نگاهش پیش چشمانم ظاهر می شود.
- آخه کدوم جواهر به پات می رسه عزیزم. تو خودت اصلِ جنسی لاکردار
و من باز غرق در خوشی می شدم و احمقانه می خندیدم.
از اتاقم بیرون می آیم.
اتاقی که یک روز سر پناهم بود و امروز گذشته تکرار می شد.
ملیحه خانم را می بینم که با تلفن حرف می زند.
آهسته لب می جنباند.
نگاه خیسش را سمت من می کشد.
- طفلک این دختر به هر دری می زنه نمی شه که نمی شه. حکمت خدا چی هست رو موندم توش
خیره نگاهش می کنم.
می دانم که نیتش خیر است.
انگار دوره افتاده تا یک نفر به دادم برسد.
برای لحظه ای دهنیِ گوشی را می گیرد.
- زری خانمه
سر تکان می دهم.
زری خانم را قبلِ این خیلی نمی شناختم.
زن متدین و خوبی که یک پسر و یک دختر دارد و یک داغ بزرگ بر دل.
داغ فرزند مگر از دل می رفت!
جای زخمش می ماند و هرگز فراموش نمی شد.
- حاجی که اخلاقش عوض نمی شه. مرغش یه پا داره. موندم این سه روز بگذره و فرجی نشه چه خاکی سر کنم
نمی دانم او از آنطرف چه می گوید.
ملیحه چانه بالا می اندازد.
بغض در گلویش گیر کرده انگار.
- نه.. من که این روزا حال و حوصله ندارم. شما چرا نمی آی. بشینیم یکم اختلاط کنیم بلکه این دل بی صاحابم یه ذره وا شه
لبخند می زند.
#پارت_15
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz