- دو روزِ دنیا ارزش جر و بحث و دلخوری نداره حاجی. شمام کوتاه بیا. مثلاً بگه آره تقصیر من بود شما دلت خُنک می شه.. یا پسرت برمی گرده!؟
حاجی از رو نمی رود، هرگز.
- دلم که آروم می گیره خانم
با دو انگشت لبش را پاک می کند.
چپ چپ نگاه می کند.
- ماشالله زبونشم کم نمی آره. مونده فقط ما رو درسته قورت بده. به ولله روش بدی ما رو می ندازه بیرون صابخونه می شه
دروغ که حناق نیست... هست!؟
این زن بهتر از من حاجی را می شناسد انگار.
- شما دیگه چرا حاجی! از شما این حرفا بعیده. هر کی ندونه اون خدای بالاسر که می دونه تو دل این دختر چی می گذره
برای لحظه ای مکث می کند.
انگار مردد است برای حرفی که پشت لبش نشسته است.
- دو سه پیش خوابش رو دیدم. معلوم بود نگران زنشه. گفت می دونم اونجا راحت نیست. ولی چیکار کنم کاری ازم بر نمی آد. حالام که شما عذرش رو خواستی دیگه بدتر. ولی عیب نداره خدا آدم و بخواد بنده ش وا نمی مونه حاجی
حاجی زیر لب استغفرالله می گوید.
- می خوای همین الان ببرش کسی جلوش و نگرفته. از خدامه زودتر شرش از سرم کم شه یه نفس راحت بکشم. زنِ بیوه جز دردسر چی داره آخه!
نمی دانم باید چه کنم.
بار و بندیلم را ببندم و قبلِ رفتن آب دهانم را در صورتش پرت کنم یا جگرم را لای دندان بگیرم.
#پارت_24
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz