زبان روی لبم می کشم.
- سلام.. بفرمایید امرتون؟
- یه جعبه دانمارکی می خواستم.. تازه باشه آقا سید
جعبه را از شیرینی پُر می کنم.
دَرش به زحمت بسته می شود.
کیف پولش را در می آورد.
- دستتون درد نکنه. حساب من چقدر شد؟
تعارف می زنم.
زیر بار نمی رود.
من اما پولش را حساب نمی کنم.
- باشه برای دفعه ی بعد
تشکر می کند.
صدایش عجیب به دل می نشیند.
نگاهم قدم های شمرده اش را بدرقه می کند.
بعد از آن روز خیلی وقت ها می شد که دلم می خواست او را ببینم.
شاید هم می خواستم تکه ای از خودم که با خودش برده بود را پس بگیرم.
هر بار که می آمد آتش به جانم می زد و می رفت.
خودش گفته بود کلاس خیاطی می رود.
هفته ای یک بار شاید هم دو بار سر می زد.
حواسم را مالِ خودش کرده بود.
از آن بدتر دلِ بی صاحبم را.
#پارت_74
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz