سر تکان می دهم.
- غریبه نیست، از دوستای دانشگاهم. قبلاً همخونه بودیم با هم. خونه شون کوچیک هست ولی..
تازه یادم می افتد خواهر صبا عقد کرده است و شوهرش هر شبِ خدا سر سفره شان می نشست.
- ولی چی مادر؟
نگاه به ملیحه می کنم.
حرف نگاهم را می خواند انگار.
کم مانده از این حجم حقارت و بدبختی بزنم زیر گریه.
دلم نازک شده، می فهمم.
- اونجا نمی شه. دست و پاشون تنگه، اذیت می شی
کاش می شد خودم را نابود کنم.
خلاص می شدم از این در به دری.
نگاهم را پایین می کشم.
شرمندگی تا مغز استخوانم را می سوزاند.
کاش ذره ای مقصر بودم.
- آخرش یه راهی پیدا می کنیم دخترم. چند روز وقت داری؟
زیر لب می گویم دو روز.
دو روز لعنتی که به اندازه ی چشم بر هم زدن می گذشت و من هرگز این روزها را فراموش نمی کردم.
دست به زمین می گذارد و از جا بلند می شود.
نیم نگاهی به من می اندازد.
- بنده ی خدا جز وسیله هیچی نیست مادر. اون بخواد همه چی جور می شه
پس چرا هر چه می گذشت ناجورتر می شد!
ناصر شانه خالی می کرد و منصور پنج برابر پول نداده را طلب می کرد!
از گوشه ی چشم نگاهش می کنم.
گوشی تلفن را برمی دارد و شماره می گیرد.
#پارت_20
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz