. اگه لازم باشه حاضرم خونه رو بفروشم و خرج معالجه ی جمشید کنم. فقط اون خوب بشه دیگه هیچی نمی خوام یادم به بابا می افتد. او نیز جز سلامتی مادرم چیزی نمی خواست. حرفی که پشت لب هایم نگه داشته ام را همانجا می گذارم. دردِ خودم را پس می زنم. جز دلداری و امید کاری از من بر نمی آمد. خیرگی نگاهم را به حلقه ای که در انگشتم لق می زد می دهم و آه می کشم. - از طلا خوشم نمی آد. جواهر و بیشتر دوست دارم نام رمان : باختم 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz