دستش را می گیرم.
- شما یه تنه جای همه رو پُر کردید حاج خانم، خودتون نمی دونید. مادری مثل شما کم پیدا می شه. آقا سید خیلی خوش شانسِ که شما رو داره
لرزش چانه ام را نمی بیند.
خیرگی نگاهش به همان عکس یادگاری ست.
- از من بپرسی می گم اونی که شانس آورد منم. امیر حسین لیاقتش بیشتر از ایناس
انگار بدم نمی آید از او بیشتر بدانم.
- می شه بپرسم تو این عکس چند سالشونه؟
ذهنش انگار پرتِ خاطرات همان دوران است.
- کی مادر.. منو می گی؟
دست دورِ شانه اش می اندازم.
- شما که معلومه خیلی جوونین. البته هنوزم هستین ها. بچه ها رو می گم، چند سالشونه؟
از آن خنده های ریز خبری نیست.
اما هر چه هست حس من به این زن عجیب دلنشین است.
عکس چسبیده به صفحه ی آلبوم را به نرمی نوازش می کند.
چشم از نیم رخش برنمی دارم.
#پارت_132
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz