صبا زنگ می زند و اصرار می کند.
و من باز طفره می روم.
حریف نمی شوم انگار.
بدتر از حاج صادق مرغش یک پا دارد و بس.
سرِ کوچه ایستاده و من پا تند می کنم.
- نخوری زمین خوشگله
نفس نفس می زنم.
چشم غره می روم و او کم صدا می خندد.
دستانش دورِ بازوهایم چفت می شود.
بیخ گوشم پچ می زند.
- قیافه ت عوض شده ها.. بپا چشم نخوری خانم زیبا
تکخند می زنم و گمشویی حواله اش می کنم.
عقب می کشد و چپ چپ نگاهم می کند.
- منو بگو از کی دارم تعریف می کنم!
آرنجش را می چسبم و لب می جنبانم.
- آخه من که می دونم ولت کنم به چی می رسه. خب.. کجا قراره بریم؟ پاساژ گردی یا ولگردی.. زود بگو تا وقتت تموم نشده. یک.. دو.. سه
- خر خودتی عزیزم .. این دفعه رو محالِ بذارم جا خالی بدی. بدو.. بدو تا نزدم تو سرت
دستم را می گیرد و دنبال خودش می کشد.
#پارت_135
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz