#به_تو_عاشقانه_باختم
#پست_۴۳
#آذر_اول
دست در جیب شلوارش فرو می برد.
لبش را تَر می کند.
- ببین زنداداش من نیومدم اینجا گذشته رو هم بزنم. اومدم بگم امانت حامد رو چشم من جا داره، تا عمر دارم مخلصشم
- باشه آقا ناصر.. دستت درد نکنه. از خونواده شما کم به من نرسیده. ولی حساب تو یکی رو از بقیه سوا کردم. اونم بخاطر یه ذره شباهتی که به حامد داشتی. چون خیلی دوسِت داشت. خیلی بیشتر از اون به اصطلاح برادری که زیادی ادعاش می شد و بدجور تو زرد از آب در اومد
مسیر حرف را عوض می کند.
بارِ اول است پشت برادرش نمی ایستد.
او نیز به اندازه ی من منصور را می شناسد.
- تا کِی می خوای اینجا بمونی؟ راحتی زنداداش.. مشکلی که نداری.. ها؟
راحت بودم. مشکل ولی.. از کدامش می گفتم.
چاره اش دست او نبود.
- زری خانم زن خوبیه، مهربونه. هوامو داره نگران نباش، راحتم
سر به تایید تکان می دهد.
الهی شکری حواله ام می کند.
#پارت_43
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz