نگاهش در صورتم می چرخد.
زبان روی لبم می کشم.
- مزاحم شما نمی شم
بغض گلویم را می فشارد.
یادم به دردی می افتد که به گذشته برمی گردد.
پوزخند حاجی خنجر به قلبم می زند.
- تو الانشم مزاحمی. حالا یه چند وقت مزاحم یکی دیگه باش. چی می شه مگه!
دست در جیب شلوارش فرو می برد.
- اینهمه بهتون سخت اومده حاجی! ناسلامتی این دختر عروس شماست. خوبیت نداره اینطوری تیکه بارش کنی
حالم از پوزخند تهوع آورش بهم می خورد.
- کدوم عروس، خانم؟ شما که غریبه نیستی من از همون اول نمی خواستمش. وصله ی ما نبود. زورم بهشون نرسید. نه به این نه به اون که خودش رو فدای دک و پُز زنش کرد
نگاهش به من پُر از خشم است و پُر از حقارت.
گناه وصله ی جانش را گردن من انداخته و مجازاتم می کند.
اخم کرده و لب زیرینش را می جود.
انگار دلش با من صاف نمی شود، هرگز!
صدای نفس بلندش می آید.
حالش انگار خوب می شد هر بار که حالم را بد می کرد.
طاقتم طاق شده و لب می جنبانم.
- تقصیر من چی بود که الان شدم مقصر ! پسر شما بود که..
- الان شد پسرِ من!
دستم فشرده می شود.
سر می چرخانم و نگاهم در چشمانش می نشیند.
#پارت_23
نام رمان:#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz