روی ایوان می ایستم.
نفس بلندی می کشم.
سر می چرخانم و گوشه ی حیاط چند پله می بینم که شاید به زیر زمین منتهی می شد.
زری صدایم می زند.
- بیا دخترم
ساک و چمدانم را گوشه ی دیوار می گذارم.
- بیا.. بیا اتاقت و نشونت بدم
گوشه ی لبم را به دندان می گیرم.
چَشم می گویم و پشت سرش می روم داخل اتاق.
چشم می چرخانم و به دری می رسم که به ایوان باز می شود انگار.
پنجره های چوبی که یک در میان با شیشه های سفید و رنگی تزیین شده.
- اینجا قبلاً اتاق الهه بود. تختش رو پارسال عوض کردم. بسکه اون دو تا وروجک روش بپر بپر می کردن
ریز می خندد.
- الهه رو یادته؟ عروسیتون اومده بود
هر چه می گردم الهه را در ذهن آشفته ام پیدا نمی کنم.
خجالت زده چشم می دزدم.
- کمد رو برات خالی کردم. بازم اگه جا کم آوردی چند تا کشو از کمد اون یکی اتاق رو برات خالی می کنم
- وسایلم زیاد نیست، تو همین کمد جا می شه
جلو می آید.
دست می گذارد روی بازویم.
- اینجا رو مثل خونه ی خودت بدون دخترم. تو مهمون نیستی، صابخونه ای
نگاهش از شانه ام رد می شود و از پشت آن شیشه های رنگی بیرون را تماشا می کند.
یک حسرت قدیمی را در کلامش حس می کنم.
- یه زمانی این خونه اندازه ی الان ساکت و آروم نبود. هر سه تاشون همین جا به دنیا اومدن و تو همین حیاط دنبال هم می دویدن.
گاهی می شد بچه های همسایه هام می اومدن و تا دمِ غروب نمی رفتن خونه شون. الانم وقتی الهه و بچه هاش میان شب می مونن یکم شلوغ می شه
#پارت_29
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz