- تنها چیزی که ما توش دخیل نیستیم اومدن و رفتنمونه. اگه بود شاید حتی دلمون می خواست اصلاً ..
سر تکان می دهد.
- من از همونام که دوس داشتم اصلاً نیام تا مجبور نشم مرگِ عزیزام رو ببینم
نفسم را رها می کنم، محکم.
با خودم می گویم همین یکی را کم داشتم انگار.
دردِ بی درمان خودم کم بود که حالا این هم اضافه شد!
- دردِ بزرگ ناشکری می آره.. اینو همیشه مرحوم پدرم می گفت. ولی بازم چیزایی هست که..
حرفم را قطع می کند.
دلش پُر است، می فهمم.
- مثلاً چی!؟ مثلاً این که دار و ندارم و از دست دادم و زندگی کوفتیم رو هواس! مادرم نیست.. بابام رفته دیگه م برنمی گرده! شوهر جوونم زیرِ یه خروار خاکه و بابای نامحترمش انداختتم بیرون!
چانه اش می لرزد و بغض خفه اش کرده.
- دردِ بزرگ ناشکری می آره.. آره. دردِ من خیلی بزرگتر از اونی هست که شما می بینی
دست مشت کرده اش را جایی وسط سینه اش می فشارد.
#پارت_80
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz