eitaa logo
رِسانہ‌محـــــــله‌نوٓر
354 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
32 فایل
✨همه چی از همه جا، اینجا👇 🎯https://eitaa.com/Noorkariz 🔹 آیـــدی👇 @Yamahdi_adrecnii
مشاهده در ایتا
دانلود
- خیلی ممنون حاج خانم. باشه سر فرصت مزاحم می شم. زنداداش خونه س؟ زری می گوید هست و من هنوز نمی دانم ناصر برای چه آمده! جلو می روم. ناصر پشت به من ایستاده و زیر لب با خودش حرف می زند. - سلام آقا ناصر سر و تنش همزمان به سمت من می چرخد. علیک می گوید و از حال و احوالم می پرسد. - خداروشکر بد نیستم. زنده ام هنوز سر پایین می اندازد. - شرمنده زنداداش نتونستم کمکت کنم. ولی اومدم بگم اگه یه موقع پولی چیزی خواستی.. وسط حرفش می پرم. - نمی خوام نفسش را محکم رها می کند. - کاش این و زمانی می گفتی که بیشتر از من حامد به کمکت نیاز داشت و شمام مثل بقیه کاری براش انجام ندادی. یادته چی گفتی.. گفتی خودش کم نداره، خرجش کن. یادت رفته!؟ نگاهش را بالا می کشد. دیگر از آن شرمندگی لحظه ای پیش ردی به جا نمانده. لحنش به ظاهر محترمانه است ولی آتش به دلم می اندازد. - نه یادم نرفته. می دونی چرا.. چون حس کردم مال خودش و به خودش روا نداری. نمی دونم شایدم حامد ازت خواست ما رو بندازی جلو و وایسی ببینی آخرش چی می شه گِره اخم میان ابروانم عمیق تر می شود. چشمانم از حیرت درشت شده و دهانم نیمه باز مانده. - من.. فقط یه باز ازت خواستم نه بیشتر. اونم وقتی بود که.. اصلاً ولش کن. هر چی بود گذشت. الانم که می بینی مریم مونده و لباسای تنش نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz