#به_تو_عاشقانه_باختم
#پست_۳۴
#آذر_اول
صورتم را مادرانه نوازش می کند.
- چشمم کفِ پات مادر. قد و هیکلت عینهو آقاته. هم تو هم اون خدا بیامرز جفتتون ارث باباتون و بردین
سیبک گلویش تکان می خورد.
آب دهانش را قورت می دهد.
شاید هم بغضی که بیخ گلویش چسبیده.
حواسش را پرت می کنم.
واِلا به آنی نکشیده در خاطرات ریز و درشتش غرق می شد.
- خب.. حالا این مهمون شما کِی قراره بیاد؟ کدوم اتاق رو براش در نظر گرفتی؟
از خدا خواسته دستم را می گیرد و به سمت میز کوچک صبحانه خوری می کشد.
جلوتر از من روی یکی از دو صندلیِ پشت میز می نشیند.
اشاره می زند بشین.
می نشینم و در سکوت نگاهش می کنم.
هیجانش متعجبم می کند.
- راستش خودم برم دنبالش بهتره. خجالت نکشه یه وقت طفل معصوم. یه ماشین می گیرم میارمش. اتاق الهه رو براش آماده کردم. تختش و که تازه عوض کردی. میز و آینه هم داره. بازم چیزی کم داشت براش می گیرم
کم مانده ذوقش را کور کنم.
جلوی خودم را می گیرم.
- از قرارِ معلوم دیگه تنها نیستی حاج خانم
سر تکان می دهد.
- آره مادر. حالا چقدری بمونه اونش با خداس. به من باشه دلم می خواد نگهش دارم. تا خودش چی بخواد
ابروهایم بالا می پرد.
دستی به ریش انبوهم می کشم.
#پارت_34
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz