#به_تو_عاشقانه_باختم
#پست_۴۰
#آذر_اول
می جنگم با خودم تا دل نبندم به این خانه و صاحبخانه اش.
شیر آب را می بندم.
زری خانم صدایم می زند.
- بیا مادر.. می خوام تا سید نیومده یکم حرف بزنیم
دلم می لرزد و آشوب می شود چرا، نمی فهمم.
نکند عذرم را بخواهد.
لبه ی تخت می نشینم.
پاهای آویزانم در هم گره می خورد.
نگاهش می کنم.
چشم باز و بسته می کند.
- ببین دخترم روز اولم گفتم الانم می گم اینجا خونه ی خودته. قابل دونستی منو جای مادر خدا بیامرزت بدون سیدم جایِ برادرت. من نه اهل منت و نیش زبونم نه مثل بعضیا حرف دلم و پیش خودم نگه می دارم.
اینو گفتم که بدونی هر وقت هر چی لازم داشتی بی تعارف بگی . یه موقع خدای نکرده فکر نکنی زیر سوال می ری و بعدش باید حساب کتاب پس بدی
چانه بالا می اندازد.
- نه دخترم.. تو این خونه از این خبرا نیست. مال من و تویی وجود نداره. غیرِ این باشه ازت دلخور می شم
لب روی هم می فشارم.
فقط می توانم سر تکان دهم و زیر لب چشم بگویم.
حس می کنم یک بار دیگر صاحب مادر شده ام.
به همان اندازه مهربان و دلسوز.
با خودم کلنجار می روم.
- شما تا الانشم لطف بزرگی کردین. کاری که کمتر کسی ممکنه انجام بده. ولی خب.. من هر چه زودتر باید کار پیدا کنم. آخرش چی حاج خانم، آخرش باید مستقل شم یا نه
#پارت_40
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz