به سمت آشپزخانه می رود و گوشم از صدایش پُر می شود.
- برای شما این بار سنگینه.. ملاحظه کنید خانم
پشت سرش می روم.
پلاستیک های توی دستش را روی میز می گذارد.
- سلام مادر. اینم از سفارشات شما
مکث می کند.
- ببخشید دیر شد.. نونوایی شلوغ بود
- خب واجب نبود سنگک بگیری، بربری می گرفتی مادر
لب زیرینم را به دندان می گیرم.
- فکر کردم دستور سنگک دادی حاج خانم. برم بربری بگیرم؟
حس می کنم از گوشه ی چشم نیم نگاهی به من می کند.
زری چانه بالا می اندازد.
- فرقش چیه مادر. سنگکم خوبه
از کنارم رد می شود.
نجوای زیر لبش را می شنوم.
- بله خب.. سنگکم خوبه
طعنه نمی زند.
من اما بغض به گلویم می نشیند.
چه بر سر دل وامانده ام آمده، نمی دانم.
نازک تر از شیشه و ترک های بسیار.
- یه دست دل و جیگر! ما همش سه نفریم
#پارت_50
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz