زیر لب با خودش حرف می زند انگار.
کاش می دانستم چه به روزش آمده.
دستِ خیسش را به چشمانش می کشد.
صدای نفس بلندش می آید.
نگاهش در تاریکی شب به جایی که من نشسته ام کشیده می شود.
حتماً من را دیده که هین خفه ای می کشد.
دستش جایی وسط سینه اش مشت می شود.
- ش.. شمایی آقا سید!؟
صدایش گرفته.
شاید هم گریه کرده، نمی دانم.
- نمی خواستم بترسونمتون.. ببخشید
از کنار حوض آبی رد می شود و جلو می آید.
- فکر نمی کردم این وقت شب شمام اینجا باشین. راستش و بخواین آره ترسیدم
در سکوت نگاهش می کنم.
دلم برایش می سوزد انگار.
برای چشمانی که سرخ است و غمی که روی دلش سنگینی می کند.
فیلتر سیگار را زیر پا له می کنم.
- همیشه می کشید یا وقتایی که خوابتون نمی بره؟
اشاره به سیگار له شده می زند.
- فقط روزی چند تا.. نه بیشتر
#پارت_76
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz