حدسم درست است.
وقتی مجید می آید و چانه بالا می اندازد.
- زیر بار نمی ره. می گه طلاقم و بده
مادر به رانش می کوبد و " وای واای" می گوید.
- حالا اون طلاق بده هست؟ بچه رو می گیره یا می ده مادرش؟
مجید سر می چرخاند.
- قرار شد فردا پس فردا دو تایی بشینن حرفاشون و بزنن تا بعد معلوم شه می خوان چیکار کنن
الهه سر تکان می دهد.
برای دخترکی که نمی دانم چند سالش شده دل می سوزاند انگار.
ساعتی بعد خانه در خاموشی فرو می رود.
لبه ی تخت چوبی می نشینم.
پُک عمیقی به سیگار می زنم.
حلقه ی دود در هوا می رقصد و من به گذشته برمی گردم.
گذشته ای که هر روز و هر ساعتش را از یاد نمی بردم.
خیرگی نگاهم را به ناکجاآباد می دوزم.
صدای زرین در گوشم می پیچد انگار.
- سلام آقا سید
روی پاشنه ی پا می چرخم و نگاهش می کنم.
با خودم می گویم اینجا چه می کند.. برای چه آمده!
#پارت_73
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz