خدایا شکرت که توی تقویم یهسریروزا رو گذاشتی برای خودمون. روزایی که قراره یادآور ارزشهامون باشن. یادآور تفاوت آنچه هستیم و آنچهکه باید باشیم. خودمون که به فکر خودمون نیستیم ، دمت گرم که تو به فکر مایی.
هدایت شده از in train 🇵🇸
ممنون میشم برای پدربزرگم که امروز این دنیا رو ترک کرد صلواتی بفرستید
فکر کردن به شما وظیفهایست که هرچند وقت یکبار برگردن خودم میدانم آقای دست و پا شکستهها !
اما باورتان نمیشود ، آنقدر تاریخ آخرین دیدارمان روبه انقضا رفته که خواه ناخواه همیشه به شما فکر میکنم. همان موقعی که لیوان آب خنک را سر میکشم ، یاد نوای مای بارد عراقیها میافتم. دفتر و کتاب هایم را توی کوله که میچینم ، کوله را که روی دوشم جا به جا میکنم دلم میرود به روزهای گرم و جان کاه آن سفر. میرود موکب حضرت معصومه، که بعد از یک خواب دلچسب ، جمع و جور کردیم که راه بیوفتیم. همان موقع بود، بابا پرسید که کولهام سنگین است؟ سنگین بود، اما دلم نمیخواست به او بدهم. دلم میخواست خودت ببینی با بارِ سنگینِ روی دوشم این همه راه را به سویت آمدهام. من وقتی غذا میخورم ، فکر میکنم ، راه میروم ، گریه میکنم ، میخندم ، استکان میشویم ، پا درد به سراغم میآید ، کفش تابستانی میپوشم ، چای شیرین میخورم ، نماز میخوانم ، زیارت نامه میخوانم ، لباس مشکی میپوشم ، بخاطر گرد و خاک سرفه میکنم ، انگشتر در نجف میاندازم، کباب ترکی میخورم ، فلافل میخورم ، شیر داغ میخورم ، عطر گلاب به مشامم میرسد ، اصلا هرچیزی مرا یاد شما میاندازد.
میبینی که چقدر دلتنگم ؟ صدایتان کردم آقای دست و پا شکستهها ، چون کارتان همین است. سرپرستی کردن از ما بیدست و پاها، ما کم ها ما کوچک ها. خودمان که بلد نیستیم مراقبت کنیم از خودمان. حواست اگر نباشد ، زمین میخوریم ، زخمی میشویم و باز تو باید تیمارمان کنی. باز باید خوبمان کنی. حواست اگر نباشد دلمان پر میشود از غمباد. باید خالیاش کنی از هرچه غم است و شادی در قلبمان سرازیر کنی. باید حواست باشد. خودت خواستی قیم ما باشی. دیگر نمیتوانی زیرش بزنی !
میدانم. میدانم این کلمات پیش پا افتاده حق حضور دائمیات در زندگیهایمان را ادا نمیکند. میدانم هجی حروف عشق حتی چیزی بیشتر از این چیزهاست. اما چه میشود که ما وسعتمان همین است. بگذار صدایت کنیم. بگذار کنارت بمانیم و از هوای معطر به تو تنفس کنیم.
آقای دست و پا شکسته ها !
#شرحیات