- اینجام مادر.. بیا دخترم. بیا این عکسای قدیمی رو نشونت بدم
خودش گفته بود آلبوم عکس هایش را در اتاق حاج مهدی نگه داشته.
اتاقی که بعدِ او دست نخورده مانده بود.
کنارش می نشینم.
حواسم را به عکس های رنگ و رو رفته می دهم.
- اینو می بینی، عمو بزرگمه اون یکی آقای خدا بیامرزم. جفتشون با هم زن گرفتن
ریز می خندد.
- گمونم آقام آتیشش تند بود که حریفش نشدن واِلا اون زمونا بد می دونستن پسر کوچیکه زودتر زن دار شه. دو تا خواهرو می گیرن براشون، کوچیکه مادر من بزرگه زن عموم
صدای باز و بسته شدن در می آید.
مرد خانه مادرش را صدا می زند.
- اینجام پسرم.. خوش اومدی
نگاهم سمت در می دود.
اگر بیاید خودش معذب می شود.
هر چند نگاهم نمی کند.
- خیر باشه زری خانم... تو اتاق حاجی چیکار می کنی؟
- هیچی مادر.. گفتم حالا که این آلبوم ها رو در آوردم خاکش و بگیرم عکساشم نشون دخترم بدم
بغض صدایش را حس می کنم.
شاید او هم قدِ من دلتنگ است و به روی خودش نمی آورد.
#پارت_129
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz