eitaa logo
رِسانہ‌محـــــــله‌نوٓر
345 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
32 فایل
✨همه چی از همه جا، اینجا👇 🎯https://eitaa.com/Noorkariz 🔹 آیـــدی👇 @Yamahdi_adrecnii
مشاهده در ایتا
دانلود
روی ایوان می ایستم. نفس بلندی می کشم. سر می چرخانم و گوشه ی حیاط چند پله می بینم که شاید به زیر زمین منتهی می شد. زری صدایم می زند. - بیا دخترم ساک و چمدانم را گوشه ی دیوار می گذارم. - بیا.. بیا اتاقت و نشونت بدم گوشه ی لبم را به دندان می گیرم. چَشم می گویم و پشت سرش می روم داخل اتاق. چشم می چرخانم و به دری می رسم که به ایوان باز می شود انگار. پنجره های چوبی که یک در میان با شیشه های سفید و رنگی تزیین شده. - اینجا قبلاً اتاق الهه بود. تختش رو پارسال عوض کردم. بسکه اون دو تا وروجک روش بپر بپر می کردن ریز می خندد. - الهه رو یادته؟ عروسیتون اومده بود هر چه می گردم الهه را در ذهن آشفته ام پیدا نمی کنم. خجالت زده چشم می دزدم. - کمد رو برات خالی کردم. بازم اگه جا کم آوردی چند تا کشو از کمد اون یکی اتاق رو برات خالی می کنم - وسایلم زیاد نیست، تو همین کمد جا می شه جلو می آید. دست می گذارد روی بازویم. - اینجا رو مثل خونه ی خودت بدون دخترم. تو مهمون نیستی، صابخونه ای نگاهش از شانه ام رد می شود و از پشت آن شیشه های رنگی بیرون را تماشا می کند. یک حسرت قدیمی را در کلامش حس می کنم. - یه زمانی این خونه اندازه ی الان ساکت و آروم نبود. هر سه تاشون همین جا به دنیا اومدن و تو همین حیاط دنبال هم می دویدن. گاهی می شد بچه های همسایه هام می اومدن و تا دمِ غروب نمی رفتن خونه شون. الانم وقتی الهه و بچه هاش میان شب می مونن یکم شلوغ می شه نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz