انگار کمی ترسیده ام.
ترس از چیزی که می دانم و نمی دانم.
هر چند من خیلی وقت است که ترس را در آغوش گرفته ام.
ترس از آینده ای نامعلوم که هر روز و هر شب دهن کجی می کرد و من فقط نگاهش می کردم.
نگاهش مهربان است.
- تصمیمت چیه دخترم؟ رومو می ندازی زمین یا منت می ذاری سرم؟
حاجی زیر لب با خودش نجوا می کند.
مغزم انگار از کار افتاده و به خواب رفته.
یک نفر جای من لب می جنباند.
- وسایلم و جمع کنم، می آم. دیگه اینجا نمی مونم
بغض می کنم.
با خودم می گویم فکر کرده نفهمیدم قصه بافته که من را از منت حاجی نجات دهد.
من خیلی وقت است او را حتی در کابوس های شبانه ام نمی دیدم.
چطور یکدفعه سر از خواب زنی در می آورد که جز یک نسبت دور صنمی با او نداشته است!
یک چمدان و یک ساک تنها دارایی من در این خانه است.
زری گفته بود خودش دنبالم می آید.
عقربه ی ساعت لخ لخ کنان جلو می رفت و من با خودم می گویم نکند پشیمان شده.
نکند مردی که من حتی چهره اش را به یاد نمی آوردم رای مادرش را زده و او نیز بی خیال من شده.
کبک حاجی خروس می خواند انگار.
دیرتر از هر روز آماده ی رفتن می شود.
صدایم می زند.
زیرلب بله ای می گویم.
لب به نصیحت می جنباند.
گوشم از این حرف ها پُر است دیگر.
#پارت_25
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz